« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2008-01-09 5 چیزی که قرار بود در این بند بخوانید، در جایی دیگر نوشته و لاجرم خوانده شد. درضمن، سر هرمس مارانای بزرگ وبلاگمخفی ندارد. بی خود هی سوال نکنید! 9 آقای اریک امانوئل اشمیت خوب بلد است خوانندههایش را غافلگیر کند. هر بار که قصهی جدیدی از این آدم شروع میکنید، بعید میدانیم بتوانید حدس بزنید که قرار است در چه قالبی، با چه حال و هوایی به سر ببرید. گلهای معرفت اریک امانوئل اشمیت با ترجمهی زحمتکشیدهشدهی آقای سروش حبیبی، با آن قصهی معرکهی ابراهیمآقا و گلهای قرآنش، حالتان را عجیب خوب خواهد کرد. حتا پایان فوقالعاده تلخِ قصهی آخر هم به مدد لحن شوخِ آقای اشمیت، همانطور که چشمتان را خیس میکند، لبخندی ملایم هم به لبهایتان خواهد آورد. در همین راستا، توصیه میکنیم بروید آن پستِ آقای شمال از شمالِ غربی را دربارهی آقای اشمیت و این یکی دو کتاب جدیدش، بخوانید. 31 این را هم داشته باشید: مردهزارشغلهی عقبافتادهی بیخاصیتِ دولتِ نهم، در باب سریالِ «ساعتِ شنی» در و گوهر افشاندهاند «که کلماتی که از زبان شخصیتهای زنِ این سریال بیان میشود، ادبیات یک زن ایرانی نیست. آیا اینها الگوهای جامعهی ما و زنان ما هستند؟» سر هرمس مارانای بزرگ اصولن خیلی وقتش را با چنین اراجیفی تلف نمیکند اما طاقت نمیآورد که این را نگوید که ظاهرن از دید آقایان، تمام شخصیتهای هر اثر هنری، از سینما و سریال بگیر تا قصهها و لابد تابلوهای نقاشی، باید الگوی جامعه باشند! فکرش را بکنید! هنر نزد این کممایههای ابترِ عقیم، یک چیزی است در مایههای بخشنامههای ابلهانهی خودشان. بیخود نیست که آقای یعقوب یادعلی را به آن جرم مسخره، محکوم میکنند و از سریالها، ایرادهای این چنینی میگیرند. 32 شرلی مکلینِ Being there ، هرچند پیترسلرز افسانهای را مقابل خودش داشته باشد، میتواند برای ذقایقی طولانی چشمهایتان را به خودش جذب کند. در حوالی چهلسالهگی، نه خامی و شر و شورِ ناگزیرِ جوانیاش را، مثلن در ایرماخوشگله، دارد و نه چین و چروکهای ناگزیرِ زنانِ استپفورد را در دهههای هفتاد عمرش. شیطنتِ بیبدیلِ لبها و بازیگوشی چشمهایش، در کاراکترِ همسرِ تقریبن میانسالِ مرد منتفذ، کمترین عرصه را برای جلوه داشته است اما با این حال، یک جاهایی سر باز میکند و نیشتان را باز میکند. یادتان هست وقتی برای اولین بار، در راهروهای خانهاش، بوسهای کوتاه از لبهای بیاحساسِ پیتر سلرز/ چنسی گاردنر میکند، بعد راهاش را میکشد و میرود و چنسی را کمی گیج رها میکند، بعد از چند قدم برمیگردد و تمام شیطنتش را در تکاندادن سر و خندهی شادیبخشی که از چشمهایش پرتاب میکند، با حرکتهای ظریف لبهایش، نثار ما میکند؟ بینظیرترین موقعیت کمدی فیلم، و در عین حال، یکی از آن سکانسهایی که چکیدهی ماهیت و مضمون یک فیلم هستند، آن جاست که شرلی مکلین، روی زمین، پای تخت، مشغول خودارضاییِ کیفناکی است و روی تخت، پیترسلرز، پس از تماشای آموزش یوگا در تلهویزیون، همزمان با رعشههای لذتِ شرلی مکلین، سعی میکند حرکت یوگا را تمرین کند: سرش را روی تخت میگذارد و پاهایش را به هوا بلند میکند. قابِ تصویر، پیترسلرز سروته را به همراهِ شرلی مکلینِ حالاارضاشده و سرخوش، در پای تخت، در خود دارد. راستش اول کمی توی ذوقمان خورد آن راهرفتنِ روی آبِ چنسی گاردنر در آخرین نمای فیلم. بعد که خوب فکرش را کردیم، دیدیم یحتمل آن نما باید نمای نقطهنظر کسی مثل دکتر یا شرلی مکلین باشد. فرقی هم نمیکند شرلی مکلینای که آن طور باور کرده بود از اول چنسی را یا دکتری که با علم به گذشتهی سادهی چنسی، تاثیرات حضورش را در این خانواده و در ساختار سیاسی آمریکا، میدید. از دید هر دو، چنسی این قابلیت را داشت که به مثابه یک قدیس، که حتا خودش هم آنقدر متواضع هست که تعجب میکند ابتدا از این معجزه ولی خیلی زود با آن کنار میآید، روی آب راه برود. باید بلند شویم برویم باقی فیلمهای این آقای هال اشبی را هم ببینیم. بدجور گیرمان انداخته با همین یک فیلم. کمی هم تعجب کردیم این فیلم این همه کمستایششده به نظر میرسد. 33 خانم خواب زمستانی راست میگویند. آقای پیمان هوشمندزادهی در «هاکردن» ماجرا نمیسازد. به تعبیری حرافی میکند. اما همین حرافیها شنونده دارد. خوب هم شنونده دارد. گاس که باید خلخلیتتان بالای 80 درصد باشد که شنوندهی مالیخولیایینویسهای این آدم باشید. چخوفِ منو ندیدی؟، هنوز که هنوز است، تازه است پستهایش. حتا با این چند سالی که از آخرین نوشتهاش میگذرد. طراوت دارد هنوز. کلِ داستانِ هاکردن، همان هاکردنِ واقعیتهای پیرامون است. که محو بشود. تار بشود. بشود که گاهی، یک تکه از کل را با کشیدن انگشت، واضح کرد. بشود هرجایی از جهان را با هاکردن، تار کرد. این جوری است که همهی داستان میشود خیالات راوی. تصویرها، تخیل و تعبیرهای بکری دارد. عوضکردن کانالهای ماهواره در داستان اول و کارکردش در داستان، عقبرفتنهای داستان دوم و همین هاشدنها و هاکردنهای قصهی آخر. اصلن انگار که در یک مستی مدام نوشته شده همهی اینها. وبلاگی است کلی برای خودش. خوشحالایم از این که مثل همان پسوند بیربط اسلامی که از یک تاریخی به ماتحتِ هر چیزی و کسی چسبید، حالا هم این پسوندِ مبارکِ وبلاگی دارد به همه چیز متصل میشود. در خدمت و خیانتِ وبلاگستان. (عجب تعبیر کاربردداری درست کردید دخترم ها!) این تکهها را هم اضافه کنید به تکههایی که آن خانم (فکر میکنیم دیگر میشود اسمشان را اینجا برد: خانم پارکوی) در وبلاگشان گلچین کرده بودند. از «هاکردن»: ... چه وضعی میشد. برعکس زندهگی میکردیم و همینطور عقبعقب سر میکردیم تا جایی که از دنیا برویم. ولی این دفعه برعکس بود. مردنمان این جوری میشد که وقتی مادرهایمان میفهمیدند که وقتش رسیده، خودشان با پای خودشان عقبعقب میرفتند بیمارستان و روی تخت دراز میکشیدند تا بچههای بیایند و بروند توی شکمشان. آن هم جوری که درست نه ماه طول میکشید تا دقیقن همهچیز را فراموش کنند... / ... اگر زمان خودش با دست خودش میشکست و بعد یادش میرفت که تکههایش چهطور بودهاند، چه افتضاحی میشد. مردم همینطور که داشتند توی خیابان راه میرفتند، یکدفعه پیر میشدند و چند لحظه بعد دوباره جوان میشدند. نه این که همه با هم پیر شوند و همه با هم جوان، جوری که هر کسی ساز خودش را بزند و با بقیه کاری نداشته باشد. فکرش را بکن یکدفعه توی یک مهمانی، همه همان طور که با هم حرف میزنند و بلهبله میگویند، یکیشان پیر میشد و صدایش میلرزید، آن یکی بچه میشد و میشاشید به خودش. پشتبندش میمرد. بقیه جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده نمنم شام را میکشیدند و پشت میز مینشتند و شروع میکردند به بحثهای سیاسی. و بعد همانطور که خیلی عادی بچه و پیر و جوان میشدند، غذای آن که مرده بود را روی گاز نگه میداشتند تا وقتی زنده شد غذایش سرد نشده باشد. مرد حتمن از این که مردن همسر مرحومش طولانی شده، از صاحبخانه معذرت میخواست و بقیه جوری نشان میدادند که یعنی اصلن چیز مهمی نیست. و تازه گند کار وقتی درمیآمد که برمیگشتند خانه و شوهر بدبخت باید تمام لحظههای مردن زن را تکهتکه برایش تعریف میکرد که نکند چیزی را از دست داده باشد... / ... بین پرستوها، فوتکردن یعنی نازکشیدن. ولی دوست ندارند که زیاد نازشان را بکشی. اگر دوبار پشت سر هم نازشان کنی، یعنی یک شوخی خیلی بد. آنقدر بد که وقتی پرسیدم، حتا خجالت میکشید بگوید. فقط گفت: «یه بار درمیون نازمو بکش.» با انگشت آرام میزنم کف دستم. چشمش را باز نمیکند. خیلی ملایم فوتش میکنم. یواشکی نگاه میکند و بعد یکدفعه غشغش میخندد. به خیال خودش به من کلک زده. این کار بین پرستوها یک شوخی خیلی خیلی بامزه است... / ... آسانسور طبقهی نهم ایستاد. چشم دختره که به من افتاد، کمی اخم کرد ولی آمد تو. زیر لب یک چیزهایی میگفت که نمیفهمیدم. به نظر میآمد آهنگی چیزی باشد. آمدم خوشمزهگی کنم، گفتم: «بوی کبابتان رسید، چیز دگر نمیرسد؟» : بوی کباب ما خوری، میل به کس دگر کنی؟ : بوی کباب دیگری؟ گفت: «عجب زبل شدی، منمن و من همی کنی.» : منمن و چیز دیگری؟! : چیزی ازت نمیرسد، سوی دگر چه میکنی؟ : سوی دگر نمیشوم، چیز تو چیز دیگریست... T.I. پروری بزرگ است این آقای هوشمندزاده در نوع خودش. داشتیم فکر میکردیم تیآیچت با ایشان عجب حالی بدهد، نه؟ 34 حواسم هست که پوستهای پسته باید جفت باشند و ناخنها دهتا یا بیستتا. (این هایکو را موسیو ورنوش روی آینهی حمامش نوشته است.) 35 این آقاپروفسور ابراهیم میرزایی، که راهبری ایشان به زعم این اسپمهای گاه و بیگاه، یگانه نجاتدهندهی آدمیان است، رسمن نموده این میلباکس ما را! خواستید یک ایمیل بزنید برایتان فوروارد کنیم بخندید یک دل سیر. 36 خانم فالشیستخانم! وقتش شده بروید یکی از آن کامنتهای اولتیماتومیکتان برای این مکین بگذارید ها. 37 با دزد و قاتل و موبایلفروش و حتی با بوتیکی ممکنه بتونم دوستی کنم ولی با آدمهای هایپراکتیو که همیشه مشغول انجام یه فعالیت مثبت هستن و واقعاًباورشون شده که وقت طلاس و دائم در حال دویدن از کلاس یوگا به شنا، و از کلاس آلمانی به انجمن نجوم هستن، و آخر هفتهها باید حتماً برن تپهنوردی، هرگز... به بیان غیرعلمی، از آدمایی که میگن وای، من اصلاً نمیتونم دو روز بیکار بمونم تو خونه و اگه فعالیت مثبت نداشته باشم احساس بیهودگی میکنم، حالم به هم میخوره. نه همین جوری ها. بد جوری... 38 از بدبیاری ما بوده لابد که خانم بوتو درست حوالی روزهای این ویژهنامهی معرکهی هفتهنامهی شهروند، در باب آقای ابراهیم گلستان، آنطور فجیع به رحمت ایزدی پیوست. وگرنه لابد عکس روی جلدی داشتیم از آقای گلستان. هرچند با همین چهار تا و نصفی عکسی که در ویژهنامه چاپ شده، معلوم است که فرصت گرانبهایی از عکاسی از یکی از بزرگان قوم، چه همه از دست رفته است. Labels: سینما، کلن |