« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2006-12-23
سر هرمس مارانای بزرگ اصولن دروغگو نیست! آخر آذر که گفتیم، شما خودتان یک حدود تقریبی را هم لحاظ کنید! استثنائن این بار برای خودمان هم جالب است که از رو نمیرویم و دوسه ساعت مانده به سفر تاریخیمان، داریم اینها را مینویسیم. از آن جایی که فاصله زیاد است به هرحال بین زمین شما و المپ ما در این بالا، بازی شب یلدایتان هم دیر به ما رسید اندکی! گاس که این هم قسمت سر هرمس مارانای بزرگ بوده که قبل از رفتن، به لطف خانم بلوط، آقای ونگز کبیر، خانم ریتا ، ساسانخان عاصی و خانم زیتون که البته مارانا را رامنا نوشتهاند و برای آدم شوهروبچهدار و گرفتاری مثل ایشان حرجی نیست! (و تا اینها منتشر و خوانده بشود، گاس که چندتا دیگر از رفقا)، وارد این یلدابازی آقای سلمان بشود. راستاش چیزهایی که شما آدمهای فانی از سر هرمس مارانای بزرگ نمیدانید، بهزور به پنجتا میرسد اما انیوی(!): 1- وسواس تمیزی داریم. اما فقط در برخی حوزهها. مثلن ماشین اگر گرد هزارساله رویاش نشسته باشد، از شیشه بهزور چیزی دیده شود، پوست پسته و پاکت خالی سیگار و قوطی خالی دوغ سارا و تلی از روزنامههای کهنه، تمام سطح صندلیها را گرفته باشد، مشکلی نداریم! 2- به عمر هزاران سالهمان پیش نیامده با کسی دستبهیقه شویم، چه برسد به دعوای فیزیکی. از همان اوان کودکی، یک جور غریبی، فکر میکردیم هرکسی را هوس کنیم، میتوانیم بزنیم، در همین راستا، اصولن همیشه گفتمان فحش و اینها را به خشونت فیزیکی ترجیح میدهیم! 3- شبهایی که مست تشریف داریم، و این هفتهی آخری انگار که داریم الکل ذخیره میکنیم، زیاد پیش آمده، بیشتر از هرکاری دوست داریم آنلاین شویم و ولگردی کنیم. آنقدر که مستیمان بپرد و آدم شویم و برویم بخوابیم! 4- میتوانیم ساعتها دربارهی فیلمها یا کتابهایی که ندیده و نخواندهایم، حرف بزنیم بدون این که کسی بو ببرد! 5- قیافهی آدمها هیچ جوری از یادمان نمیرود. خیلی پیش آمده که یک بندهخدایی را در خیابان میبینیم، بعد ساعتها فکر میکنیم که این بابا را قبلن کجا دیدهایم. بعد یادمان میآید که مثلن چند سال قبل، در پلهبرقی مترو، از کنار هم عبور کرده بودیم! در همین راستا (!)، اصولن اگر کسی در مورد کاری یا چیزی، خیلی اصرار یا تکرار کند، معمولن لج میکنیم و آن کار را انجام نمیدهیم! ما راستاش اول میخواستیم اینها را دعوت کنیم: آقای ناپلئون، آقای بورخس، آقای زئوس، آقای مونه و خانم لو سالومه. بعد دیدیم بیخودی حوزهی بازی را به یک جاهای نامربوطی داریم میکشیم. این شد که اینها را دعوت میکنیم: خانم کوکالایت (ربطی ندارد! بیخود برایمان حرف در نیاورید که طرف زنذلیل است ها! اصولن خوبیت ندارد وقتی ما نیستیم برایمان حرف دربیاورید!) ، مکین (حالا این طفلک از خودش پول ندارد که وبلاگ راه بیندازد، ما که معرفت داریم، بیاید به زبان خوش - یعنی باادب! - در همین کامنتدانی ما بنویسد!) ، خانم کپیلفت (این یکی میتواند برای این که زحمت کمتری بکشد، چندتا از پستهای وبلاگ قدیمیاش را مستقیم کپیپیست کند!) ، آقای شمال از شمال غربی و آقای بامداد. البته اگر به ما بود، دلمان که نمیآید، میدادیم همه همزمان دعوت شوند و بنویسند. بازی است دیگر، حال می دهد! و باقی ماجرا از همان ویرایش اولِ قضیه: گاس که این وصایای ما را وقتی بخوانید که ما در ماموریت خطیر این زئوس پدرسگ به سوی یک جا و هدف نامعلومی (!) باشیم. انیوی: 1 خوشحال باشید که هنوز بچهپرروترین و دروغگوترین دولت و رییسجمهور تاریخ آدمهای فانی را دارید، تا ما برگردیم! 2 خیلی به پر و پای هم نپیچید، خالی نبندید، خالهزنکبازی را استاد نکنید، تا ما برگردیم! 3 با قلبی آرام و مطمئن و روحی پرفتوح از پیشتان میرویم، همینجا باشید تا برگردیم! 4 گاس که اواخر بهمنماه شمسیتان دوباره سر هرمس مارانای بزرگتان را در همین بارگاه الهیاش ملاقات کنید، صبور باشید و کامنت زیاد بگذارید تا ما برگردیم! 5 گاس که دلتان برای ما تنگ شد، بروید این هزارتوی جدید را بخوانید، گزیدهی حرفهای آقای میلان کوندرا را حتمن بخوانید، نوشتهی میرزای عزیزمان را هم بخوانید، ما هم یک چیزهایی در نفی نوستالژی نوشتهایم به اسم نوستالژی آبکی، آن را هم بخوانید تا ما برگردیم! 6 این مکین را هم مواظب باشید، کهولت سن، آلزایمر میآورد و آلزایمر که آمد، ادب رخت برمیبندد، تا ما برگردیم و خودمان خدمتاش برسیم! 7 دلمان برای این خانم کوکالایت (خانم مارانای دوستداشتنیمان) و آن جناب جونیورمان، مثل بنز، تنگ میشود و تاول میزند. در این زمینه از شما کمکی برنمیآید. پس همینجوری برای خودتان باشید تا ما برگردیم! 8 این آقای شمال از شمال غربی هم یک پیشنهاد هیجانانگیزی به ما کرده است که روح ما را قلقلک داده و گاس که وقتی برگشتیم و صدایاش درآمد، خبرتان کردیم. پس منتظر این هم باشید تا ما برگردیم! 9 روزی سه بار، قبل و بعد از خواب، به این بلاگرولینگ فحش ناموسی بدهید تا ما برگردیم! 10 آن جماعتی را که در حال ترک وبلاگنوشتن هستند، به حال خودشان بگذارید تا ما برگردیم! 11 سعی کنید کم بنویسید تا وقتی ما برگشتیم با کوهی از وبلاگهای آپدیتشده و خواندهنشده مواجه نشویم و بتوانیم به خانوادهمان برسیم. پس بیشتر زندهگی کنید و عرق سالم بنوشید و سیگار کم بکشید و به فکر سلامتی خود و خانوادهتان باشید تا ما برگردیم! 12 کامنت هم خیلی برای هم نگذارید تا این خدای دمبریدهی فضولتان مجبور نشود هی برود کامنتهای پستهای قبلی را چک کند و احیانن خسته بشود، تا ما برگردیم! 13 این جماعتی که در کامنتدانی پست قبلی، سر هرمس مارانای بزرگشان را مورد تفقد و مرحمت قرار دادند، هی دعا کنید تا ما برگردیم و خودمان به وقتاش، رستگارشان کنیم. به علت ذیق وقت، سر هرمس مارانای بزرگ فرصت رحمت دانهبهدانهی رفقای مذکور را ندارد، این است که نقدن یک رحمت دستهجمعی جامعی برای همهشان ارسال میکند تا ما برگردیم! و این که: شما با بارگاه سر هرمس مارانای بزرگ تماس گرفتهاید، لطفن بعد از شنیدن صدای بوق، کامنت بگذارید تا رستگارتان کنیم بعدن که ما برگشتیم! |