« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2007-11-09 گاس که از کرامات پنهان سر هرمس مارانای بزرگ باشد که هر بنیبشری که در دوسهقدمی ما نشسته بود، جایزهای گرفت. مریم و مهدیِ عزیز، که پنجم شدند، پشت سرمان، رامبد که چهارم یا سوم یا دوم (!) شد، پشت سرمان، آقارضای دانشمیر که دوم یا سوم یا چهارم (!) شد، ردیف جلوییمان و بالاخره بهرامخان که اول شد، دوسهچهار نفر با ما فاصله داشت. آن سه جوان دانشگاهآزادی هم بیخود رفته بودند آن طرف نشسته بودند. لابد حواسشان نبوده. یادتان باشد؛ سال بعد که خواستید در جایزهی معمار شرکت کنید، حتمن برای نشستن جایی نزدیک به سر هرمس مارانای بزرگ اختیار کنید. بعد هم خب به قولِ ممدآقای مجیدیمان، جام بالاخره باز هم بین بروبَچ ملی ماند! حرفهایمان در مورد کارهای برنده، بماند برای وقتی دیگر. ها راستی یک چیز بیربط هم بگوییم و برویم. نشسته بودیم در منزل خانم و آقای عزیزی. دستمان لیوانی بود محتوی مقادیری ویسکی. جناب جونیور آمدند کنارمان. اشارت فرمودند به لیوانِ ما که: بابا این چیه؟ فرمودیم – در کمال صداقت - : ویسکی پسرم. جناب جونیور با همان لهجهی غریبشان افاضهی فضل کردند که: ویسکی مثِ آبجوئه! و رفتند به بازی. بعد در همین راستا، دوسهروز قبل، غروب که به خانه آمدیم، از ایشان پرسیدیم: پسرم امروز کی خوابیدی؟ خیلی جدی فرمودند: هفت و نیم! بعد یک آنونسی بدهیم که گاس که مجبور شدیم حرفهایمان را در این باب، بالاخره قلمی کنیم اینجا. ما قرار است در آیندهای نزدیک از ارتباط برخی از وبلاگنویسها و وبلاگصاحابها (کپیرایت آقارضای قاسمی) با جماعت اجنه پرده برداریم. گفتیم که حواستان را جمع کنیم. یک آنونس دیگر هم بدهیم که قرار است به زودی در این مکانِ مقدس، از ضدمرگِ آقای تارانتینو و دعاوی پشت سر ایشان و این که اصلن چرا و چهطور میشود که این دو دستهجماعت منزجر و شیفته را کمی با هم آشنا داد: آدمهای معمولی و نرمالی که از دیدن کندهشدن لنگِ یک خانم و پرتشدناش، حالشان بد میشود و آدمهای عجیبوغریبی که از دیدن چنین صحنههایی، از خنده رودهبر میشوند و کلی تفریح میکنند و به این پدرسوختهگی و شیطنتهای آقای تارانتینو احسنت میگویند. راستی یادمان بیندازید دربارهی آن موتورسوار بدبختی هم که در وسط آن جدالِ ماشینها (بین مایک و دخترهای بدلکار) یکهو بیربط میآید داخل کادر و با مخ میخورد به دیوار و پخش میشود هم، برایتان بگوییم و کمی با هم تفریح کنیم! بعدتر هم درباب این که بارگاه سر هرمس مارانای بزرگ اینروزها بدجور سینمایی شده و اینها. ربطی به آن بند شانزده آن پست کذایی ندارد خیلی. یکجور بازگشت به خویشتنِ خویش است تقریبن. حساب کردیم دیدیم یک صد و پنجاه روزی تقریبن از اجباری مانده. همت کنیم روزی یک فیلم هم ببینم، میشود صد و چهل و اندی! خوب است دیگر. همینها را بیاییم برایتان اینجا بنویسیم. گاس که وسط بحث، حرفهای دیگرمان را هم بهتان غالب کردیم. شما تحمل کنید، هیچ بعید نیست که کمکم دُز سینمایاش کم شود و چیزهای خودمان به آن بچربد. هان؟ Labels: سینما، کلن |