« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2007-05-27 1 راستش را بگوییم؟ ما اول از این که شنیدیم آقای دانیل کریگ را برای شاهنقش جیمزباند انتخاب کردهاند، کمی جا خوردیم و یک کمی هم نگران شدیم و نزدیک بود غصهمان هم بگیرد. شدیدن معتقد بودیم که از آقای جرج کلونیِ عزیز، هیچکس جمیزباندتر نیست این روزها. داشتیم فکر میکردیم آخر این آقای دانیل کریگ را با آن چشمهای کمهوشش و چهرهی حیوانی و لبهای درشت، یعنی درمجموع چهرهای غیرشهری، غیرمتمدن، بدوی، روستایی، چیزی درست مقابل پرسونای مدرن جیمزباند، چه به مامور اینتلیجنتسرویس؟ فیلم را که دیدیم، حرفمان را تمام و کمال پس گرفتیم. با معاصرترین و بهروزترین جمیزباند تمام این دو دههی اخیر، روبهرو شدیم. یک جیمزباند تمامن پستمدرن! (تیتراژ خلاقانهی و گرافیک دلپسندش، بهترین مرجع برای پستمردنبودهگی کلِ ماجرا است) حالا کاملن درک میکنیم چرا برای این فیلم و این قصه و این فضا، مجبور بودند، میفهمیم، مجبور بودند به سراغ آدمی با شمایل دانیل کریگ بروند. حالا باید این کازینورویال 2007 را هم به پروندهی دوستداشتنی پستمدرنایسم در سینمایمان اضافه کنیم. میدانید؟ اسطورهشکنی در سینما کار سختی است. دامی بود که برای آن آقا (کریستوفر نولان؟) پهن شد و بتمن میآغازد (!) تبدیل به یک فاجعه شد. کازینورویال اما بیشتر از آن که اسطورهزدایی بکند، دارد سنتشکنی میکند و همین رمز کوچک موفقیتش است. (چه کسی فکرش را میکرد روزی آقای جیمزباند را ببیند که نشسته است گوشهی حمام، زیرِ دوش، و دارد خانم جوان و جذابی (آن هم اوا گرینی که موطلایی نیست!) را که از خون ترسیده، نوازش میکند، آرامش میکند و دلداری میدهد و البته، بلافاصله ترتیبش را نمیدهد؟!) این سنتشکنیها از همان سکانس افتتاحیه شروع میشود. که یک سکانس اکشنِ کوبنده و منکوبکننده نیست و اتفاقن خیلی ساده، با شلیک یک گلوله، به مردی که روی صندلیش نشسته، در تنها لوکیشنِ امروزیِ فیلم، تمام میشود. با فلاشبکی به قتلی که اولین قتل آقای باندِ جدید بوده، کثیف و حقیر، در یک دستشویی عمومی، خردهپایی که لابد خبرچین هم بوده، سیاهسفید و پر از گرین. تکلیفمان را دارد روشن میکند. این دفعه بدجوری جریان فرق میکند. به جای حرفهایگری، تاکید روی تازهکاربودن و غیرقابلاطمینانبودنِ آقای باند است. باندی که حتا، حتا اعتراف میکند که اشتباه کرده است. باندی که عاشق میشود، برای نجات جان یک زن (!)، خودش را به خطر میاندازد. آقای باندی که اخلاقیات سرش میشود و با خانمی که دل در گرو کس دیگری دارد، علیرغمِ هماتاقبودن (باورتان میشود؟!) نمیخوابد. (حداقل تا یک زمانی از فیلم!) آستون مارتینِ آقای باند هم از ماجرا، از این انسانیشدنِ همهچیز، عقب نمانده است: به جای اسلحههای مختلف، تنها یک شوکدهندهی قلب در خودش دارد – به قلبِ کسی باید شوک وارد شود! – تمام مدت پارکشده در پارکینگ – و بلااستفاده – است. تنها جایی که رانده میشود، پس از ثانیههایی، برای نجات جانِ یک زن (!) درب و داغان میشود. این هم از ماشینِ آقای باند! خانمها باید قدر این آقای باند را بدانند. داریم فکر میکنیم، این بهترین واکنشی بود که هالیوود در قالبهای خودش، توانست به یازدهسپتامبر بدهد. ول کن آن همه ایدههای تکنولوژیک و فضاهای فوتوریستی را که همهش، توسط یک آدم بدوی، با ایدهای بدوی، نقش زمین میشود. آقای جمیزباند جدید، برای همین است که انسانی شده. ابرانسانبودن، پوچیش و ناکارآمدیش، در تمام این چند سال بعد از ماجرای برجها، خیلی خوب توسط نویسندههای کازینورویال درک شده است. درگیریهایش فیزیکی است. در مقیاس دو نفر. سکانسهای اکشنش به وضوح دارد از اکشنهای هنگکنگی گرتهبرداری میکند. بدمنِ فیلم هم قصدش نابودی کهکشان نیست. از تروریستها حمایت میکند. تروریستهایی که اتفاقن اولین هدفشان منفجرکردن یک هواپیما است. آدم مسخره و فانتزیای هم نیست. عاداتِ غریبش هم محدود شده به همان خونریزیِ چشمش! گاس که سر هرمس مارانای بزرگ در این باره، کمی دارد پایش را در کفشِ خانمها میکند اما شدیدن داریم به این نتیجه میرسیم که این آقا، دانیل کریگ، سکسیترین جیمزباند تاریخ سینما است. کافی است ببینید که چشمها و صورتش، هیچ تظاهری به هوش ندارند، و شور حیوانی لبها و پرههای بینی را مورد دقت قرار دهید. برهنهگیِ بهاندازه عضلانیشان هم که رویت شده لابد. انتظار دیگری از یک مرد سکسی دارید؟! گفتیم برهنهگی، این را هم بگوییم که تابهحال، جایی ندیده بودیم آقای باند، برهنه به صندلی بسته شوند در آن فیگور خاص. داشتیم فکر میکردیم که این هم تاکید گلدرشتی است بر این وجهی انسانی و آسیبپذیر باند. بدون ابزار و لباس و فراگ و تکنولوژی و لابد تشخصِ لازمه. تنها و برهنه. لابد برای همین هم بود اوج اکشن در سکانس آخر، در یک اثر باستانی در حال بازسازی اتفاق افتاد و نه مثلن در یکی از مظاهر تمدن شهری معاصر. به قولِ آقای قاسمی، هر چیز غرامتی دارد. در اولین صحنهای که باند و ویسپر، دختری که مامور خزانهداری و حمل پول مورد نیاز قمار است، روبهرو میشوند، در هواپیما، ویسپر به باند – نه فقط این یکی که به تمام باندهای تاریخ سینما – طعنه میزند که: تو به زنها به چشم یک کالا نگاه میکنی. دانیل کریگ در کازینورویال، باید تقاص تمام پرسونای تاریخ جیمزباند را به تنهایی پس بدهد. برای همین است که عاشق میشود، مورد خیانت قرار میگیرد، اصلیِ ترین بدمنِ فیلم را در بیهیجانترین صورت ممکن، با یک اسلحهی دوربیندار بزرگ، از پشت، مورد شلیک قرار میدهد، بیهیچ افتخار و کردیتی برای باند، برای همین است که شکنجه میشود، ناحیهی استراتژیکِ وجودش – مردانهگیاش – درد میکشد و ضربه میخورد تا جایی که ممکن است آن را – این همهی مردانهگیاش را که مهمترین اعتبار پرسونای باند در همهی این سالها بود، که از جانش مهمتر بود – از دست بدهد. غرامتش این است که ریسکی که این باندِ آخر میکند، نه زندهگیش که مردانهگیش است. (و چه کسی جیمزباند بدون دم و دستگاهِ آن پایین را میتواند اصلن در مخیلهش جا بدهد؟!) برای همین است که این مهمترین و بزرگ ترین تهدیدی است که تمام باندهای تاریخ سینما با آن روبهرو بودهاند. و تازه چی؟ این همه تهمت ضدزن به جیمزباندهای ما زدید، این یکی آمد و اعتماد کرد. چوبش را هم خورد!! حالا دیدید؟! خوبتان شد؟! 2 یادمان باشد یک وقتی بنشینیم و دربارهی تاثیرپذیری خانم رولینگ در هری پاترها از اینترنت و اینها برایتان بگوییم. مثلن در باب این که اصلن آن ایدهی روزنامههایی که عکسهای متحرک داشتند چهقدر شبیه به این سایتهایی است که تبلیغات متحرک دارند و یا از همه تابلوتر، ایدهی آن (لعنتی! اسمش همین الان از حافظهی فرتوت ما پرید!) چیزهایی که برای انتقال از جایی به جایی دیگر دستشان را به آن میگرفتند و پرتاب میشدند (مثل جام آتش در کتاب چهارم) که دقیقن معادل همین هایپرلینکها است در متن که یکهو پرتابتان میکند به یک مکان دور، خیلی دور. 3 میدانید؟ اجباری همهش هم بد نیست. این که برای خودت یک وقتِ گشاد داشته باشی که بتوانی پشت کامپیوترت گاهی چیزهایی بنویسی، روزنامههای پروپیمانِ شرق و هممیهن بخوانی، سکانسی از فیلمی را که دوست داری، حالا گیرم یواشکی، برای بارِ چندم ببینی، ایمیلهایت را چند ثانیهای چک کنی، گوگلریدرت را یک دور بچرخانی، کمی وبلاگ و گاس که قصهی کوتاهی بخوانی و با یک هدفون کوچک، چیزهایی گوش دهی. (بعله ما اصولن از نظام وظیفه هم پورسانت میگیریم، مُچلی هس؟!) 4 خب خیلی چیزها را اینجا به روی خودمان نمیآوریم. دلیل نمیشود که زبانتان لال، سیبزمینی باشیم. قاعدهمان جور دیگری است. جوری که مثلن نشود که دربارهی خرمشهری که این همه دوستش داریم برایتان بنویسیم. جوری که نشود دربارهی آن سی و چند روز سال پنجاه و نه و احساس عمیق احترامی که برای آن مردان و زنان داریم، اینجا بنویسیم. به روی خودمان نمیآوریم که دلمان چهقدر برای سید آوینیِ عزیزمان و آن چشمها و نگاهش تنگ شده. برای صدایش در روایت فتح. به روی خودمان نمیآوریم که این روزها در خیابانهای شهرتان چهخبر است. که عکسها را که میبینیم، تمام نفرین کائنات را میدهیم نثار اینها بکنند که... میبینید؟ گاس که نباید هم که به روی خودمان، اینجا، بیاوریم. 5 گاهی پیش خودمان فکر میکنیم ما هم دود شدیم و به هوا رفتیم! 6 و به شدت توصیه میکنیم، به همان رفیقی که در کامنتدانی دو پست قبلترمان، در باب دورهکردن آرشیو ما نوشته بود و یکی از معدود اظهارفضلهای سیاسی سر هرمس مارانای بزرگ را انگار به طعنه، دوبارهنویسی کرده بود، که برود و این یادداشت سردبیر هممیهن، آقای قوچانی عزیز، را در روزنامهی 2 خردادش بخواند و خوب بخواند. شما هم بروید! راستی یادتان باشد یک بار جواب این آقای قوچانی را هم بدهیم. میگویند که ایشان در باب وبلاگنویسی گفته است: آدم که نمیشود لباسزیرهایشان را روی بند رخت جلوی چشم همه پهن کند که! 7 گاس هم که یک آدم فانی خیری پیدا شد و نتایج این بازی ماراناییک ما را یک جایی مثل این یکی، جمع کرد و برای آبا و اجدادش تا هفت پشت، آبرو و عزت و عافیت و سعادت اخروی و دعای خیر جمیع اذناب المپ را یکجا، جمع کرد! 8 میدانید؟ باید کلن عبور کرد از خیلی چیزها. مثل آدمهایی که جایی پابلیش نمیشوند و درفت میمانند. یا: عمری دگر بباید بعد از وفات ما را / کین عمر طی نمودیم اندر امیدواری 9 شما یه آدم منحرف نیاز دارین که نتونین خفهش کنین. شما لازم دارین همچین دیوونهای وجود داشته باشه و بهتون یادآوری کنه که وقت انفجار کی هست. هرچه سختتر با اون آدم منحرف کنار بیاین یعنی بیشتر بهش احتیاج دارین. لنی بروس در فیلمِ (شاهکار سیاهسفید جمعوجور) لِنی (باب فاسی- 1974) 10 از بیستوچندسالهگی به سیوچندسالهگی، تعداد چیزهایی که از آنها متنفریم، کمتر میشود. و متاسفانه، این بلا بر سر چیزهایی که بر آنها شیفتهایم هم میآید. 11 ها راستی یک اشارتی هم به این ساسانخانِ عاصیِ عزیزمان بکنیم که پسرم، شما که میدانید، ما شما را با این عبادتهایی که تا همینجا به این درگاه کردهاید، تا آخر عمر مستوجب رحمت ابدی نمودیم. (این مثل همان تکدانهاشکی است که اگر از دودِ دیگِ پلوی مجلس عزاداری آقایتان امامحسین از چشمتان بریزد، جایتان در این بهشتتان برای ابد سفت خواهد شد.) و بعد هم شما که پسرم رمز و راز این بازی را درست دریافتید، چرا این همه شک؟! آخر هم این که آن قصهای که دارید در باب قطارها میسازید، عجیب دهان مبارک ما را آب انداخته است. داریم برای خودمان همینجوری – شما جدی نگیرید – حدس میزنیم که شخصیتهای قصه، چهارتا قطار هستند که هر روز، در یک ایستگاهای از کنار هم رد میشوند. یکی همیشه برای ردشدن عجله دارد. دیگری دلش میخواهد ساعتها پشت علامت ایست بماند و کوه و دهکدهی کنار ایستگاه را نگاه کند و خیالپردازی کند. سومی عاشق همان اولی شده است که همیشه عجله دارد و مسافران مهمی در خودش دارد. چهارمی همیشه به دومی گیر میدهد که بیا از این خط فرار کنیم برویم در دشتی چیزی برای خودمان الکی دودوچیچی کنیم و اینا! 12 سر هرمس مارانای بزرگ برخلاف سایر المپیها، اصولن خدای لایت و دموکراتی است. اهل عذاب و اینها فرستادن هم نیست. عبادت بکنید یا نکنید، استجابت بکنید یا نکنید، همینطوری رحمتش را هی برایتان میفرستد. حالا اگر نمیرسد، گاس که پشتِ کارتِ هوشمندِ سوختتان گیر کرده باشد. اینها را برای این گفتیم که بگوییم ما شیفتهی کامنتهای آنونیموسی هستیم که به ما بدوبیراه میگویند و غر میزنند و از کارمان ایراد میگیرند. گاس که خیلی هم دلمان نمیخواهد که هویتشان را آشکار کنند. با هویت آشکار که نمیشود فحش داد خب! خودمان یکیدوبار با هویت آشکار فحش دادیم، نزدیک بود سرمان را از دست بدهیم. (حالا این که کجا بود و چه طور بود که با این هیبتمان نزدیک بود سرمان برود، خودش یک قصهی دیگر است.) تا یک آدم ناشناسی برایمان کامنت میگذارد و گیر میدهد، یک جای فضولِ وجودمان میجنبد و به غلیان میافتد و شروع میکنیم به حدسزدن و تراشیدن این آدم از همین چهار تا کلمهای که نوشته برایمان. و خب، این جریان دلپذیری برای ما است و خیالپردازی و خلاقیتمان را شکوفا نگه میدارد. این است که غصه نخورید و به کامنتگذارانِ ناشناس این بارگاه هم گیر ندهید. فحش هم ندهید که هیچ بعید نیست از سرِ شیطنت و تنوع، خودمان برای خودمان کامنتِ ناشناسِ انتقادی صادر نموده باشیم! (لازم است ذکر کنیم که خب ما به هرحال از این بالا به وضوح داریم به طور مستمر میبینیم که چه کسی دارد برایمان کامنت میگذارد. فقط این آنونیموسهای پدرسوخته، سرشان را پایین میگیرند و کامنت میگذارند. این است که جز بعضیها (مکین شاهد است) باقی را از فرقِ سر و پشت گردنشان نمیتوانیم درست تشخیص بدهیم!) 13 راستش آقای کالوینویی که مارکووالدوها را مینویسد، با آقای کالوینوی رمانها و حتا شش یادداشت برای هزارهی بعدی، برای سر هرمس مارانای بزرگ کلی توفیر دارد. مارکووالدوهای آقای کالوینو، همیشه غمگینمان میکند و احساس پوچی و انهدام خستهکنندهای در وجودمان ریشه میکند که کلی زور باید بزنیم تا از شر آن خلاص شویم. درست برعکس، رمانهای آقای کالوینوی عزیز، پر و بالی به ابعاد ذهنمان میدهد که جمعکردنش کار هر کسی نیست. حالا هم این چند تا داستانی را که با اسم «تیصفر» ترجمه و چاپ شده، نشر مرکز انگار، از دست ندهید. ادامهی همان کمدیهای معرکهی کیهانی است. 14 آقای داستایوفسکی میفرمایند: تنها رنج و اندوه يک طفل کافيست که باور کنم خدايي وجود ندارد. و ما هربار که چشممان همینطوری تصادفی، به صفحات حوادث (این مزخرفترینِ لاییها) روزنامههای شما میافتد، بیشتر و بیشتر میدهیم صلوات و دعای خیر بدرقهی راه آن مرحوم، داستایوفسکی کبیر، بکنند. 15 یک زمانی، حوالی 2002، یک آقایی بود و وبلاگی خواندنیای داشت به نام دفتر سپید، که حالا به لطف دوستی، داریم فرازهایی از آن را مورد عنایت خاصه قرار میدهیم. (و یادمان نمیآید که آن وقتها چرا دفتر سپید را نمیخواندیم) رسیدیم به جایی که نوشته بودند: اين تضاد زن و مرد تو اين وبلاگها هم براي من دوست داشتنيه . ازون تضادهاييه که ميشه راجع بهش گفت و شنيد و لذت برد. يه چرخ بزنين مي بينين که جدا و مستقل از جنسيت صاحب وبلاگ ، وبلاگها هم خودشون به تنهايي زن و مرد دارن. چقدر وبلاگ "توفنده" و چقدر وبلاگ "پذيرنده" هست اينجا و البته شخصا فکر ميکنم وبلاگ در ذات خودش بيشتر زنه تا مرد. داشتیم فکر میکردیم این زنبودنِ وبلاگ چه صدای آشنایی برای ما دارد. برویم سری به یونگِ عزیزمان بزنیم و گپی و قهوهای و سیگاری، گاس که چیز به دردبهخوری از آن درآمد. شورش را دربیاوریم که اصلن نوشتن مربوط به بخش زنانهی وجود است و هنر اصلن کلن و اینها و این که بارگاه ما تجلی نیمهی مونث وجود ما است حتا اگر... (در اینجا صدایتان را شبیه آقای مرحوم ایرج دوستدار بکنید و به سیاقِ آقای جان وین بگویید: لاالهالاالله!) 16 نمیدانیم شما این آقای فرورتیش رضوانیه را که قبلن در شرق، ستون بومرنگ مینوشت و حالا در صفحهی 16 ضمیمهی روزانهی هممیهن مینویسد، میشناسید یا نه. از آن جوانهای بینظیر و مستعد است. یعنی بارها و بارها شده که از خواندن بومرنگهایش (شبهقصههایی که به شکل زنجیرهی باورنکردنی از اتفاقات ابزورد برای شمای خواننده دارد میافتد) روحمان تازه شده است. خواستیم اینجا از ایشان بابت این حال سبُک و خوبی که دارند طی این چند سال به ما میدهند، یک تشکر لایتی هم کرده باشیم. 17 خانم آگراندیسمان میفرمایند: مستمر رپ ایرانی .. مستمر رپ ایرانی .. شب سرم را تکان دادم تا بروند بیرون تمام آن کلمه هایی که هی ک دارن. 18 به همین خانم بالایی هم عرض شود که ما اتفاقن بودیم آن پنجشنبه در محضر آبرنگ و آقای پیتر و دارا و اینها. ما که فیالواقع خوب خوابیدیم اما این آقای بالافشانمان، از آن آقایی که درام میفرمودند، بسیار تمجید کردند. حالا خود دانید دخترم! 19 برای میرزای عزیزمان هم دادهایم به قاعدهی یک کرور امید و حال خوش و سرشاری روح بیاورند تا... (تا ندارد خب. نمیشود همینجوری برای کسی از این جور چیزها آورد؟) 20 این را هم از وبلاگ خانم سیبیلطلا برداشتیم که: Plato was right: there are only two kinds of people on this earth, those who dream about doing horrible things and those who actually do them. پیشنهاد هم میکنیم سری بزنید و اصل مقاله را درباب بازیِ لذتِ پر از گناه بخوانید. 21 این را امروز صبح در میلباکسمان دیدیم. موسیو ورنوش نوشته که: ایرما تمام شب را داشت دربارهی سید حرف میزد. آلوارز هم از زنِ سابق و مقتولش. هیچوقت ندیده بودم ایرما اینگونه رها عشقبازی کند. نگرانم هرمس. 22 آدم ساعت چهار و نیم صبح از خواب بیدار شود، قهوه و سیگارش را ردیف کند، بنشیند کازینورویال ببیند، بعد برود سرِ کار. معلوم است که روز سرحالی شروع میشود و ختم به خیر میشود خب! گاس که اصلن در غیر این صورت، آن همه حرف در بند یک دربارهی این فیلم نمیزدیم که بدوبیراه نثارمان کنید لابد! 23 آقای اولدفشن! پسرم! نمیشود که! نمیشود که ما هی تمام پستهای معرکهی شما را هی آن بالا، در گوگلریدر share نماییم که! از این قریحهی فوقالعادهی شما، چه بسا که بارها روح ما پشت و رو شده است. همین! 24 یادمان بیندازید که بعدها دربارهی این بنویسیم که همینجور که آدمها به اسمهایشان شبیه میشوند، وبلاگها و شخصیتهایشان و نویسندههایشان یک جور ارتباط تنگاتنگی با اسمشان پیدا میکنند. (کِرم این قضیه را خانم فروغ یا آن جریانی که راه انداختند و میخواستند اسمشان – اسم وبلاگشان را – عوض کنند به تنِ مقدسِ ما انداختند.) یادمان بیندازید که برایتان بگوییم که وبلاگهایی هستند که اگر بخواهند هم نمیتوانند اسمشان را عوض کنند چون هویتشان تغییر خواهد کرد. (میرزا این هم برای هزارتوی هویت خوب بود ها! حالا گاس که ماند برای هزارتوی هویتِ 2 یا هزارتوی بازگشتِ هویت!) بعله مثلن یکی که تا به حال کامبیز بوده که یکهو نمیشود مصطفا! فوقش بشود امیرعلی! یادمان بماند که برایتان مثال بزنیم که چهطور بدون آدمها شبیه اسمهایشان، و وبلاگها همسو با اسمهایشان میشوند. خیلی حرفهای فلسفیِ غلیظ دیگر هم اینجا (یعنی در کلهی مبارک ما) هست که خودش یک وبلاگ علیحدهای میطلبد! 25 میدانید؟ در دنیا فیلمهایی هستند که رویشان سوارید و میتوانید وسط تماشایشان، هی پاز کنید و یادداشت بردارید. و فیلمهایی هستند، متقابلن، که روی شما سوارند و نمیگذارند نفس بکشید. هر دو هم به یک دردی بالاخره میخورند. اولی لابد مثل زنی متواضع و آرام است که اعتماد به نفس و لذت میدهد، دومی هم زنی سرکش و مغرور که تحقیر میکند و لذت میدهد! 26 این پست آنقدر طولانی شد و به مرور زمان نوشته شد که یادمان رفت اسمی از مکین در آن آوردیم یا نع! 27 داشتیم فکر میکردیم اگر ماشین بودیم، همینروزها باید اسقاط میشدیم و یک میلیون و نیم گیر صاحبمان میآمد! 28 برویم، برویم پابلیش کنیم تا به 29 تا نرسیده! Labels: سینما، کلن |