« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2007-10-21 0 بروید هزارتوی خیانت را بخوانید خب. آن داستان آخر را علیالخصوص که زندهگیتان را عوض میکند. باقی این پست، همانی است که قبلن بود. 1 و بالاخره این که آیا وبلاگستان یک یوتوپیای تحققیافته است؟ (آرمانشهری البته با حضور شعرا و هنرمندان) کمی گمانهزنی کنیم: عدم وجود اختلاف طبقاتی، مریضی، معلولیتهای جسمی و پیری، خشونت فیزیکی، قتل و آدمکشی، آدمربایی، کودکآزاری و جرم مشهود در وبلاگستان. قابلیت نسبی حفظ حریم شخصی آدمها. انگیزههای صرفن اقتصادی، موتور اصلی پیشبرندهی اجتماع نیست. دموکراسی مطلق در آن حکمفرماست. اومانیسم و جدایی دین از سیاست و حکومت و فقدان شگفتانگیز تفتیش عقاید و آزادیهای فردی و حقوق اولیهی انتخاب اسم و مذهب و کار و محل زندهگی و نوع آن فارغ از دغدغههای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی و فرهنگی، امکان انتخاب کمدردسر مرگ و بالاخره امکان بینظیر تولد دوباره/ شروع مجدد به تعداد موهای سر! 2 هم جَو است این آسترخوانیِ اینروزها به قول خانم نازلی، و هم مُد. و هم این که یادمان باشد جماعت مترجمان و ارباب جراید هم امروز که این همه دسترسی دسته اول به منابع آن طرف مقدور است، باز هم در مدشدن و معروفشدن بعضیها در این ور، چه همه تاثیرگذارند. به قول آن بنده خدا که از کپسول شدن همه چیز در ایران در شهروندِ امروز – راستی دلتان برای آقای نایینی عزیز (درست یادمان مانده نام این عزیز؟) و پیامامروزهای خواندنیاش که بینظیر بود در فضای ژورنالیستی دهههای اخیر، تنگ نشده؟ - نوشته بود، یکهو سهم ما از ادبیات پستمدرن این روزها میشود همین آقای آستر. ببینید که یکهو چه طور تمام مجلات ادبی و سینمایی و غیره (!)، برای عقبنماندن از قافله از این آدم مینویسند. ها راستی ما وبلاگرها را هم به صف فوق اضافه کنید! 3 آقای کوندرا از نمایشگاهی از پیکاسو، در میانهی دههی شصت، در پراگ، میگوید: یک تابلو با من مانده است. مرد و زنی دارند هندوانه میخورند: زن نشسته، مرد روی زمین خوابیده و پاهایش را به حالتی از خوشی بیاننشدنی، رو به آسمان بلند کرده. و کل صحنه با چنان بیخیالیِ دلپذیری نقاشی شدهه که من به فکر افتادم هنرمند در هنگام نقاشی آن، لابد همان لذتی را میبرده که آن مرد با پاهای بههوابلندکردهاش. این را که داشتیم میخواندیم، عجیب یاد آقای ب و این بحث طولانی عرقریزان روح افتادیم و البته ریزانِ روحی که ماهها است مهیا نشده است. با شما هستیم خانم پردهورنگ! خانم بهیادماندنی! آن دونفر و نصفی که فرار کردند نقدن از مملکت. 4 راستی شما را هم به رندی افسانه کردند؟ 5 راستی یادمان بیندازید برایتان تعریف کنیم آن روز را که حوالی ساعت هفت عصر، بزرگراه مدرس، بین میرداماد و ظفر، ایرما، پشت فرمان پسفایندر انابیاش، درست در اوج راهبندان، زد روی ترمز. سرش را گذاشت روی فرمان. و دیگر تکان نخورد. سیلی از ماشینها پشتش، متوقف شدند. دمِ ترافیک تا خودِ هفتتیر و میدان ولیعصر رسید. ایرما توجهی به بوقها نکرد. همانطور ماند. سرش را که برداشت، خیره به روبهرو ماند. هزارنفر ریختند دورش. فحشها که تمام شد، شیشه را به اندازهی چهار انگشت پایین داد. گفت: نمیدانم. نمیدانم چرا. متاسفم. واقعن متاسفم. و همان جور ماند. 6 میگفت: من محبوب زنهای شوهردار هستم. میگفت: چون مرتب به یادشان میآورم که هنوز کاملن فراموش نشدهاند. 7 اگر روزی ناچار شویم این تقسیمبندیهای بیخودِ سینمای دینی و غیردینی را بپذیریم، لابد Children of men را یکی از نمونههای درست و حسابی سینمای دینی خواهیم دانست. که دربارهی معجزه است. دربارهی رستگاری نوع بشر. دربارهی امیدداشتن و امیدواربودن. بیخود نیست که فضای لندنِ فیلم، چیزی شبیه به جنگهای خیابانی این روزهای لبنان و آن روزهای بوسنی است. نمایندهای برای کلیت دنیای امروز که به زعم سازندهگان فیلم، دچار چنین خشونت و سبعیتی است و مگر، مگر معجزهای شبیه به تولد بیدلیل و بیمنطقِ کودکی در روزگاری که همه عقیم هستند، اتفاق بیفتد تا چراغی در دریایی از مه و گمبودهگی، بشود ساحل نجات و کشتیای که میآید هم لابد اسماش باید همین tomorrow باشد. با این که مضمون کلی فیلم، از همین شعارهای مرسوم است اما چنان در اجرا، همهی این متافورهای درست سر جای خودشان نشستهاند که برخوردت با فیلم، همانی است که باید باشد. درگیرشدن در داستان. تمام که میشود تازه یادت میافتد که کیلوکیلو شعار بارت کردهاند! موقعیت کودک، سر هرمس مارانای بزرگ را یاد خشت و آیینه میاندازد. با همان تفاسیر. و البته یک سکانس باشکوه – دقیقن به معنی هالیوودی، باشکوه – دارد که در میانهی جنگ خیابانی، وقتی آقای کلایو اوون و نوزاد و مادرش، ساختمان نیمهمخروبه را ترک میکنند، تمام طرفهای درگیر – شما بگویید تمام دنیا – برای لحظاتی، تحت تاثیر شکوه این معجزه، این تولدیافته، همهچیز را متوقف میکنند و به حمایت از این خانواده/ کودک برمیخیزند. برای دقایقی. داشتیم فکر میکردیم هر کودکی که متولد میشود، شایستهی چنین ستایش و پرستش و کرنشی است. راستی این همه تاریخ داشتید، شما آدمهای فانی را میگوییم، هیچ وقت هیچ قومی نبوده که نوزادانش را پرستش کند در مقام خدایان؟ مگر یادتان نیست که آن فضانوردِ اودیسهی فضایی، تکاملش که تکمیل شد، خدا که شد، در قامت یک نوزاد بود؟ 8 تکههایی از این وبلاگ، میتوانند قطعاتی از یک رمان بلند باشند. گاهی فکر میکنیم باید یک روزی، اینها را کنار هم بگذاریم و یک ماجرا به آن بیفزاییم. 9 زئوس شاهد است که این نانی بود که این میرزا در کاسهی کبریاییمان گذاشت. وگرنه سر هرمس مارانای بزرگ را چه به مصاحبه با دویچهوله و اینها. 10 یکی ماگ شیرقهوهاش را برمیدارد، کوچهها را پیاده گز میکند، هدفون در گوش، نمایشگاه میرود. سر هرمس مارانا اما در یکی از این صبحهای ابریِ زودِ پیشزمستانی، شیرقهوهاش را میگیرد دستش، فیلمی گرم و تازه میبیند. گرم و زنده چون شنهای تابستان. مثلن زودیاک. در اواخر همین پست، گاس که نوشتیم دربارهاش. 11 خب این عادتی قدیمی است که کتابهایمان را خطخطی کنیم. بعد از ده سال، هنوز هم این جملاتِ آقای کوندرا را در وصایای تحریفشده، شایستهی خطدارشدن میدانیم: مهاجرت از دیدگاه ناب شخصی نیز دشوار است: مردمان عمومن به درد نوستالژی میاندیشند، اما آنچه بدتر است دردِ بیگانهگی است: فرآیندی که در طی آن، آنچه صمیمی بوده، بیگانه میشود. این بیگانهگی را نه در قبال کشور جدید حس میکنیم: در آنجا، فرآیند واژگونه است: آنچه بیگانه بوده، اندکاندک آشنا و دوستداشتنی میشود. نوع تکاندهنده و گیجکنندهی بیگانهگی هیچگاه در مورد زنی ناشناس که میکوشیم با او رابطه ایجاد کنیم رخ نمیدهد، بلکه در مورد آن زنی اتفاق میافتد که زمانی به ما تعلق داشته. تنها بازگشت به سرزمینی بومی پس از غیبتی دراز است که میتواند بیگانهگی عظیم دنیا و وجود را آشکار سازد. 12 چرا این دو موجود دلپذیر که مایهی فخرفروشیهای مکرر و حوصلهسربرِ زئوس در قدرت آفرینش و تجمیع جذابیتهای مردانه هستند، بلند نمیشوند یک سری فیلم دوتایی بازی کنند؟ با سکانسهای دونفره و دیالوگنویسیهایی از نوعِ همان do I look fifty? حیف نیست که ما سینماییهای این سالها، رابرت ردفورد/ پل نیومنِ خودمان را نداشته باشیم؟ علیالخصوص حالا که یک جورجرویهیلای هم پیدا شده که این جمع سهنفره را تکمیل میکند؟ واقعیتش را بخواهید ocean 13 مثل تکاندن خردهنانهای باقیمانده در کیسه بود. لقمهی درشتی نداشت. جز همان دو سه خط دیالوگهای ظاهرن بیربط و پینگپونگی میان جرج کلونی و براد پیت. گاس که تنها آنجایی که برای تامین هزینهی خرید آن ماشینهای غولآسای حفاری که قرار است زلزلهی مصنوعی ایجاد کنند، به سراغ کسی میروند که در دو فیلم قبلی، سرکیسهاش کردهاند و او هم قبول میکند، جای دستزدن برای آقای سودربرگ و نویسندههایش باشد. وگرنه که سرهرمس مارانای بزرگ شخصن همان 12 اش را در کل ترجیح میدهد. با آن شوخی درخشان جولیا رابرتز با پرسونای سینماییاش. 13 داشتیم فکر میکردیم یک جنبشاش پیدا بشود متشکل از یک مشت آدم سربهتنبیارز و کمکار و پروقت که بردارند بگردند در این وبلاگستان و کلمات کلیدی و بسیبسیاراستفادهشدهی هر وبلاگی را جمع کنند. بعد گاس که اصلن خود سر هرمس مارانای بزرگ نشست و سرِ فرصت، یک جمعبندی مبسوطی در باب هر وبلاگی کرد که مثلن این که ما این همه از «گاس» استفاده میکنیم، لابد به طبیعت عدمقطعیتگرایمان برمیگردد. از دلایل روانی و ناخودآگاهبازی که بگذریم، به قول آقای کوندرا، یک واژه به این دلیل تکرار میشود که مهم است، به این دلیل که نویسنده میخواهد صدای آن نیز مانند معنایش در سراپای پاراگراف، یا صفحه، طنینانداز شود. 14 ها تا یادمان نرفته این فصل پنجم کتاب وصایای تحریفشدهی آقای کوندرا، با عنوانِ در جستوجوی حالِ از دسترفته، به مثابهی یک الگوی معرکه و درخشان و فروزنده و مشعشع در زمینهی نقد و تحلیل داستان کوتاه، بهتان پیشنهاد کنیم. قصهی معرکهی «تپههایی شبیه به فیلهای سفید» آقای همینگوی را که خواندهاید؟ 15 باز از صفحهی 133 همان کتاب که: «من میاندیشم». نیچه، این جملهی دیکتهشده به وسیلهی این قرارداد را که «هر فعلی باید فاعلی داشته باشد» مورد تشکیک قرار داد. او گفت که در واقع، «اندیشه هنگامی میآید که «خود» بخواهد، نه هنگامی که «من» بخواهماش؛ بنابراین، گفتنِ این که فاعلِ «من» برای فعل «میاندیشم» ضروری است، تحریف واقعیت است.» اندیشه «از بیرون، از بالا یا پایین، به سراغ فیلسوف میآید، مانند رخدادها یا آذرخشهایی که رو به سوی او دارند.» اندیشه، ناگهان میآید. چرا که نیچه دوستدار «روشنبینیای است که جرقهوار میشتابد»، او دانشمندانی را به سخره میگیرد که اندیشه برایشان انگار «فعالیتی کند و افتان و خیزان – چیزی مانند جانکندن- است، و اغلب ارزشی همپایهی عرقی که این قهرمان/ دانشمندها میریزند، دارد، اما هیچ شبیه آن چیز سبُک و آسمانی نیست که خویشاوندی بس نزدیکی با رقص و شادمانی سرخوشانه دارد.» 16 گاهی به این صرافت میافتیم که اصلن بنمایه و اساس این سر هرمس مارانایی که در این بارگاه با آن روبهرو هستید – انگار که با سر هرمس ماراناهای دیگری هم جاهای دیگری ممکن است روبهرو باشید – گریز از تغزلگراییهای ناگزیر است. 17 زودیاک البته فاصلهی زمانی و مکانی درشتی با آگراندیسمان دارد. آقای فینچر، حواسش هست که این روزها نمیشود از آن حرفها زد. اجرای این قصه، خیلی راحت، اگر دست آدمی به باهوشی فینچر نبود، تبدیل به نسخهی دوهزار و اَندِ آن فیلم میشد. اینجا حقیقت در لفافهی خاصی پیچیده نشده است. درست همان طور است که باید باشد. همان طور که بوده. همانقدر ژورنالیستی. این جوری هم نیست که هرچه جلوتر برویم، گمتر بشویم. قصه را هم مثل الگوی الهکلنگی، پادرهوا تمام نمیکند. تقریبن ما و قهرمانان فیلم مطمئن هستیم که لی همان زودیاک است. اما دلیل محکمهپسندی نداریم. یکی دو تا جزییات هم تا آخر معلوم نمیشود. قضیهی دستخط. آن آدم سینمادار. پرداخت فینچر، پرداختی واقعگرایانه است. جایی که انتظار داریم طبق اصول ژانر، حقیقت تکهتکه مثل یک پازل و بهتدریج، هویدا شود، نمیشود. این همان غافلگیریِ فینچری است. از همانها که در هفت و بازی و فایتکلاب دیده بودیم و کیفش را برده بودیم. حواسش هست که بیخود، صرفن به پیروی (زئوسیش پیروی را دارید دخترم؟! تازه یکبار نیمکت را هم نیمکت نوشته بودیم! هاها!) از ژانر، هیچجایی زودیاک را در خلوت خودش نشان ندهد. حواسش هست که زودیاک را از روی شواهد و اسناد موجود ساخته و دلیلی ندارد که جایی، مثلن، قاتل را ببینیم که دارد سیگاری روشن میکند یا هفتتیرش را پر میکند بدون حضور شاهدی یا آدمی که داخل روایت بوده. قدر این آقای فینچر را بدانید. آدم تیزهوشی است. 18 دیگر کار به جایی رسیده که مستربین هم این آقای کیارستمی ما را دست میاندازد. راستی تعطیلاتش را ببینید که کلی خوشمزه است و مفرح. 19 کسی هست این دور و بر، بردارد اساسنامهی این هیات دَروسیهای وبلاگنویس مقیم مرکز را بنویسد؟ اهدافش را هم مشخص کند؟ استراتژیاش را هم معلوم کند؟ اصلن فیزیبیلیتیاستادی بکند قضیه را؟! 20 تسبیح، حجر، کوندرا. از این به بعد قرار شد هر پستی که پابلیش میکنیم، یک غلطنامه هم بچسبانیم تنگش! 21 آقا هستید بیگانهگی را هم منبعد اینجوری بنویسیم؟! Labels: سینما، کلن |