« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2008-04-12 خب اینجا اوضاع همیشه هم این طور نبوده. ما با هم نهار میخوریم. من کباب میخورم. تو را نمیدانم. بعد با هم سیگار میکشیم. من مالبوروی قرمز میکشم. تو را نمیدانم. ما با هم چای میخوریم. من لیوانی و کمرنگ، تو را نمیدانم. بعد من به تلفنها جواب میدهم. تو سکوت کردهای یا من نمیدانم داری با کسی صحبت میکنی. بعد برای من مهمان میآید. تو لبخند میزنی و صبر میکنی. این را میدانم. من دارم جلسهی کاریام را برگذار میکنم و میدانم که تو هستی. که گاهی یک دونقطهدی برایام میزنی (یا میفرستی، چه فرقی میکند.) بعد من دستشویی میروم و تو از شنیدن صدای ادرارکردنِ پرسروصدای من، خندهی یواش ملایمی میکنی. بعد دیرتر، من دارم کارهایام را میکنم و لابهلایشان، تو هستی و داری در سکوتِ معناداری، کتاب میخوانی. من دارم با کسی دعوا میکنم و تو هوایام را داری. طرف من هستی. این را میدانم اما ظاهرن، سکوت میکنی. بعد من جل و پلاسام را جمع میکنم و میروم و تو هنوز، هستی. بدرقهام میکنی و هستی. همیشه این دور و بر، یک جور ملایم و یواش و بیآزاری، هستی. این روزها، با هم هستیم و با هم میگذرد. بدون آن که حتا بدانی. بدون آن که واقعن باشی. (+) |