« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2007-10-05 1 راویِ رمانِ مونپالاسِ آقای آستر، در خطوط پایانی صفحهی 132 میگوید: «یک مکالمهی خوب مثل بازی خوب است. همبازی خوب توپ را مستقیمن توی دستکشِ تو جای میدهد؛ کاری میکند که به هیچوجه توپ را از دست ندهی. وقتی موقعاش میرسد که توپ را بگیرد، هر چیزی را که برایش میفرستند میگیرد، حتا پرتابهای کج و کوله را؛ آنهایی را که از مسیر منحرف شدهاند.» 2 داشتیم فکر میکردیم حالا همهی حرفهای آقای بابهانه در باب رستورانهایی که میروند و غذاهایی که میخورند و این همه دقت دارند که از موضع بیطرفی و در نهایت امانت، رستورانهای مربوطه را نقد کنند، درست؛ اما سر هرمس مارانای بزرگ از همین بالا میخواهد به یادتان بیاورد که باکیرفتن، خیلی وقتها مهمتر از کجارفتن و چیخوردن است. و باز، به یادتان بیاورد که وضع و حال لحظهی آدم، چهطور میتواند فارغ از همهی این حرفها، مزهی غذا را در دهانتان تغییر دهد. آقای بابهانه هم روبات که نیست، هرچه هم سعی کند احساساتش را پشت این نقابِ جزیینگرش پنهان کند. 3 نشسته بودیم با معماران گاس در باب فضاهای معماری سنتی گپ میزدیم. سوژه، بازسازی خانهی قدیمی خوانسار بود. صحبت این بود که اثر معماری هم مثل قورمهسبزی، باید جا بیفتد. باید زمانِ جاافتادنش را طی کند تا قوام بیابد. شتابزدهگی آفتِ معماری است. (مثل فاقِ کوتاه که آفتِ لگن است) فیالمثل، فضایی مثل ساباط، در گذر زمان به این شکل و شمایل درآمده. انگار که معمار زبدهای نشسته و قریب به هزار سال روی طرح آن فکر کرده. بیخود نیست که این همه پختهگی دارد. نمیشود به همین راحتی از آن چشمپوشی کرد. قدرت انطباق معماریای که اصالت دارد، که پشت دارد، که به قول همین آقای بابهانهمان، قدِ آدم را بلند میکند، با پیرامونش، با واقعیتِ سناریوهایی که حولش، در جریان فصلها و سالها، ارتباطی زنده و ارگانیک دارد. تاروپودش در زندهگی تنیده شده. همین ها است که وقتی میبینیم به نیمکتهای چوبیِ دستسازِ خانهی داییجان، یکی درست کنار در ورودی خانه، اضافه شده و علتش را میپرسیم و میشنویم که داییجان که تمام شد، پیکان 51 اش هم با خودش تمام شد. چهار نفر ماندند بیماشین. حالا برای دیدوبازدیدها باید منتظر ماشین کرایهای بمانند. زنگ هم که نمیزنند لاکردارها. اینها هم که دلشان نمیآید رانندهی بختبرگشته را منتظر بگذارند. همین جوری است که نیمکتای به نیمکتهای خوشرنگ حیاط اضافه میشود، درست پشتِ در، که تا آمدن آژانس، این آدمهای نازنین فرتوت با زانوهای بهدردنشسته، همان جا منتظر بمانند. 4 بروید این نسخهی پنجپارهی آرامش با دیازپامِ 10 را که آقای سامان سالور، سهچهار سال پیش، دربارهی آقای محسن نامجو ساخته ببینید. جا و راهاش را هم همین آقای سانسورشدهی خودمان، هفتهشت پستِ پیشاش، نشان داده است. در این که آقای سالور، آدمِ تیزهوش و فرصتشناس و آیندهنگری است، شک نکنید. این که آن روزها که تعداد آدمهایی که موسیقی آقای نامجو را تحویل میگرفتند، به دویست نفر هم نمیرسید، بلند شود برود دنبال این آدم و قریب به پنجاه ساعت ویدیو از ایشان تهیه کند، ارزش دارد. میدانید؟ دلمان میسوزد برای این که فرصتسوزی شده است. یعنی طرف فرصت را شناخته، ظرفیت را دیده، اما سوژه را حرام کرده است. محسن نامجو را همین طوری هم بنشانید رو به روی دوربین، آنقدر شیطنت و گرمی و شور و دیتا در خودش دارد که برای سه ساعت هم سرگرمتان کند. همان طور که در تمامی مجالس دوستانه، میتواند برای ساعتها سکاندار سخن باشد و شنونده را سر ذوق نگه دارد و خسته نکند. به قولِ آن رفیقمان، مستندش را تبدیل کرده به یک بیانیه، تدوین و انتخاب کاری کرده که انگار این آدم، نامجو را میگوییم، دارد تمام مدت غر میزند و نق میزند و به آدمهای موسیقی، بدوبیراه میگوید. هیچ فکر نکرده که میتوانست از آن همه اجراهای جاندار و منحصربهفردش، فیلم را و مخاطب را سیراب کند. (دقت کنید که همان چند لحظهای که دارد در سیلوئت، عوعوی سگ را میخواند، چهقدر فیلم اوج گرفته است.) آقای سالور فراموش کرده است انگار که فیلم تجربی با فیلم آماتوری فرق دارد. که اگر قرار است مستندی حتا دربارهی مدرنیسم دهاتیِ آقای نامجو (با کپی رایتِ هفتهنامهی شهروند) بسازد، باید در وهلهی اول، جنس نور و تصویرش را به یک حداقل استانداری برساند. که به قدر کافی در موسیقی و حرفهای این آدم، جستوجوی زبان و بیان و دیدگاهِ نو هست که دیگر چرخاندن و کجکردن دوربین و نصفهنیمه نشاندادن آدمها، زیادی و زیانآور است. که این که به قول همان رفیقِ عزیزمان (ر.خ. !) آدمهای بینامونشانای که جاوبیجا دربارهی آقای نامجو و کارهایش، حرفهای کلیشهای میزنند، چه ثانیههایی را حرام کرده است. گرچه سرهرمس مارانای بزرگ لانگشاتها را میپسندد و فرمهای بیانیِ بدنی آقای نامجو را هم جزیی از پرسونایاش میداند. اما اینجوری تقطیعکردنِ حرفها بین حمام و چمنزار، یا این تاویلهای تصویری دانشجویی از مضامین حرفها، باز هم به قول آن رفیقمان (اَه! مردیم از دست این کپیرایت ها! کاش اینجا را نمیخواندی رضاجان که با خیال راحت همهی حرفهایات را به نام خودمان سد میزدیم!)حرامکردن سوژه است. ولی بروید ببینید کلن! 5 داشتیم فکر میکردیم این که اصولن ریتمِ زندهگی در شهرستانها کندتر است، تا کجایاش لذت دارد. تا کجا تحمل میکنیم این گشادهگی ساعتها و دقیقهها را. نکند همین وفور اکسیژن است که زمان را هم کشدار میکند که فرصت داری برای هزار و یک کار. که میتوانی شبانهروز را پنجشش ساعت بخوابی و آخ نگویی. که اوضاع شبیه این تهرانِ شما نباشد که خسته و گیج و منگ بیهوش شوی و صبح، بعد از هشت ساعت خواب، خسته و گیج و منگ، بیدار شوی. 6 گفتیم هزار و یک کار، یادمان افتاد که هزارتوی بعدی موضوعاش، خیانت است. میرزا را نمیدانیم اما سر هرمس مارانایی که پیشنهادِ موضوع را داده، خیلی استقبال میکند از رفقا که بیایند و زودتر، بنویسند در این باب و بفرستند برای هزارتو. (این را خصوصی به میرزا داریم میگوییم؛ نخوانید! یک فقره داستان معرکه برای صفحهی آخر و یک موضوع خوب برای صفحهی اولِ هزارتوی خیانت داریم. نقدن مشغول گشتن دنبال تایپکنندهی آن هستیم. عکس هم یک چیزهایی پیدا شده است. رقیه هم اگر ماترک، چیزی داشت، بده به همان امامزاده، خوشحال میشود طفلی. امامزاده را میگوییم.) 7 ما که تلفنبزن و اینها نیستیم اما اگر آقای پسرخالهی سفرکردهمان اینجا را میخواند، یکیدو فقره فوتوگراف از خودشان بفرستند که دلمان همچین تنگ شده است. گاس هم که ینگهی دنیا، ایشان را به ما نزدیکتر کند. 8 آقا ما تصمیم خودمان را گرفتیم. برای خوشحالی آقای لوبوفسکیِ بزرگ هم که شده، سر هرمس مارانای بزرگ از همین لحظهی مقدس و مبارک، ورزش اختصاصی و تخصصیاش را بولینگ اعلام میکند. گاس که یادمان ماند و بعدهای دربارهی ماهیت این بازی و ریشههای جذابیتِ فوقالعادهاش برای سر هرمس مارانا بیشتر اینجا نوشتیم. 9 شک داریم که کمپانی برادران وارنر از اول نمیدانستند که ساختن فیلمهای هریپاتر، یک باخت است. که در بهترین حالت، باید یکی از این آدمهای معرکهی بیبیسی، سریالی با هفت سیزن از آن میساخت. نه این پنج فیلم ای که نخ تسبیح ندارند. که تصویرکردن صحنههای کتاباند، البته به شکلی عالی و نفسگیر، ولی برای خودشان قایم به ذات نیستند. که روحِ مجرد ندارند. که این تخلیصِ ماجرا، داستان را اگر خوانده باشید، ریتمِ فیلم را بیش از حد تند کرده و فرصتی که کتاب برای نفستازهکردن لابهلای حوادث میدهد، فیلم نمیدهد. اینجوری است که کندترین و ملالآورترین و کماتفاقترین کتابِ هریپاتر، هریپاتر و انجمن ققنوس، این همه پرشتاب و البته بیدروپیکر از آب در میآید در سینما. راستش هنوز هم دلمان همان آقای ریچارد هریس را میخواهد با آن قد رعنا و لبخند پنهان در چشمهایشان. به جای این یکی دامبلدوری که هراس و دلهره، غالبترین جلوهی نگاههایش است. نمیشد حالا از همان ریچارد هریسهای تمامن کامپیوتری برای این چهار تا فیلم استفاده میکردید؟ 10 راستش هیچ چیز ملالآورتر از این نیست که بخوابی فقط و فقط به این علت که مجبوری، میفهمید که، مجبوری چند ساعت بعد بیدار شوی. 11 یعنی این آقای دکتر رازجویان، اگر همان یک جلسهی روشتحقیق را هم برگزار کرده بود، برای این که تا مدتها از ایشان نقل قول کنیم و به ایشان احترام بگذاریم، کافی بود. همانی که حوالی ده سال پیش، تمرینی داده بود که سعی کنیم آثار معماری را با کلمات مفصلتری توصیف و نقد کنیم. که تمرین کنیم برای بیان احساسمان دربارهی چیزی یا کسی، گسترهی واژههای کابردیمان را وسعت بدهیم. همین کاری که حالا این آقای محمودخانِ سلطانیِ شما، دربارهی آموزش بیانِ احساس به کودکان میگوید. یادِ آقای پروست هم افتادیم این وسط! 12 راست میگویید دخترم. این خاکسترهای لای کیبرد هم داستانی دارد برای خودش ها. 13 جایِ تو بندِ سیزده نیست مکین! برگرد برو تا صدایات کنیم! 14 داشتیم فکر میکردیم کاش آقای افشین قطبی هیچوقت درست و حسابی یاد نگیرد که فارسی حرف بزند. که آقای چلنگرمانندی هم نباشد که همهی این هیاهوها را برایش ترجمه کند. که بتواند تا حداکثر زمان ممکن، متدِ خودش را جلو ببرد و پرسپولیس، همین جوری نتیجه بگیرد. یک زمانی میگفتند کمپانی معظم بنز، مدیران منطقهایاش در ایران را بیش از چهار سال، اینجا نگه نمیدارد. چون اعتقاد دارد که محیط ایران مسموم است. چهار سال کافی است تا آقای برانکوی فارسیندان هم یاد بگیرد که عین مربیهای وطنی توجیه کند و وعدههای بیربط بدهد. گیریم با زبانی بیگانه. 15 داریم گوگلریدرمان را خلوت میکنیم. سعی کنید این پستهای آخرتان کممایه نباشد که حذف میشوید ها! راستش نمیرسیم دیگر به خواندن و دنبالکردن این همه وبلاگ. کامنتها که دیگر جای خود دارند. 16 این خانه، همین خانهی چندده سالهی ولایتِ اجدادی، جان میدهد برای پروستخواندن. آرامآرام. جرعهجرعه. همانطور که در هر دیدار، گوشهای به نرمی تغییر کرده. عزیزی کم شده یا زیاد شده. گامها لرزانتر و سستتر شده و سرفهها خشکتر. نالههای میان خواب، کشیدهتر. این طوری است که هیچوقت مثل اینجا، گذشت زمان را احساس نمیکنی، سالهای رفته از جلوی چشمات عبور نمیکند، عکسهای قدیمی را هربار دقیقتر نگاه نمیکنی، در جستوجوی چینهای جدید، صورتها را نمیکاوی، پروارشدن کودکان، شادمانات نمیکند. گاهی فکر میکنیم این خانه همیشه آبستن است. آبستن هزار قصه و هزار تصویر تازه. همیشه فکر میکنیم، مثل محمودِ درختِ گلابی، روزی اگر بخواهیم رمان بنویسیم، باید به همین حیاطِ همیشه سایه برگردیم. چرا این نوستالژی نیست؟ یاد بیخبریِ آقای کوندرا میافتیم. اولیس که بازگشت، همه مشتاق بودند از اتفاقات آنجا برایش بگویند. کسی حوصلهی شنیدن شرح سفر پرماجرایش را نداشت. نوستالژیِ واقعی در سرگذشت اولیس بود. این یک نوستالژی نیست چون اینجا، این خانه، هیچوقت تغییر نمیکند. یا دستِ کم نه آن قدر که به چشم بیاید. نه آنقدر که کلیتش را بازنشناسی. این خانه، تار و پودش، ماهیتاش، همیشه همان است که بود. تا این نازنینهای فرتوت هستند و نفس میکشند در آن، آرامآرام فاصلهی ایوانچه را تا دالانِ تهِ حیاط طی میکنند، با خسخس نفس میکشند و بازدمشان، مهربانیِ بیانتها است، چیزی عوض نشده که بخواهند برایات تعریف کنند. چیزها، بیست سال است که در جای خود قرار گرفتهاند. پیداکردن هیچچیز و هیچکس، اگر برای همیشه ترکات نکرده باشد، کار سختی نیست. انگار تا قیامت وقت دارند که بنشینند تا برایشان از شرح سفرت بگویی. کاش اولیس اینجا برمیگشت. فرصت داشت تمام شرح سفرش را موبهمو، تعریف کند. همینها است که میگوییم این یک نوستالژی نیست. 17 سر هرمس مارانای بزرگ ولکنِ این بازیهای وبلاگیِ شما نیست. وطن و اینها که خز شد رفت اما داشتیم فکر میکردیم – و انصافن در حد ایده از نوعِ تی.آیِ آن است هنوز و اگر داریم قلمیاش میکنیم، شما بگذارید به حسابِ ایدهسوزیهای ما که فردا مثلن این آقای آزموسیس برندارد همینها را، گیریم بهتر و تکمیلتر و بامزهتر، بنویسد- بازی مثلن این باشد که هرکس بردارد پنج تا وبلاگ را انتخاب کند و برای هرکدام پستی به تاریخ چهل سال بعد بنویسد. گاس که اینجوری: یک- خانمِ کوکا (این وبلاگ استثنائن از آخرین پستی که چهل سال و اندی قبل نوشته، تکان نخورده است. همان ماجرای سی و یک سالهگی و جمشیدیه و اینها. ملت هم هر سال آمدهاند و کامنت گذاشتهاند که سی و دو سالات شد و ما منتظر پستِ جدیدت هستیم... پنجاه و هفت ساله شدی و ما هنوز... و الخ) دو- آقای گل-کو (صحنه را مجسم کنید که عکسی از دیواری سیمانی با سیمی کشآمده که قطرِ تصویر را پیموده، سیاهسفید، آن بالا است. زیرش هم نوشته عکس از اینجا که جایش، فوتوبلاگِ خانم آنانیموس است و بعد، نویسنده اضافه کرده که حیف که شما بعد از چهل سال، هنوز هم نمیتوانید عکسهای پابلیشنشدهی این هنرمندِ مشهور را ببینید. بعد زیرِ آن، آقای گل-کو، با جدیتِ فراوان، دارد در جستوجوی زمان از دسترفته را بازنویسی میکند.) سه- خانم کپیلفت (چیه؟! منتظر هستید آدرس بدهیم؟!) (شروع صد و شصت و هفتمین وبلاگشان را جشن گرفتهاند. البته برای ردگمکردن، دستخطشان را عوض کردهاند. وگرنه با چهارتا سرچِ میدوستمش و خوششم میاد و بدلی و خستهشمهنه، میشود وبلاگهای این خانم را ردیابی کرد. بعد دارند دربارهی قدرمطلقِ دوستیها و دوستیِ مطلقِ شبِ قدر و مطلقبودنِ دوستهای قضاقدری و رابطههای توی گیومه و رابطههای قابلمهای و فازدوکردن در کهریزک و خاطرهی خندههای نیمقرن پیشِ آقای جورج کلونی و خانم جولیا رابرتز، جملات قصار و تشبیههای معرکه میسازند. بعد کتاب وجدانِ زنو را هم هنوز نخواندهاند. و بالاخره از وقتی بازکردن وبلاگ جدید در بلاگاسپات، گزینهی حداکثر سن دارد، وبلاگهایشان را رویِ همان آدرسهای قبلی، باز میکنند.) چهار- خانم شین (امضا کردهاند مادربزرگ شین. دارند قربانصدقهی پسرشان میروند که ده سال پیش چنین زنی گرفته که پارسال چنین بچهای زاییده است. در عین حال، یواشکی یک عاشقانهی طوفانیای هم برای شوهر مرحومشان، حاجآقای مهندس الف، صادر میکنند. اضافه میکنند که این هفتاد سالهگی، سنِ خانمِ شین است وگرنه ایشان چهل و هفت سال بیشتر ندارند.) پنج- خانم فروغ (تعریف میکنند که تا امروز، سه میلیارد و هفتصد و بیست و دو هزارتومان خرج آموزش گیتار کردهاند و دلشان برای گلِ شمعدانیِ قدیمیشان تنگ شده و این گلهای سایبراسپیسی، بو ندارند و این که نوهی پدرژپتوی مهربانشان، در جلسهی هیاتمدیرهی شرکت شل، حرف تندی زده که باعث شده تمام شب، خواب بد ببینند و تازه قرص ساعت 5 صبحشان را هم فراموش کنند.) شش- آقای ونگز کبیر (برای خودشان یک شوگردَدیِ درست و حسابی شدهاند و به شدت پیگیرِ هیستوریکال وارمینگ در کرهی مریخ هستند.) هفت- آقای خواب بزرگ (بر اثر شوخی با کلیت نظام، هنوز مشغول اضافهخدمت هستند و از همان داخل پادگان، یکتنه، مجلهی پرتیراژِ چهارصدچراغ را درمیآورند.) هشت- میرزا پیکوفسکی (روی واکینگچیر نشستهاند و منتظرند آلبالوی رسیده و سرخ از درختِ بالای سرشان، درست بیفتد در دهانشان. ده سالِ اخیر، در همین وضعیت بودهاند. درختِ مزبور، گلابی است.) نه- آقای سانسورشده (تعریف میکنند که در این چهل سالی که محمود رفته، دل و دماغِ هیچ کاری را نداشتهاند. و این که یک سریال معرکه کشف کردهاند که این روزها، در آسایشگاه روان و اعصابِ نیوجرسی، به شدت مشغولِ دیدنِ آن هستند: اوشون یا یک چیزی در همین مایهها.) ده- خانم 76 (شصتمین کتابشان را نوشتهاند و قبلهی عالمشان دارد دکترای شیطانپروری در سینما میگیرد. با این که سالها است که بازنشسته شدهاند اما هنوز هم هر روز سری به توسعهی یک میزنند. هنوز موفق به گذاشتن یک قرار خانوادهگی با خاندان ماراناها نشدهاند.) یازده- خانم انار (شوهای لاغری در شصتثانیهشان پربینندهترین برنامهی تاریخ تلهویزیون است و جدیدن در وبلاگشان، با نوک انگشت به چیزی اشاره میکنند و بعد، سیل هشتاد هزار کامنت و نظر، که به تکتکِ آنها جواب میدهند در همان کامنتدانی، روانهی وبلاگشان میشود.) دوازده- خانم فرانکلین (از این که چرا آقای ف. جانشان دیگر قوهی تمیز ندارد که رنگِ موی جدید ایشان را ببیند، مشغول غرزدن هستند و بزرگترین ان. جی. اوی ایران را در مقابل دزدانِ مسلح خودروهای عتیقه، راه انداختهاند. با کسی هم شوخی ندارند کلن.) سیزده- آقای بوکوفسکی (بعد از این جان خودشان را در راه مبارزهی شرافتمندانه با پیلترینگ از دست دادهاند، شهید ثانی لقب گرفتهاند. وبلاگشان از یک جای نامعلوم، آپدیت میشود مرتبن.) چهارده- خانم فالشیست (بر اثر پیلترشدنهای هرروزه، نامشان بر اثر کثرت استعمال، به خانم فلاشیتاسالتیستپ تغییر کرده است. با مادرشان آشتی کردهاند و قول دادهاند از کابرد کلمات رکیک، به شکل تقطیعشده، تا اطلاع ثانوی خودداری کنند.) پانزده- خانم ئهسرین (موسسهی کارآگاهی ئهسرینپوارو را سرپرستی و هدایت میکنند. درگیر برگزاری یک کنسرت خصوصی جمعوجورِ ششصدهزارنفره برای فرد گمنامی به نامِ نامجورِ محسنی هستند. قیافهی وبلاگشان در آخرین دورهی جشنوارهی وبلاگهای عصر حجر، پینگِ طلایی گرفته است.) شانزده- آقای پالپفیکشن (پولسازترین نویسندهی سریالهای برنامهی خانوادهی شبکهی یک شدهاند. کامنتدانی را از وبلاگشان برداشتهاند.) هفده- آقای ساسانِ عاصی (کتاب گینس را منفجر کردهاند.) هجده- مکین (هنوز در کامنتدانی آقای مرحوم سرهرمس مارانای بزرگ به سرگردانی و آرشیوپراکنی مشغول است و هی از خودش سوال میکند که بالاخره وبلاگِ چهلسالهشان آنقدر برای خودش هویت شخصی پیدا کرده است که عمومیاش کند یا همان آقای سانسورشده و روحِ سر هرمس، بخوانندش، کافی است.) این قصه هیچ بعید نیست که برای سایر رفقا هم ادامه داشته باشد. 18 این را هم بگوییم و برویم بخوابیم. این قصهی بیپردهی ساقیخانمِ قهرمان، فصل تازهای را در ادبیات اروتیکِ فارسی باز کرده است. لینکاش نمیکنیم. بروید پیدا کنید. همین ده روز اخیر نوشته شده است. لحظه و حس بکری را برای روایت انتخاب کرده است. با جرئت میگوییم نظیر ندارد. نگذارید اخلاقیات مانع لذتبردنتان از تازهگی سوژه و حس و فضا بشود. کاش آقارضا قاسمیِ عزیزمان آن را بردارد و به عنوان یک نمونهی موفق، در پروندهی ادبیاتِ اروتیکِ دواتاش بگذارد. باز هم هیچ بعید نیست که سر هرمس مارانای بزرگ، یک روزی بنشیند و مفصلتر دربارهی چراییِ اینهمهخوببودنِ این قصه، همینجا بنویسد. 19 Labels: سینما، کلن |