« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2008-08-24 1 فکر کنید یکی بردارد بهتان بگوید: تو، صبحانهی گلوگاهِ پنهانیِ منی. برایش نمیمیرید انصافن؟ 2 گاهی آدم خیال میکند مدیون است به این کلمهها و نقطهها و ویرگولها و دونقطهها و الخ. به نوشتن، به متن. آدم خیال میکند باید یک جایی، یک جوری، یک کاری بکند برایشان. حساب کردهاید چه شبهایی که برایتان ساخته و پرداخته و پشتِ هم انداخته تا الان؟ شمردهاید بارهایی که همینِ فعلِ سادهی نگارش، نجاتتان داده از منفجرشدن؟ از پورهی سیبزمینی شدن؟ 3 فیالواقع، دیگر مثلِ آن روزها، امرِ مَجاز، لزومن غیرواقعی نیست. 4 یادتان باشد آدمها را از روی بادآوردههایشان انتخاب کنید. از روی آن چیزی که میخواستند و میخواهند که باشند. بیخود سرتان را گرمِ این نکبتی که هستند و دچارش هستند، نکنید. از آرزوهایشان بخوانید همهی آن سهمی را که از دنیا میخواهند. بعد بگردید آن خجستهدلهایی را سوا کنید برای خودتان، که آمالشان با شما همرنگ و همآهنگ و همسو باشد. پِرتتان کمتر میشود اینجوری. در حدِ همان ده درصد که همیشه، همهجا پذیرفته است. 5 خفه شو ورنوش! بند قبلی هیچ ربطی به وبلاگها و وبلاگصاحابها ندارد الاغ! 6 گاس که فایدهای دیگر نداشته باشد گفتنش اما گیر کرده: گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو شرح دهم غمِ تو را نکته به نکته مو به مو. خب؟ 7 یادتان باشد یک وقتی که دل و دماغش بود، ماجرای رفتنِ ایرما را هم برایتان بنویسیم. این که چهطور این همه نامحسوس آمد و این همه محسوس رفت. یادتان باشد اصلن دربارهی این محسوسبودنها حرف بزنیم با هم. گاس هم که حق با همین ورنوشِ خودمان باشد که اصولن اعتقاد دارد که چراغهای رابطه یکییکی روشن میشوند و لاجرم، یکییکی خاموش. یکبارهگی را نمیفهمد این مردک. یادتان باشد یکبار بشینیم با هم خرفهماش کنیم دربابِ یکبارهگیهای وجود. 8 سیمون دوباره خوابدیدنهایش را شروع کرده این شبها. از تندتند یادداشتبرداشتنهای دمِ صبحش، از چککردنهای بدنش جلوی آینه معلوم است. میگوید: چند سال بود که در خواب، دندانهایم نیفتاده بود؟ یادت هست آخرین بار؟ ضجه زدم و بیدار شدم؟ همان وقتها برایت نوشتم که ردیفِ دندانهای جلوی دهانم شکسته بود با هم. هجومِ این همه بدبختی را در بیداری هم باور نمیکردم. میدانی؟ فکرش را که میکنم میبینم این شکستهشدنها، ادامهی همان خوابهای خانهبربادرفتنهای آن روزها است. آن روزهای بیربطِ دور را میگویم. که هی هر شب خواب میدیدم جماعتی هجوم آوردهاند به خانهی من. راهم نمیدهند داخل. یا داخل شدم و مدام آدمهای غریبه را میبینم که خانهی من را کردهاند مکانِ عمومی. برایم نوشته بودی که این خانه برای تو یعنی آن آدم. هر روزی که احساس برت میدارد که داری از دستش میدهی یا رقیبی در کار است، شب، کسی خانهات را از تو میدزدید. برایت خانه بود چون گمان برده بودی که آرامش است. نبود. این را همان وقتی فهمیدی که آن آدم گم شد و خانههای خوابهای تو هم قرار گرفت. حالا دندانها را چه کنم؟ یکی دو تا نیستند که! 9 اینترنت به مثابه امر خصوصی: ولگردی و وبگردی امری است بسیار شخصی. نکنید آقا! هی نیایید بالای سر آدمی که سرش در اینترنتِ خودش فرو رفته. هی سعی نکنید از روی مونیتورش بخوانید و بفهمید که همین الان داشته چه میکرده و کجا بوده و با کی. یک روزی آدمها باید بفهمند که استراقِ بصر از استراقِ سمع هم بدتر است. نکنید آقاجان! نکنید! 10 یک بدبختی هم پیدا شده عنوانِ آن فیلمِ معرکهی آقای وودی آلن را ترجمه کرده: همهی چیزهایی که میخواستید دربارهی «مسایل عاطفی» بدانید اما و الخ. بعد همان آدم یک جوری یک گفتوگوی دراز با وودی آلن را ترجمه کرده که انگار دارید با مهرانگیز کار صحبت میکنید! نکرده حداقل گفتوگو را این همه کتابی/ کتبی ترجمه نکند. 11 به قولِ رفیقمان: وقتی وفای ناب/ آخ میبُرّه آدم! 12 بعد هستند آدمهایی در همین پیرامون که یکوقتهایی یک چیزهایی را یک جوری مینویسند که سرهرمس با خودش خیال میکند الان کلِ وبلاگستان با همین یکی پست، چند سانتیمتری جابهجا شد و کسی نفهمید. به قولِ امیربامداد، همین پستها بعدها میشوند مرجع. میشوند متر و معیار. میشوند ستونهایی که یکی، هفتاد سالِ بعد خواست از وبلاگستان بنویسد، صاف تکیهاش را میدهد به همینها. 13 خداییش هزار سال بود این لابهلا نبودی ها مکین! 14 آن «د» ی آن بالا تزیینی نیست درضمن. دلمه اگر هوس کردید، مزهی آدموار اگر طلبیدید، پارتی اگر کردید، بردارید به 22236766 تلفن بزنید. لابد به شما خواهند گفت: «دالدلیوری» بفرمایید! بعد شما بفرمایید. شده تا حالا سرهرمس تبلیغِ یک چیزِ تخمی بکند این جا؟ نشده! این دفعه هم لابد وقتی سه تا از رفقای گرمابه و گلستانش برداشتهاند دلمهشاپ زدهاند در حوالی قیطریه/ چیذر، طاقت نیاورده کیفِ موضوع را قسمت نکند با شما. 15 به شمعهای روی کیکِ تولدت هم که افزوده میشود، هی کمتر و کمتر پیش میآید که به آدمی بربخوری که شبیهِ یکی از آدمهایی که میشناختی قبلن، نباشد. که تنها و تنها، شبیه خودش باشد. در جریانید که. 16 آقای سیزیف پسغام داده نقل به مضمون که: چه خوب میشد کلن که آدم رها میشد از آن طرف و بهکلی میآمد همین طرف، طرفِ همین دیارِ باقیِ خودمان. لابد یک جای گرم و نرم و راحت، عینِ زهدانِ مادر. پذیرا و آسوده. داشتیم فکر میکردیم که برعکسش اما چه زیاد اتفاق افتاده. نشده تا حالا؟ مصداق بیاوریم از همین وبلاگستانتان که چند نفر، چرا و چهطور رفتهاند از یک جایی به بعد، گم شدهاند برای خودشان؟ رفتهاند پیِ کارشان و خانهی مجازیشان برای همیشه ثابت مانده روی یک لوگو، روی یکیدوجملهی خاکگرفته. که آدم هی برود سراغش و هی دلش بگیرد، برای خودش. در زندهگانی، لحظههایی هست لابد، شرایطی هست لابد، بایدهایی هست لابد، نبایدهایی هست لابد- که گندشان بزند البته- که آدم، آدم است دیگر، میبیند انگار دارد به کشتنِ خویش برمیخیزد یکجورهایی، چندان که به زندهگی مینشیند. 17 لابد یک وقتهایی هم میشوی مصداقِ وز هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راهِ بینهایت. حواست هم نیست. یا هست. زیادی هست. 18 ورنوش میگوید ایرما را من آوردم اینجا. اما خودش رفت. باور کن. میگوییم این جوری است دیگر. آدمها را آدم خودش میآورد معمولن. مینشاند وسطِ دلش. ولی خودشان میروند. بُرده میشوند. روانده میشوند. میگوید من که کاری نکردم هرمس. فقط توجه کردم. Care کردم. تمرکز کردم. میگوییم ایرما را داشتی سند میزدی برای خودت. ایرما سندپذیر نیست اصولن. بلد نیست گیر کند. گیر هم بکند، لایِ چندتا گیره، همزمان، گیر میکند. میگوید تو از کجا بلدی اصلن ایرما را هرمس؟ راست میگوید این یکی را پدرسوخته! 19 بعد روزهایی پیش میآید که رابطهها روی دوشِ آدمها نیستند دیگر. سوارند بر یک ترانه، یک کتاب، یک فیلم، یک جا، یک بو. لابد یک وقتی هم سر پیری، باید برای خودت صندوقی ردیف کنی از این جور چیزها. که هرکدامشان یعنی رابطهی تو با یکی. 20 سرهرمس آخرش یک روز روی کارت ویزیتش مینویسد: نام: سرهرمس. تخصص: مدیریتِ ارجاع! 21 میدانی دخترجان، کیفش آن جا بود که کارتنهای کتابهای قدیمیِ جامانده در خانهی قدیمی را با هم باز میکردیم. بعد هزارتا کتاب بود که از بس هردومان، یک تا دو نسخه از آنها داشتیم قبلِ از همهی آشناییهایمان، هی میفرستادیمشان به انباریهای ابدی. با خودمان فکر کرده بودیم از هر کتاب خب یکی کافیست. نمیشود که از هر شاملویی، سهچهارتا داشت، از هر فروغای. از این همه همکتابیهایمان در آن سالها، نیشِ دلم باز بود چند وقتی. 22 مداد هم اصولن چیزِ انسانیای است. از جنسِ آدم است. گذرِ عمر کمرنگش میکند. محوش میکند. کهنه میشود. پیر میشود. عین خودکار و خودنویس و رواننویس، ثبت نمیشود بر جریدهی عالم دوامش. بعد یک عدم قطعیتِ ملایمِ منطقی و پاکشدنیای دارد در خودش. انگار با مداد که مینویسی، هی داری به یاد خودت میآوری که میشد که همهی اینها نباشد. که تو نباشی. میشود که پاک شود. که پاک شوی. گیرم که یک تکههایی از آن. بعد آدم دلش میگیرد. میگوید با خودش که مداد هم نشدیم که پاک شویم گاهی از بعضی چیزها. که پاک کنیم. که پاکمان کنند از صفحههایشان ملت، اگر دلشان خواست. عشقشان کشید. راستی عشق را چه جوری میکشند؟ 23 عشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق «این جوری! این جوری!» 24 لابد آدمهای دیگر هم وقتی به خودشان رجوع میکنند میبینند که یک مفاهیمِ بنیادیای دارند برای خودشان. بعد اگر آدم دیگری هم پیدا بشود که بگوید شکنندهگی، شکنندهگیِ همهچیز، یکی از همان مفاهیمِ بنیادیاش است، لابد سرهرمس برمیدارد ماچش میکند. |