« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2006-11-06 1 در راستای این که سر هرمس مارانای بزرگ به هر حال باید وظیفهی ذاتیاش را در جهت روشنگری و اینها برای شما آدمها فانی انجام دهد و در راستای این که به علت مشغولیت در امور مادی کماهمیت نظیر کار و دکان و پیشه، این روزها کمتر میرسد کتابی و فیلمی را مورد عنایت ویژه و لطف خاصهاش قرار دهد و در راستای این که شهرکتاب نیاوران از آن دستهمکانهای مورد علاقهی خاندان ماراناها است، از خانم مارانای دوستداشتنی و سر هرمس مارانای بزرگ بگیرید تا همین آقای بالافشان و البته جناب جونیور که به تازهگی گلدانها و دفترچههای کوچک یادداشتای که در سبدهایی در ارتفاع مناست جهت بههمریختهگی توسط ایشان قرار دارد، گیریم که واسطهی علاقهی آقای بالافشان همانا آن خانهی یک طبقهی روبهروی شهرکتاب و برنامههای موسیقی زنده و شبنشینیهای شادخوارانهاش در معیت کباب و شراب و محصولات استثنایی آقای فرانک باشد و سر هرمس مارانای بزرگ را هم خانم مارانا هردفعه به شوق چیزبرگر با قارچ و پنیر پیکنیک و البته آبانار متعاقب آن، به سمت شهرکتاب بکشاند. ما که نباید وظیفهمان را در قبال شما آدمهای فانی فراموش کنیم. این است که در راستاهای فوق، تصمیم گرفتیم کتابهای خریداریشده و در نوبتِ خواندن مانده را هم جهت اطلاع عموم، در همینجا به شیوهی مینیمالیستی مورد عنایت قرار دهیم. کتابهای زیر، دیروز توسط خاندان طیبه و مبارک ماراناها مورد ابتیاع قرار گرفت که بدیهی است با وسواسی که در این زمینه، خاندان ماراناها در خودشان سراغ دارند، حکمن لیست خرید پیشنهادی ایشان برای این روزهای شما آدمهای فانی خواهد بود. من بلدم دست بزنم سرودهی خانم شکوه قاسمنیا از سری کتابهای نخودیها (کتاب محبوب جناب جونیور هنگام تعویض پوشک!) آخرین شمارهی مجلهی وزین نشان ویژهی آقای مرحوم ممیز عزیز من بلدم لالا کنم سرودهی خانم شکوه قاسمنیا از سری کتابهای نخودیها (کتاب محبوب جناب جونیور برای قبل از خواب!) آخرین شمارهی مجلهی نیمهوزین معمار (بیشتر به این خاطر که یکی از آگهیهای آن را ما طراحی کرده بودیم! وگرنه این شماره مطلب دندانگیری ندارد ظاهرن.) من بلدم ساز بزنم سرودهی خانم شکوه قاسمنیا از سری کتابهای نخودیها (کتاب محبوب جناب جونیور وقتی قرار است برای مدتی سرِ کار باشد!) آیا آدم مصنوعیها خواب گوسفندهای برقی میبینند؟ فیلیپ کی دیک محمدرضا باطنی (قصهی درخشانی که آقای اسکات فیلمکالت محبوب آقای مارانا، بلیدرانر را بر اساس آن ساخت که البته این آقای باطنی را نمیشناسیم.) من بلدم (ببخشید جناب جونیور ولی ناچاریم خلاصه کنیم!) سلام کنم/ حموم کنم/ زنگ بزنم سرودهی خانم شکوه قاسمنیا از سری کتابهای نخودیها (مصرف این سری کتابهای جناب جونیور کلن بالا است. هر از چند وقتی به علت پارهگی بیش از حد این سری کتابها توسط نیروهای نامعلوم و ایادی استکبار، باید دوباره ابتیاع گردند!) فانتوماس علیه خونآشامهای چندملیتی خولیو کارتاثار کاوه میرعباسی (البته قبل از آقای بامدادخانمان، آقای آزرم عطش این کتاب را در روح و جان ما انداخته بودند. اسم آقای کاوهخان میرعباسی هم که بیاید، آدم راحتتر اعتماد میکند.) خوبی خدا (نه دیگر! این بار برای یک بندهخدای دیگری کتاب را خریدیم. شهرهای نامریی نیست که هر فصلی یک فقره بخریم!) دن کامیلو و پسر ناخلف جووانی گروسکی مرجان رضایی (آن کتاب معرکهی دنیای کوچک دن کامیلو را که یادتان هست و نیکلاکوچولوها را؟! خب!) عشق زمان وبا گابریل گارسیا مارکز بهمن فرزانه (مهم نیست که قبلن با ترجمهی دیگری، عشق سالهای وبا را خوانده باشید. اسم آقای فرزانه کفایت میکند برای دوبارهخوانی آن) 2 این بابای محترم آقای آرین دو فقره پیشنهاد باشرمانه به ما کرد که یکی استفاده از فایرفاکس بود (که برای تنوع هم که شده خوب است) و دومی سرویسدهندهی فوتوبلاگیای به نام shutterchance.com که نقدن داریم بررسیاش میکنیم اگر جواب داد شاید فوتوبلاگهایمان را به آن وَر (!) انتقال دادیم! 3 این را البته خطابمان بیشتر به آقای بامدادخانمان است که میدانیم از طرفداران ژانر کارآگاهی تشریف دارند. پسرم آقای پل استر را کشف کرده بودید تا حالا؟! ما که مدتها است چند فقره کتاب از ایشان در گوشهی کتابخانهمان داریم و هی میرویم طرفشان و هی برمیگردیم تا این که دیروز قسمتمان شد سفری درونشهری مفصلی داشته باشیم و طبعن باید چیزی برای خواندن با خودمان برمیداشتیم. شهر شیشهای آقای استر را برداشتیم و شروع کردیم. حالا فقط این را میگوییم که ژانر مذکور را با دغدغههای پستمدرنیستی و مسالهی هویت قاطی کنید و از این کتاب لذت ببرید! 4 این بلاگرولینگ شما هم انگاری دارد آزمون وفاسنجی برگزار میکند که هی این لیست لینکهای ما را برمیدارد و میگذارد! گیریم که ما بیوفا باشیم، شیطون و بلا باشیم، با مکین و اینترنت نفتیاش چه میکنید؟! 5 ماندهایم با این خانم پیادهمان چه کنیم. نمیدانیم که دارد تمرین خودویرانگری میکند یا تمرین نوشتن یا نوشتن به مثابه درمان را در دستور کارش قرار داده است. این نوشتهی آخرش را هی زور زدیم قصه فرض کنیم، نشد. یعنی نشد چون قصهی خوبی نبود. شاید عمق دردش زیاد بود. سر هرمس مارانای بزرگ با این همه عمری که از زئوس گرفته است، این را میداند که نباید در این لحظه به خانم پیاده بگوید که اینجوری باشید و اینجوری نباشید و آنطوری که بودید بهتر بود یا بدتر. فقط گاهی میترسیم، گاهی هم دلمان برای خانم پیادهی مثلن شش ماه قبل تنگ میشود. (چه کنیم دیگر. وقتی در راستای آقای مارشال مک لوهان، نویسنده، همان وبلاگ است، ناچاریم خانم پیاده را این جوری ببینیم.) 6 داشتیم یواشکی و دور از چشمهای زیبای خانم مارانای دوستداشتنیمان، Superman Return را میدیدیم. به نظرمان آمد این روزها، بعد از یازده سپتامبر را میگوییم که بدمنِ اصلی نه پیدا شد و نه مثل آقای صدام، روزمره شده و بیارزش و بیهالهای از رمز و راز و احیانن، مرعوبیت ناشی از همین رسانهای نشدن، چه به سر سوپرقهرمانهای دنیای نو آمده است. همانهایی که آقای جلال ستاری عزیز، اسطورههای دنیای نو میخواندشان. گاهی فکر میکنیم دیگر این سوپرقهرمانها، مثلن آقای سوپرمن، را در سینما باور نمیکنیم. یعنی به دلمان نمینشیند وقتی همین چند سال پیش شاهد تراژدی به آن عظمت و آن همه اتفاقن سینمایی، بودیم و کسی نبود که از آسمان برسد و جلوی فروریختن برجهای دوقلو را بگیرد. داریم فکر میکنیم بدمنهای این ژانر آن قدر در مقابل آقای بنلادن، حقیر و مسخره و تصنعی هستند و آرمانهایشان بچهگانه و خندهدار که دیگر در دنیای فیلم هم کسی را نمیترسانند. شاید به همین خاطر باشد که آقای سوپرمن نسخهی 2006، اصلن به روی خودش هم نمیآورد که ایالات متحدهی آمریکا، بخوانید دنیا، یک همچین تجربهی مخوفی را از سر گذرانده است. برای همین است که نویسندهگان فیلمنامه، این همه به فضا و آدمهای نسخههای قدیمی وفادار ماندهاند. بدمنای را مقابل سوپرمن قرار دادهاند که ما هم میدانیم چه آسان شکستدادنی است. همین است که هنگام تماشا، یک جور پوزخند بر لب تمام آدمهای است که قبلن طرفداران واقعی این ژانر بودهاند. گاس که اسطورههای دنیای نو بعد از یازده سپتامبر نیاز به یک بازنگری اساسی دارند. کاری که آقای نولان در بتمن آغاز میکند خیلی سعی کرد انجام بدهد اما آنقدر به ایدههای معرکهی آقای برتون پشت کرد و نتیجهاش یک افتضاح واقعی بود. مساله این است که دیگر نمیشود کمیکهای قدیمی و سوپرقهرمانهای کلاسیک را برداشت و به سینما آورد و قیافهی جدی گرفت و انتظار داشت که باورپذیر باشند. نمیدانیم جیمزباند جدید چه خواهد شد اما مطمئن هستیم که انیمیشنای مثل باورنکردنیها، جواب بهروز و مناسبتری به زمانهی ما است. هجو همیشه این جور اوقات، مناسبترین رویکرد است. شهر گناه که هنرمندانهترین واکنش به تمام این ماجرا ها است. دلمان برایاش تنگ شد ناغافل! دو کلمه هم راجع به کوین اسپیسی عزیزمان بگوییم که ناامیدمان کرد! باز هم گلی به جمال آقای جین هاگمنمان که آن همه ایده به کاراکتر بدمن معروف سوپرمن بخشید که حالا آقای اسپیسی اینطور وفادارانه و بدون هیچ خلاقیتای، جا پای ایشان بگذارند. در نسخهی اخیر، آقای اسپیسی آنقدر جدی است که انگار واقعن آرمان جدی و مقدس و مهم و بزرگی در سر دارد! جای خالی شوخطبعیای که آقای هاگمن وارد این شخصیت کرده بود تا باورپذیرتر شود، خیلی خالی است. آقای سینگر هم که از همان سری XMen ها معلوم بود تکنیسین ماهری هستند و نه بیشتر! مشکل آن مجموعهفیلمها هم برای این که کالت شوند، همان آنی بود که باید در آنها میبود و نبود! راستی آن شوخی کرهی زمین بر دوش سوپرمن و داستان سیزیف هم بدک نبود اما تنها نکتهی خوب قضیه، رنگ و روی هنرپیشهی سوپرمن بود که این همه رنگوروغنی از آب درآمده بود و بیشتر شبیه نقاشی – کمیکاستریپ- اش میکرد نسبت به آقای مرحوم کریستوفر ریو! 7 بالاخره آقای ب طاقت نیاوردند و بعد از این که ارتباطشان را استکبار جهانی و موساد فاش کردند و نوشتند که چه پولهایی را گرفتهاند و چه تلاشهایی در جهت براندازی نمودهاند، این بار پرده از راز شومی برداشتهاند که البته به مذاق ما یکی که خوش آمد! با این نوشتهی اخیرشان درباب آشپزی ما را عجیب یاد آقای مارکس خودمان انداختند و چیزهایی که در باب غذا و علاقه و عشق میگفت. این است که در همین راستا، به فهرست اتهامات افتخارآمیز آقای ب، ارتباطات مشکوک و موهن با آقای مارکس را هم اضافه میکنیم منبعد! 8 این کامنتدانی هم ما دارد بدجور دراز میشود ها! حاشیهمان زده رو دست متنمان! باید همین روزها بدهیم یک کاریاش بکنند. از همان کارهایی که مثلن اول فقط اسامی کامنتگذاران معلوم باشد و بعد با یک کلیک ناقابل، متن کامنتشان همانجا، زیر اسمشان باز بشود. میدانیم که این بلاگرِ بلاگرفته نخواهد گذاشت ولی امید آن را که میشود داشته باشیم، ها مکین؟! Labels: سینما، کلن |