« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2006-11-27



1

شما کی پیر شدید احمدآقای طالبی‌نژاد با این اراجیفی که در مراتب هفت‌گانه‌ی ماه‌نامه‌ی هفت می‌نویسید؟ ها؟! یعنی دو سه ماه است که این بخش هفت شده واافسوس و وامصیبتا که این نسل جوان را ببین که چه‌قدر از مرحله پرت‌اند و این‌ها! واقعن نیت کرده بودیم این شماره‌ی هفت را نخریم چون به نظرمان چیز دندان‌گیری نداشت. خام شدیم؛ خریدیم و این نوشته‌های شماره‌دار شما را که خواندیم، کم‌کم داشت عق‌مان می‌گرفت! تند می‌نویسیم چون روزگاری دور، خیلی دور، از شما خوش‌مان می‌آمد. این همه درباب سبکی تحمل‌ناپذیر نسل جوان گفتید و گله کردید و هیچ‌وقت فکر نکردید همان نسل موسفید قبل از شما هم عینن همین‌ها را روزی درباره‌ی شما گفته بودند؟ حالا ما که از این بالا گذر قرن‌ها را هی داریم می‌بینیم پس چه باید بگوییم درباب این تقلیل تدریجی همه‌چی؟! هزار جور کد و آدرس می‌دهید به این بنیامین بی‌چاره و نیش و نوش و اسم‌اش را هم نمی‌آورید که مثلن توهین نکرده باشید؟! این دیگر چه‌جورش است؟! مگر این بدبخت چه‌کار کرده جز این که با یکی دو ترانه، شده نقل مجالس شاد این بچه‌ها؟ و مگر همه قرار است چه‌کار کنند؟ اثر هنری مانده‌گار خلق کنند؟ این که این موسیقی پاپ دیسکویی بی‌رمق ما را هر از چند وقتی یکی پیدا شود و برای یک چند ماهی رونق بدهد، چه اشکالی دارد؟ نه واقعن شما ناراحت می‌شوید اگر هنگام حرکات موزون، چند بار هم با کلام شیرین فارسی اعضای مربوطه را تکان‌تکان بدهید؟! آرش بدبخت را هم همان وقت ما مورد عنایت قرار دادیم که روحی تازه در این ژانر موسیقی فارسی دمید. خبر دارید که مثلن در دیسکوهای مسکو هم ملت روس با ترانه‌های همین آقا کلی رقصیده‌اند؟ حالا که چیز دندان‌گیر دیگری برای صدور نداریم، چه عیبی دارد اعضای استراتژیک دختران و پسران بلاد کفر، با ترانه‌های فارسی برای مدتی به جنبش دربیاید؟ چیزی از ما کم می‌شود؟ فکر نمی‌کنیم.

2

لمیده‌ایم روی مبل و چشمان مبارک‌مان را بسته‌ایم و خلسه‌ی خلوت شیرین‌ای داریم. تلفن سه بار زنگ می‌خورد. حال‌اش را نداریم جواب بدهیم. خلسه‌ی خلوت بی‌دغدغه‌مان را نمی‌فروشیم به کسی. می‌رود روی انسرینگ:

صدای ملکوتی ما: شما با بارگاه مقدس سر هرمس مارانای بزرگ تماس گرفته‌اید! لطفن پیغام بگذارید تا اگر دل‌مان خواست، عنایت‌ای بکنیم!

- الو؟... الو؟... آقای مارانا؟

صدای از جنس زنانه‌ی خش‌دار حوالی چهل‌ساله‌گی حکایت دارد. کنجکاو می‌شویم. گوشی را برمی‌داریم:

- اهمم! خودمان هستیم دخترم. شما؟

- من ایرما هستم سر هرمس. منو می‌شناسین؟

- ایرمای موسیو ورنوش؟! یاعجب! با ما چی‌کار داری تو دخترجان؟

- باید باهاتون صحبت کنم سر هرمس. مجبورم!

- دخترم شما از شخصیت‌های ساخته‌ی موسیو ورنوش‌ای هستی که آن پدرسوخته را خودمان ساخته‌ایم. نمی‌شود که! آدم که نمی‌شود با شخصیت‌ای که یکی از مخلوق‌های‌اش ساخته، حرف بزند! آن هم از پشت تلفن! حداقل سری به ما می‌زدید شاید می‌شد یک کاری برای‌تان کرد!

- توضیح‌اش یک کمی سخت است سر هرمس. خودم هم نمی‌دونم چرا به شما تلفن کردم. گاس که مجبور بودم.

- گاس؟!

- گفتم که. حرف‌هایی هست که داره روح منو تو انزوا می‌تراشه و می‌خوره...

- می‌خوره و می‌تراشه!

- آره همون. امیدوارم برداشت بد نکنید. امیدوارم خانم مارانا هم برداشت بد نکنه سر هرمس. ولی من مجبورم یک چیزهایی رو پیش شما اعتراف کنم. گفتم که. نمی‌شد که به ورنوش بگم. ظرفیت آدم‌ها را که می‌دونین.

- ظرفیت اون ورنوش پدرسگ رو که خیلی خوب می‌دانیم دخترم! دردت را بگو!

(یک بار نشستیم با این ورنوش مادربه‌خطا به عرق‌خوری. لامصب سه روز و سه شب خورد و نم پس نداد. نوشید و خندید و گریه کرد و نوشید آواز خواند و یک کلمه لو نداد! حالا بگذریم از این که ما غروب روز دوم که شد، اسم اعظم را هم فروخته بودیم به یک بیست لیتری ناقابل!)

- راستش من مدتیه که وبلاگ شما رو می‌خونم. گاهی هم جسارت کردم و آنونیموس کامنت گذاشتم. منو ببخشین ولی یک‌جورهایی خیلی دوست دارم نوشته‌هاتون رو. انگار از اعماق روح من میان...

-اممممم...

(از شما چه پنهان کمی تا قسمتی خوش‌خوشان‌مان شد!)

- سر هرمس این‌ها رو نمی‌تونم به ورنوش بگم. اگه بفهمه یه بلایی تو یه داستانی سرم میاره. مثل همون کاری که با شاه‌عباس بدبخت و آلوارز بی‌چاره کرد. نمی‌دونم می‌دونین یا نه ولی من مطمئن‌ هستم که سید رو هم از سر حسادت اون جوری سربه‌نیست کرد.

- راستش یک چیزهایی شنیده‌ایم دخترم.

(این را الکی گفتیم! فکرش را هم نمی‌کردیم که ورنوش این همه پلید باشد.)

- سر هرمس... راستی می‌تونم هرمس صداتون کنم؟

- نه!

- اشکالی نداره سر هرمس. ولی اینو باید بگم به‌تون که یه مدتیه... چه جوری بگم... انگار یه چیزی، یه ارتباط نامریی، یه رشته‌ی باریک شفاف، منو... منو انگار به یکی... سر هرمس؟ می‌شه حرف دلم رو این‌جا راحت بزنم؟

(داریم دگرگون می‌شویم از فضولی!)

- آره عزیزم! بگو!

(زئوس را شکر که خواب خانم مارانای دوست‌داشتنی‌مان سنگین‌تر از این حرف‌ها است! وگرنه چه‌جوری می‌شد برای‌شان توضیح داد که این خانم، شخصیت قصه‌های یکی از شخصیت‌های قصه‌های خودمان است!)

- سید که رفت سر هرمس، خیلی غصه خوردم. خیلی داغون شدم. بعد فکر کردم شاید سید یه توهم بوده. شاید ورنوش اونو وارد قصه‌هامون کرده که توان منو بسنجه. به عشق‌ام، به خودم، به خدا، به همه‌چی شک کردم. به همه‌ی این سی و چندسال‌ای که ازم گذشته. همه‌ی اون حرف‌ها، عشق‌ها... دروغ بود؟ یا من تو تمام این مدت خواب بودم؟ یا کسی داشت خواب زنی عاشق رو می‌دید؟ یا من در خواب کسی دیدم که عاشق‌ام؟ یا یک عاشق‌ای در خوابش منو دید که دارم خوابشو می‌بینم؟ یا یکی داشت خواب منو و یک آدم عاشق رو باهم، یا تیکه‌تیکه می‌دید؟ من خواب بودم یا عاشق؟ عاشق خواب بود یا من؟ یا ...

(تلفن را قطع می‌کنیم. کاش کالرآیدی داشت این تلفن لعنتی بارگاه ما که شماره‌ی این مزاحم عوضی را به این مخابرات مادرمرده‌ی شما می‌دادیم!)

3

راستی سرنوشت آن لورنزوی بی چاره و خانم روان‌کاو تازه‌کار چی شد؟ باز به غیبت کبرا رفتید دخترم؟!

پ.ن. در همین راستا تصمیم کبرا و کبرا-11 پیش‌نهاد می‌شود!

4

سن شما که قد نمی‌دهد. از آن روزهای آغازین جهان، مگر همین مکین ما چیزی یادش مانده باشد. آن‌وقت‌ها جوان بود و جویای نام. نگاه به اعداد و ارقام شناس‌نامه‌ی جعلی‌اش نکنید. نوح هم از فرزندان‌اش بود. ناخلف اما. سن واقعی‌اش را از حلقه‌های تمام درخت‌های عالم، بپرسید!

5

یک جور رهایی‌ای که در هنر پست‌مدرن هست، هوس‌برانگیز می‌شود گاهی. فکر می‌کنیم این که خودشان را آزاد بگذارند تا برای حرف‌شان، حالا هرچی باشد، از هر فرمی استفاده کنند و وحدت فرمی را پاک فراموش کنند، عجب گستره‌ی نامحدودی برای خلق‌کرذن به آدم می‌دهد ها! آقای تارانتینو را به یاد بیاورید که وسط ماجرا، انیمیشن و هزار تا پرداخت مختلف را وارد فیلم می‌کند. آزاده‌خانمِ آقای براهنی را که خیلی قدرش را ندانستند، یادتان بیاید که فارسی و ترکی و تاریخ‌های متفاوت در روایت‌اش می‌آورد. یا همین آقای جیمز استرلینگ با کارهای‌شان. تشابه غریبی است بین معماری پست‌مدرن و ادبیات پست‌مدرن و سینمای پست‌مدرنِ کسی مثل تارانتینو و دارودسته‌اش. حالا البته در ادبیات‌ معاصر خودمان، تجربه‌ی این نوع نوشتن، خیلی دارد زیاد می‌شود. آن‌قدر که گاهی از این نوع نگاه، خسته می‌شویم. دل‌مان برای یک روایت سرراست تنگ می‌شود. اما خوش‌بختانه در سینما هنوز این همه تکرار نشده این بازی. یعنی مخاطب عام سینما که خیلی قوی‌تر و گسترده‌تر از مخاطب رمان است، اجازه‌ی تولید این همه کار در این ژانرِ خاص‌پسند را نمی‌دهد.

6

A Scanner Darkly را همین چندشب پیش دیدیم. داستانی از آقای فیلیپ ک. دیک عزیزمان. به دوستان فرم‌گرا و انیمیشن‌باز و کمیک‌بازها و اسپیشال‌افکت‌کار(!) توصیه می‌کنیم‌اش. تکنیک جالبی برای خلق این فیلم/انیمیشن به‌کار برده‌اند. انگار که تصاویر فیلم را برده باشید در چیزی مثل فوتوشاپ و فیلتری روی آن انداخته باشید تا شکل کارتون به نظر برسد! فیلم پردیالوگی است و خود قصه، کمی کهنه است این روزها. همان دغدغه‌های همیشه‌گی آقای فیلیپ ک. دیک: هویت‌های دوگانه و استحاله‌ها و این‌ها.

7

جمعه‌شب‌ها را آن‌قدر کش می‌دهیم و هی بیدار می‌مانیم که شاید، گاس، تعطیلات آخرهفته‌مان دیرتر بپاید. به درک که تمام شنبه را پف‌کرده و خسته و گیج و بی‌حوصله و خاکستری باشیم!

8

ممنون آقای جونیور! فکرش را هم نمی‌کردیم که این همه با بابا و مامان‌تان مهربان باشید پسرم! در تمام این یک سال، یادمان نمی‌آید به جز چند شب، نگذاشته باشید ما بخوابیم. به ندرت می‌توانیم به یاد بیاوریم از فرط گریه، مستاصل‌مان کرده باشید. از این که هر بار با شما چشم‌توچشم می‌شویم، یکی از آن لب‌خندهای‌ متنوع‌تان را تحویل‌مان می‌دهید، تشکر می‌کنیم. از این که صبح‌ها، فاصله‌ی خانه‌ی ما تا خانه‌ی مادربزرگ‌تان را، آن عقب، در صندلی مخصوص‌تان، آرام و عمیق، سکوت می‌کنید و به حرف‌های ما گوش می‌دهید و هر بار از آینه، نگاه‌تان می‌کنیم، دستی برای‌مان تکان می‌دهید، خوش‌حال‌ایم. از این که شب‌ها، ساعت به نه نرسیده، به خواب آرام‌تان فرو می‌روید تا ما و مامان‌تان، فرصتی داشته باشیم تا گپی بزنیم، چیزکی بخوریم، فیلم‌ای ببینیم، فرندزمان را دوره کنیم و گاه‌به‌گاه، جایی برویم و کسی بیاید و دمی به خمره بزنیم، ممنون‌ایم پسرم. از خیلی چیزهای دیگری که با خودتان به خانه‌ی ما آوردید، متشکریم. (مثل جوراب‌های خیلی کوچک، آن وان آبی‌رنگ‌تان، بوی خوش ادکلن‌تان، بیبی‌تی‌وی و بیبی‌شِف‌اش، رفقای جورواجور و دوست‌داشتنی‌تان و الخ) از این که در این یک سال، هیچ مریضی ناجوری نگرفتید و ما را به دردسر نینداختید، تشکر داریم. از این که همه‌ی آدم‌هایی را که ما و مامان‌تان خیلی دوست‌شان داریم، شما هم دوست‌شان دارید، ممنون‌ایم جناب جونیور. از این که تا به حال از روی تخت تعویض‌تان به زمین پرت نشده‌اید خوش‌حال‌ایم. از این که هنگام خواب، یک شست‌تان را می‌مکید و با دست دیگرتان، نرمه‌ی گوش ما را می‌مالید، نمی‌دانید چه کیفی می‌کنیم. فقط لطف کنید و حالا که بزرگ شده‌اید برای خودتان و یاد گرفته‌اید که از پله‌های سرسره‌تان، خودتان بالا بروید و از آن بالا به طرز خطرناکی خودتان را روی سرسره رها کنید، دیگر در تخت خودتان بخوابید پسرم! قول می دهیم بدون اجازه‌ی شما دست به خانم مارانای دوست‌داشتنی‌مان نزنیم!

9

شب پیش‌گوییِ آقای اُستر البته کمی کندتر از شهر شیشه‌ای دارد جلو می‌رود. همان بازی بین شخصیت‌ها و راوی‌ها و قصه‌های هزارویک‌شبی تودرتو را دارد البته. بامزه‌ی قضیه، پاورقی‌هایی است که به هیات داستان‌هایی درون داستان‌ اصلی درمی‌آیند و گاه چندین صفحه را به خودشان اختصاص می‌دهند!

10

حوصله‌تان را سر نبردیم هنوز این همه که فرندزفرندز راه انداخته‌ایم؟! پس این را هم بگوییم که اعتیاد در مواردی روی می‌دهد که با تجربه‌ای تکراری رو به رو باشیم. یعنی تجربه‌ی چیزی که در هر بار آزمودن، درست همان تاثیری را داشته باشد که برای‌مان آشنا است. مثل سیگار که همیشه همان چیزی است که انتظارش را داریم. (غیر از وقت‌هایی که مثلن مارلبوروی تقلبی گیرتان می‌آید!) فرندزدیدن از آن جهت تبدیل به اعتیاد می‌شود که هر بار، همان حسی را که انتظار داریم، در ما ایجاد می‌کند: خنده و شادی سبک، زودگذر و بدون سنگینی. این اتفاق مثلن در مورد فیلم‌های معرکه نمی‌افتد. شما نمی‌دانید چه حسی را در شما ایجاد خواهد کرد. (داریم در مورد فیلم‌های خوب حرف می‌زنیم. آن‌هایی که درست و استادانه ساخته شده‌اند) غمی عمیق، نوستالژی عشقی کهنه، خلسه‌ای شیرین،... رمان هم همین وضع را دارد. به هرحال، نمی‌شود از قبل برای این که شاد شد یا محزون یا برای این که یاد کودکی‌تان بیفتید، بروید سراغ کتابی یا فیلمی. کار بزرگی که نویسنده‌های فرندز انجام داده‌اند، حفظ لحن اثر است در تمام این صد و خورده‌ای اپیزود. پرهیز از شعارهای مهوع مرسوم و طنزی که بی‌اغراق در تمام لحظات سریال جاری است. و سبکی. سبکی‌ای که نه تنها به شدت تحمل‌پذیر که خواستنی است!

11

چرا سر هرمس مارانای بزرگ فکر می‌کرد بند یازدهم هم دارد این پست؟!

Labels:




Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024