« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2008-05-24

image023

0

برای همه‌ی این نیم‌ساعت‌ها است که گاهی زنده‌گی این‌جوری پیش می‌رود. که پایت را فشرده‌ای روی پدال گاز- گیرم میان آن نیزارهای سوخته باشی، یا صف اتوموبیل‌های بی‌حوصله، یا برنج‌کاری‌هایی که بوی شیرینِ برهنه‌گی تفته می‌دهند- و آقای دمیس روسس دارد فریاد می‌زند که pause music when you need و تو گوش نمی‌دهی، برعکس، صدا را بلندتر می‌کنی، پایت را فشرده‌تر. برای همان نیم‌ساعت‌ها است که در آن لحظه، مهم نیست که شیطان صدای خوشی‌ات را بفهمد و زودتر به سراغت بیاید. گاهی باید لب‌ها را به هم فشرد و گاز داد.

1

از همان اول که آقای سیمور هافمن آن‌طوری زمینی و واقعی، فرسنگ‌ها دور از شیوه‌های مرسومِ سینما برای پرداخت‌های شاعرانه‌ی عشق‌ورزی، دارد ترتیبِ همسرش را می‌دهد - و باور کنید که دارد ترتیبِ خودش و زنده‌گی‌اش را می‌دهد و از این کلمه جا نخورید و صبور باشید - باید بفهمید که با چه جور سینمایی طرف هستید در Before the devil knows you're dead. قبول کنید که آقای لومت با این فیلم کمی غافل‌گیرتان کرده است. انتظارش یک فیلمِ مردانه‌ی این همه واقعی را نداشتید لابد. فکر نمی‌کردید بشود درباره‌ی پدر/پسربودن، وسترنی ساخت این همه معاصر و شهری.

2

سر هرمس همیشه با خودش فکر می‌کند در برابر این همه فیلم‌های درخشانی که در ژانر سرقت ساخته می‌شوند، باید ژانری علم کرد برای سرقت‌هایی که به در و دیوار می‌خورد و انجام نمی‌شود. برای وقت‌هایی که همه چیز جور دیگری پیش می‌رود و فاجعه، تنها سرانجامِ قهرمان داستان است. این بار جناب Kelly Masterson همین را دست‌مایه‌ی فیلم‌نامه‌اش کرده است. لطفن اضافه کنید بی‌چاره‌گی را به سرنوشتِ آدم‌ها.

3

جایی هست که همسرِ اندی، برادر بزرگ‌تر (فیلیپ سیمور هافمن) تصمیم به جدایی‌اش را می‌کوبد در صورت اندی و اعتراف می‌کند که مدت‌ها است که هر پنج‌شنبه، با هنک، برادر کوچک‌ترِ اندی می‌خوابیده و هنک، عاشقش بوده است. سیمور هافمن، با آن هیکل سنگین، با قدم‌های سنگین، با نگاه سنگین، با صدایی که به زحمت از پس آن همه بی‌چاره‌گی و اضافه‌وزن بیرون می‌آید، با سایه‌ای بسیار شبیه به آقای مارلون براندو، در جواب، فقط می‌پرسد که زن کجا قصد دارد برود. بعد زن می‌رود. اندی، با همان طمانینه، با همان اینرسی سنگین، سراغ میزی وسط سالن پذیرایی می‌رود. دوربین از بالا نشانش می‌دهد. ظرفی شیشه‌ای، مملو از خرده‌سنگ‌ را برمی‌دارد، بالا می‌آورد و آرام‌آرام، تمام خرده‌سنگ‌ها را روی میز می‌ریزد، پخش می‌کند و آقای لومت دوربین را آن‌قدر روی خرده‌سنگ‌ها نگه‌ می‌دارد تا تمام‌شان اول بیفتند روی میز شیشه‌ای و بعد از برخورد، اندکی بلند شوند و جایی دیگر، فرود بیایند.

4

بی‌چاره‌گی، گاهی کلیدواژه‌ی یک آدم می‌شود. گاهی کسی مثل آقای فیلیپ سیمور هافمن پیدا - یا کشف - می‌‌شود که آن‌قدر سنگینی حضور دارد که نمی‌توانید نادیده‌اش بگیرید. گاهی لازم است آدم‌هایی پیدا بشوند، از مولف‌بودن یک بازیگر غیرستاره بنویسند.

5

می‌دانید؟ سر هرمس مدتی است که با خودش فکر می‌کند که هر نسلی باید دواییِ خودش را داشته باشد، امیرنادری خودش را داشته باشد - و خدا می‌داند که چه‌قدر دلش می‌خواهد آقای ادریس یحیا که بانیِ این تعبیر درخشان است، اصلن، بردارد آن نامه‌ی کذاییِ معرکه‌اش را علنی کند - گلشیری و براهنی و آغداشلو و کیارستمی خودش را داشته باشد. سر هرمس گاهی خوش‌حال است که نسلِ هم‌سن‌وسال‌های خودش را می‌بیند که دارند کسی می‌شوند برای خودشان. که کم‌کم این دهه‌ی خجسته‌ی سی‌ساله‌گی که به اواسطش می‌رسد، بعضی پوسته‌ها شکاف برمی‌دارد و آدم‌هایی متولد می‌شوند که بلدند دنیا را تکان دهند. با قلم و صدا و دوربین‌شان.

6

آقای شمال‌ازشمال‌غربی را این‌روزها از دست ندهید. نه وبلاگ‌اش را فراموش کنید و نه نوشته‌های هفته‌نامه‌ی شهروندامروزش را. معرکه نیست وقتی از انیمیشنِ هورتون صدای هو می‌شنود، می‌نویسد و بن‌مایه‌ی نوشته‌اش می‌شود سعدی؟ کیف‌تان کوک نمی‌شود وقتی از ژول و جیم می‌نویسد یا از 2:37 این‌جوری که احساس می‌کنید نه نقدِ فیلم که دارید روایت زنده‌گی را می‌خوانید؟ این‌جوری است که سینما تنیده می‌شود در جانِ جانِ آدمی و تاروپودش گره می‌خورد. که دنیای فیلم آغشته می‌شود با تنهایی‌ها و غربت‌ها و سکوت‌ها و شب‌گردی‌هایت.

7

فیلم با رفتنِ آلبرت فینی، پدرِ داستان، به سمت سپیدی تمام می‌شود. با کشته‌شدنِ شرترینِ موجود فیلم. پس چرا این همه دل‌مان می‌گیرد؟ چرا این همه دوست داشتیم که اندی رستگار شود؟ که شیطان هیچ‌وقت نفهمد و به سراغش نیاید؟ برای همان لحظه‌ای که پس از رفتن زن، با کت و شلوار، روی تخت‌خواب خالی دراز کشید و پاهایش را جمع کرد در شکمش؟ برای صداقتی که داشت وقتی از رفتن به برزیل با زنش، درست بعد از آن هم‌خوابیِ هولناک و انسانی و مقتدرانه‌اش، حرف می‌زد؟ چرا محکومش نکردیم وقتی بانی اصلی مرگِ مادرش شد؟ گاس که وقتی می‌بینیم به نیم‌ساعت هم نکشید اقامتش در بهشت، غصه‌اش را می‌خوریم.

انگار آن نیم‌ساعت، کفِ حقِ هر آدمی است.

Labels:




Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024