« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2007-02-26 1 حسادت است آقاجان؛ حسادت! این را سر هرمس مارانای بزرگ از همین بالا به وضوح دارد میبیند. این که شوهر خانم پنهلوپه کروز را همان اول به آن شیوه از بین ببری و آن مردک ظاهرن مهربان رستوراندار را به سفری طولانی بفرستی، جز حذفکردن زورکی مردهایی که میتوانستند در دنیای قصه مهم باشند، چه خاصیت دیگری مگر دارد؟ بعله، با شما هستیم، با خود شما هستیم آقای آلمادوآر! که با این فیلم آخرتان، Volver انتظارات سر هرمس را برآورده نکردید و زئوس میداند، از این بابت، بعدن، چه بلاهایی سرتان بیاید! داریم زور میزنیم بلکه درکتان کنیم آقاجان! گیبودن سخت است خب! آدم در عنفوان میانسالهگی، حسادت کند به رابطهی سوپرزنانهی مادر/دختری. دفعتن یاد آن فیلمهای کیلویی سالهای جوانیتان افتادیم که لبریز بود از تصادفات معنادار و کیست که نداند وجود این همه تصادف در یک بستر داستانی واقعگرایانه، کمی گلدرشت است. این را بچههای سالصفری کلاسهای قصهنویسی هم میدانند لابد. تکرار سرنوشتی مشابه برای دو نسل از یک خانواده؛ ها؟! شما چشمک هم بلدید بزنید یا همین طوری برویم جلو باباجان؟! مجبوریم، میفهمید؟! مجبوریم هی یاد talk to her و all about my mother و live flesh بیفتیم تا از چشممان نیفتید! 2 موسیو ورنوش تعریف میکرد که آلوارز، جنباز قهاری است. از روزی که برگشته، شبی نبوده که از جنهای آتشپرست و آتشخوار و آتشنهاد و آتشجو حرف نزده باشد. چند بار هم شاهعباس بدبخت را وادار کرده برایاش شلغم بار بگذارد و بعد همان دعای مرموزش را که نوشته روی یک تکه کاغذ خطدار و کرده لای کیسهفریزر و با کش قیطونی انداخته به گردناش، در بخور شلغم، رو به قبله خوانده و شاهعباس، قسم میخورده که با چشمهای خودش دیده که یک تکهی قهوهای از دود بخور شلغم، جدا شده و رفته همینجوری جمع شده بالای سر آلوارز. شاهعباس است دیگر. میگفت تا شب جمعه نیاید، نمیتواند. میگفت خود خدا در قرآناش گفته اگر اجنه بیایند در کار انسان دخالت کنند، با شهابسنگ جنهای کافر را میزند. آیهاش را هم حفظ بود. آن شب هم کسی دنبالاش نفرستاده بود که. همینطوری داشته برای خودش نصفهشبی در حیاط قدم میزده که با چشمهای خودش دیده که آمده بود. این بار تنها. سه متر قد داشته و شولای سیاه کهنهای روی خودش انداخته بوده. میگفت دیده که زیر آن لخت و عور بوده با تن پرپشم و سیاه و آلت آخته. آلوارز میگردد دنبال سنجاقی، سوزنی چیزی. از بخت بد، همراه نداشته. یارو همینجوری میخندیده و جلو میآمده. آلوارز آخرین چیزی که یادش مانده این بوده که شاهعباس را صدا کرده است. سه بار. باقیاش را شاهعباس تعریف کرده. با همان زبان خودش. با همان تاویلها و تفسیرهای دورازذهنی که همیشه قاطی روایت میکند. تا اینجایاش را ورنوش درست و حسابی گوش کرده که یارو دست انداخته بود و گردن آلوارز را فشار میداده که شاهعباس میرسد و دست آلوارز را میگیرد و میکشد. خودش میگوید دست دیگرم دست یارو بود و با قوت میکشید. داشتم از وسط پاره میشدم. شاهعباس سوزن میزد. به آلوارز اما، اشتباهی. شاهعباس میگفت هی بسمالله میگفتم و فوت میکردم. چند بار هم فکری شدم نکند چیز باشد، آقاسید. آلوارز خیس عرق شده بوده. زباناش درست نمیچرخیده. اسم یارو را یادش آمده: جفراغیل. چندبار اسماش را صدا کرده تا بفهمد آشنا است. بعد یکهو، تمام تنشاش سرد شده. لَخت و شل و بیحال. انگار که راحت شده باشد. شاهعباس را هم دیده که آنطرف روی زمین ولو شده و داشته میخندیده. پاهایاش را به زمین میکوفته و میخندیده. میگفت دیدم زورم به یارو نمیرسه، هی میکشه لامصب. من هم کشیدم. آقاآلوارز رو با چشمهای خودم دیدم که داشت جر میخورد. بعد یکهو با خودم گفتم چیز کنم. یکهو ول کنم تا بیفته زمین. کشیدم و ول کردم. یارو پرت شده عقب. عاشورایی شده بود ها! به عمرم این همه نخندیدم آقاورنوش! 3 اعتیادمان به تسبیح دارد کم میشود. اما هنوز عطش سودوکو را داریم. چه کلاسهایی را که به مدد سودوکو سپری نکردیم ها! حالا هم بعد برگشتن، بساط این گودریدز را جلویمان پهن کردهاید، یکجور اورکاتبازی کانالیزهشدهتر! از دست شما آدمهای فانی! 4 دماغتان بسوزد! فرندزدیدهگی ما یک دو ماهی متوقف مانده بود. خانم مارانای دوستداشتنیمان هم صبر کرده بودند برای ما. حالا برگشتهایم و تازه رسیدهایم به سیزن هفت! آنها که فرندزشان تمام شده میفهمند ما چه میگوییم! 5 م. شکوفه برایمان نوشته مواظب باش خیلی زود خاطره نشوی. دو هفتهای دوام بیاور. خیلیها همین یک هفته هم دوام نیاوردند. خاطره شدند رفت. 6 برای سیمون از همه سختتر بود. پنهان کردن آن همه خواهش میان آن همه تن. مهیا و عرقکرده و آفتابسوخته. خوب کرد زد به صحرای کربلا. 7 هیچی. فکر کردید ما هم آقای طالبینژاد هستیم که در سرمقالههای هفتشان هی الکی چیز بنویسیم تا هفت بندشان پر شود؟ Labels: سینما، کلن |