« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2008-10-30 1 میگوید بنویس، وبلاگت کپک زده، بو میدهد. با خودم میگویم هه! مگر به همین سادهگی است. نوشتن را میگویم. باید چیزی، حسی، کلمهای، آهنگی، بویی از جایی بیاید، بلند شود دست من را بگیرد ببرد، تا نطفهی نوشتنم ببندد. مثل همین امشب که این همه جهان خیس است و بامها، بوی بارانِ تازه تمام تراسِ روبهدماوند را پر کرده، ریهها را لبریز کرده، پرههای بینی را به بازی گرفته. همینها باید باشد لابد که دریچهی سدِ درونم را یکهو بردارد تا راهی باز شود به جهان بیرون، برای کلمهها، به خاطر کلمهها. 2 یکوقتی هم سرهرمس باید تمامِ این نیمچه عزمش را جمع کند، همت کند، بشیند قصهای بنویسد دربارهی شکستِ نیروی اراده، ایمان. از آنها که کسی، مردی یا زنی، دل میبندد به نقطهای روشن، خدایی، چیزی، بعد کلِ زندهگیاش را میگذارد روی آن، از همین اراجیفی که دیدهاید و خواندهاید، که طرف چون باور داشته به چیزی، کسی، لابد آخرش هم مزدش را گرفته، رسیده، بعد اما در قصهی سرهرمس، طرف آخرِ ماجرا، سرش محکم بخورد به سنگی، چیزی. بفهمد که «مهم نیست به چی یا کی ایمان داشته باشی، مهم این است که ایمان داشته باشی» حرف مفتی بیش نیست. 3 حالا درست در خاطرِ مبارکِ سرهرمستان نمانده که کتابِ «و نیچه گریه کرد» کلن دربارهی چی بود. گاس که همان سالها که همزمان بود با نیچهخوانیها و یونگپردازیهایش، این قصه را هم در همان راستا خوانده بود و کیفش را برده بود از طرح این امکان که مثلن آقای نیچه و آقای بروئر، رواندرمانیِ دوجانبه داشته باشند و آقای فروید، فرویدِ عزیز، هم بپلکند برای خودشان در جایجای داستان. لابد همان وقت هم مثل این روزها، که سرهرمس فیلمشدهی این قصه را دیده، از آن خانمِ لوسالومه، یاد خیلیها بیفتد، تمام این دخترکانِ دلبر و باهوشی که قرار میگیرند کنار مردهای باهوش، مردهای گنده، مردهایی با خلاهای عاطفی گنده، و خدا میداند که انگیزهشان از این دلبریها چیست، که خدا میداند در این رابطههایی که عشق را در رگهای فراموششدهی این قبیل مردها زنده میکند، کدامشان، مرد یا زن، بیشتر میبرند یا میبازند. اما این دفعه، موقعِ تماشای فیلم، بیشتر از هر چیزی، سرهرمس خوش داشت خیال کند که اصلن فیلم دربارهی راههای غلبه بر زجر و لذتِ توامانِ عشق است. دربارهی همانِ حدیثِ کهنهی هوای تازه و خونِ درونِ رگهاست. خاطرتان هست که؟ 4 مهم نیست که Devil wears Prada فیلمِ مهمل و قابل پیشبینیای است دربارهی همانِ فردیتیافتن و خودت را پیدا کن و اینها، مهمش این است که یک فقره مریل استریپ دارد که همانِ نگاهِ خستهی بدونِ عینکش، همان چند لحظهای که نشسته، داغان و پریشان از ترکشدن توسط مردش، به تمام این دو ساعتی که دارید هدر میدهید پای فیلم، میارزد. بعد سرهرمس با خودش فکر میکند اصلن این خانمِ مریل استریپ، کی جوان بودند؟ از همان سی سال پیش، از همان «شکارچی گوزن» که خانم مریل استریپ، تجسمِ تمامِ جذابیتِ زنبودن، سیسالهبودن، چهلسالهبودن، تمامبودن، تکمیلبودن و بالیدهبودن بود و یادمان نمیآید که روزی روزگاری، دختریِ این خانمِ تمام عیار را دیده بوده باشیم. «پلهای مدیسنکانتی» را یادتان هست؟ چهطور به یادمان میآورد چهگونه میشود زنانی را که شوهر کردهاند، بچه دارند و زندهگیای برای خودشان، نباید که فراموش کرد؟ نباید نادیده گرفت؟ (در این لحظه یک مقداری سرهرمس دارد خباثتهای مجازی از خودش بروز میدهد، از کلیهی فامیل و بستگان و خانوادهی محترم رجبی تقاضا میشود چشمهایشان را درویش کنند!) 5 داریوش فرهنگ را به خاطر میآورم در فیلمی از علیرضا رئیسیان، شاید «سفر» بوده باشد اسمش، شاید هم نه! که داشت رانندهگی میکرد، در جادهای که جایی از شمال بود، که زن و بچهاش کنارش نشسته بودند، فیلمِ مهجورماندهای بود که در سینمافلسطینِ آنسالهای قبل از نوشدنش، دیده شد. برای خودش آیینی داشت این مرد، که چشمهایش را ببندد در جاده، ببیند تا چند شماره جرئتش را دارد، که براند با چشمهای بسته، و نمیرد، و کم نیاورد. بعضی وقتهای سرهرمس میماند از این که این حافظهی فرتوتش، این چیزها را از کدام قوطی کدام بقالی بیرون میکشد و چرا! 6 حالا ورنوش به دلایلی از ایرما نمینویسد اینجا دلیل نمیشود که سرهرمس هم به روی خودش نیاورد که. داستان این است که ورنوش رفته ایرما را عقد موقت کرده، یعنی همان متعه، بعد رفتهاند حوالی خیابان نیروهوایی، برای خودشان آپارتمانی چهل و سه متری کرایه کردهاند، ورنوش روزها با پرایدش مسافر میبرد از افسریه به رسالت و بالعکس، شبها هم مینشیند کنار دارِ قالیِ ایرما، هی نگاهش میکند و آه میکشد. شوخی کردم! 7 سرهرمس یادش میماند که یک وقتی از آقای ساسیمانکن یک تشکر درست و حسابی بکند بابت این که بالاخره خلاص کرد ما را و شادخواریهای ما را و مهمانیهای ما را از این فسیلهای آن ورِ اطلس (میرزا راستی کپیرایت کیلو چند؟ این سوسولبازیها آن طرف هم هست؟!) یادش میماند سرهرمس که بعدها به خاطرتان بیاورد که چهطور موسیقیِ بزمیِ این خطه را نجات دادند یک مشت جوانِ بیادعا. یک مشت آدم که بلد بودند جهطور هیچکس و هیچچیز را جدی نگیرند، دافیشاپشان را بگردانند و کمر ملت را. 8 کلکهای آقای چارلی کافمن. برای توضیح بیشتر بروید دوباره - و اتفاقن نسخهی دوبلهی خوب و کمسانسورش- Adaptation را ببینید. ببینید چهطور نتوانستن را درآورده. که چهطور بالاخره برداشته قصهی اکشنی نوشته دربارهی گلهای ارکیده، که لابد قبلش شرط بسته با رفقایش که من میتوانم بردارم قصهی پرحادثهای بنویسم دربارهی گلهای ارکیده. و بعد این کار را کرده. میدانید؟ میگویم کلک زده برای این که یادِ آن ماجرای معروفِ شرطبستن میافتم. همان که پسری در میانِ رفقایش شرط میبندد که برود در عرضِ دو دقیقه، مخِ آن خانمِ زیبارو را بزند که آن طرف نشسته و فلان قدر بگیرد. بعد صاف میرود سراغ دختره و حقیقت را میگوید. که شرط بسته و اینها. دختره هم دستقوی، نصف شرط را میگیرد و قبول میکند. هر دو به نوایی میرسند. اتفاق افتاده برایتان؟ «اقتباس» آقای اسپایک جونز را که میبینم، احساس میکنم در کنار آن رفقای رودستخوردهی پسره نشستهام، فقط از ابتدا میدانم قرار است برگ بخورم، آن هم چه برگی! 9 سارا (مربیِ مهدکودک) به جناب جونیور: مازیار، فدات شم! جناب جونیور: قیمتفیِ لبات چند؟! 10 سید هیجانِ غریبی دارد. خیال میکند با خودش نکند ایرما را دوباره که ببیند، نشناسد. به جای نیاورد آدابش را، ریز و درشتش را. ایرما اما فکر میکند فاصله که بیفتد، بدنها هم همدیگر را فراموش میکنند. ناآشنا میشوند. مثل رفقای صمیمی که سالها دور از هم میمانند، که یادشان میرود، یا نمیرود، نمیتوانند که از رشدِ هم، از بوهای جدیدِ هم خبر بگیرند، بعد وقتی دیداری دوباره رخ میدهد، زبانشان الکن میماند، فوقش چهار تا اصطلاحِ گلدرشتِ رابطهشان یادشان بیاید، تکرار کنند و بخندند، الباقی، تلاشهای نامربوط و مذبوحانهای است برای دوبارهیادآوریِ مشترکِ خاطرهی رفاقت. ایرما هیجان ندارد. حتا غمگین هم هست. میداند که بدنها چه زود یادشان میرود از هم. میداند که دوباره تا این سید دستش بیاید که کجاها قلقلک داشت و کجاها، اکسیژنِ شهوت را میدوانید در خونِ ایرما، کجاها کبودی لازم داشت و کجاها، نوازش، خیلی باید بگذرد. سید هیجان دارد. لابد شبیه هیجانِ کشف دوباره. میبینید؟ فرقش همینها است دیگر. ایرما میگردد دنبالِ آنی که بود، که داشت، سید هم که وضعش معلوم است، پدرسوخته! جدی گفتم! 11 ونهگوت، ونهگات، ونهگوت، ونهگات، ونهگوت، ونهگات، ونهگوت، ونهگات! (صدای قطار درآوردیم، اشکالی که ندارد، ها؟) 12 بعضیوبلاگصاحابها ژنِ پیغمبری دارند، روشنگرند بالفطره. برای مخاطب عام، مخاطبِ گنگِ ناپیدایی مینویسند. توضیح میدهند، جواب میدهند، مراقبِ سوءتفاهمهای احتمالی هستند. در نور، در روشنی مطلق زندهگی میکنند. هستند جماعتی هم که در تاریکیِ توضیحناپذیرِ توضیحنالازمی به سر میبرند. مخاطبشان گاهی همان یکنفر است. بس که کد مینویسند. بس که کاری ندارند که تو چه میخوانی و چه برداشت میکنی. این وسط، سرهرمس خودش و وبلاگش را در ساحتِ سایهروشنها میبیند. نورپردازیشده. (شیک، معرکه، ماه! وه که چه خودشیفتهای که منم لالَهخانم!) 13 آقای شمال از شمالِ غربی، یک وقتی، یکیدوماهِ قبل، در همین شهروند، نوشته بود دربارهی A scanner darkly، نوشته بود دربارهی آدمهایی که در ابرها زندهگی میکنند. و این غریبترین و ناقضاوتترینِ حکایتی بود که درباب دراگ و دراگپردازها خوانده بودیم. آقا! خواستیم بگویم دیگر خیلی هم مهم نیست که از چه کتابی و چه فیلمی دارید برایمان مینویسید. همین «حواسشبوده» ها که در متنتان باشد، ما را سر ذوق میآورد. 14 گفتیم شهروند، یادمان آمد که یک وقتی هم باید بپردازیم به این عکسهای روی جلدش که بدجوری افت و خیز دارد. که از آقای معطریان بعید است اینجوری گروهش را ول کند تا این فرصتهای استثنایی برای خلق روجلدیهای سیاسیِ معرکه را این جوری از دست بدهند. لابد حق با پیمانِ هوشمندزاده است، در این مصاحبهاش با حرفههنرمند، که عکاسیِ خبری این روزها شده عکاسی دولتی، با عکسهای دولتی، عکاسهای دولتی. جلدهای شهروندامروز، فرصتِ گرانبهایی است برای رشدِ عکاسی پرتره که دارد از دست میرود با این خلاقیتی که این همه نیست در عکسها. اجازه بدهید دربارهی عکسهای داخلی نگوییم. اجازه بدهید اصلن دربارهی آدمی به اسم محسن چاووشی، عکسهایش و نظرات گهربارش دربارهی خودش و صدایِ بیظرافتش، صدای نابلدش، خودِ نابلدش و مصاحبهگرِ مفتونِ بیسواد و کمسلیقهی آن مصاحبهی کذایی، چیزی نگوییم. خب؟ 15 آدمهایی هستند در زندهگانی، که وقتی تمام میشوند و میروند، آدم خیال میکند دنیا یک خستهنباشید به اینها بدهکار است. 16 یکی بود که میگفت برای زیستن دو قلب لازم است و اینها، یادتان هست؟ گاهی سرهرمس با خودش فکر میکند این طفلک خانمِ کوکا، برای زیستن به دو فقره شوهر نیاز دارد. یکی برای پولدرآوردن، یکی برای خرجکردن! خواستم بگویم کوکاجان، گواراجان، خنکجان، حواسم هست که چه روزهای بیربطی را میگذرانی و صدایت درنمیآید، آنچنان که باید درنمیآید، خودت را که زیاد نمیبینم این روزها، گاس که این جوری، این جور جاها، چشمکی بزنم به تو که یعنی حواسم هست، مجالش نیست! 17 آنهمه قلمفرسایی کردیم درباب این سوپرهیروها، دور از چشمِ آقای خواب بزرگ، اشتباهات لپی هم که داشتیم، این یکی از قلم افتاد که این سوپرهیروهای ما، عجب وابستهگیِ لاجرمی دارند به رسانه. خودشیفتهگیِ بی محابایی دارند، نیاز اصلن که دیده بشوند، متعجب کنند، ستایش بشوند، نورِ فلاشها، گیرم غیر مستقیم، گیرم از روی نقاب، بیفتد روی صورتشان. نمایشگرایی دارند اصلن در تمام سکنات و مبارزاتشان با خیر و شر. چرا دارم هی به سیرک فکر میکنم الان؟ چرا بیخود یادِ آقای فلینیمان افتادم؟ 18 زنی که سیرخوابشده، کیفور، نرم و ملایم، به لبخندی از سر رضایت واشده گوشهی لبها، آغشته به بوی خوابِ تازه، غلت میزند و بلند نمیشود و سرش را زیر لحاف، میبرد و بیرون میآورد و... جای این جور حرفها اگر اینجا نیست، کجاست دخترجان؟ 19 داشتم میگفتم. خیال میکنیم برای خودمان که روزی. خیال میپروریم که لابد یک وقتی میرویم دنبال همهی این آرزوهای کوچک دستیافتنیمان. که مثلن بلند شویم برویم بازار ضایعات آهن، بعد بگردیم از بین چرخدندهها و اتصالات و قطعات جورواجورِ فلزی و ریختهشده و مردانه و سفت و سالخورده، آنهایی را که شبیهِ مبلی، میزی، صندلیای، چیزی هستند جدا میکنیم، میآوریم جلاشان میدهیم، میگذاریم گالریای، جایی. یا ریزترها را، آن خردههای زردشدهی اکسیدشدهی ازقوارهافتادهی ناشکل را، برمیداریم میبریم با خودمان به یکی از همین طلاسازیهای زپرتی میدان تجریش، برایش حلقهای و زنجیری بدوزند، بعد میگذاریمشان به نمایش. داشتم میگفتم بیخود خیال میکنیم که عاقبت یک روزی این کارها را خواهیم کرد. 20 ساعت شش صبح است. سرهرمس نیمهبیدار و نیمهخواب، دارد برای خودش میراند به سمتِ یک ناکجاآبادی و تمام فکر و ذکرش در آن لحظه، این است که از هر آدمی که آن روز میبیند، حتمن یادش بماند که معذرت بخواهد بابت این که صبح زود بود و هوا تاریک بود و زن و بچه در خواب، که نفهمیده، حواسش نبوده که کمربندِ مشکی انداخته کمرش در حالی که کفشش قهوهای بوده! بعد آن وقت کیوانِ سی و چند درجه در بابِ موهای ژلزدهی آدمها و روسا و اینها افاضات میکند! 21 یادتان هست؟ «ای برادر تو همه اندیشهای...» کتابهای درسیِ دبیرستانهای اوایلِ دههی هفتاد؟ سعدی بود؟ سعدی بود که آن همه سال قبل، تمام این وبلاگستان و مجازستان ما را این طوری پیشبینی کرده بود؟ 22 حالا میرزا دوباره غر نزند اما جانِ کلامِ کنعان را مانیِ حقیقی این جوری گفته در مجلهفیلم: از پایانِ کنعان خیلی راضیام. به نظر من یک پایان تراژیک است و نه یک پایان خوش. به نظرم اگر مینا بماند مرتکب اشتباه شده. در واقع از تصمیم مینا ناراضیام. این را به عنوان تماشاگر میگویم نه به عنوان سازندهی فیلم. اگر مینا خواهر من یا دختر من بود، و از من راهنمایی میخواست، به او میگفتم برو، به هرقیمت برو... 23 سرهرمس با خودش فکر میکند- حالا خیال برتان ندارد که این سرهرمس فقط با خودش فکر میکند، نه! با خودش کارهای دیگری هم میکند که جایِ شرحش اینجور جاها نیست!- هیچ رسانهای به اندازهی همین وبلاگ، انسانمدارانه نیست، اصلن اومانیسمِ مجسم است بس که من و مایاش قاطی شده با همهچیزی. بس که داری حضورِ فردی و متفاوت خودت را اعلام و اعلان و فریاد میکنی. بس که کاری به کار دولت و ایدئولوژی میتوانی که نداشته باشی. بس که میشود قوانین خودت را حاکم کنی. بازیهای خودت، ترکیبهای خودت، آدمهای خودت. بس که از هر چیزی که داری حرف میزنی، «من»اش میزند بیرون از یک جای متن. بعد همین وبلاگها، بلند میشوند فارغ از تو، برای خودشان راه میافتند میروند دور دنیا به سیاحت و تجارت و زیارت و معاشرت. برای خودشان رفیق میگیرند. ما، وبلاگصاحابهای بیچاره، نشستهایم نان و ماستمان را میخوریم و این وبلاگها، برای خودشان رفاقتها و مفارقتها و عاشقیتها و فراغتها دارند. فامیل میشوند، رودست میخورند، میچسبند به هم اصلن، فاصلههای بامعنی و بیمعنی میگیرند. ما، وبلاگصاحابها، مینویسیمشان و میاندازیم گوشهای، بعد بلند میشویم برویم بخوابیم، بعد صبح خبرش از آن طرف اطلس، از کوچهی بغلی یا از اتاق پشتی میآید که رفته مخاطبش را پیدا کرده، به دلی نشسته/دلی را رنجانده و نیشی را باز کرده/ بسته. بیمنظورِ پیش، لابد. صبحت وبلاگیت که میشود، سرهرمس هی با خودش فکر میکند که همهی این حرفها را قبلن هم زده است، شنیده است. این جوری است واقعن؟ Labels: سینما، کلن |
2008-10-09 1 مونیرو روانیپور، حوالی سال هفتاد و یک، قصهی کوتاهی داشت در «آدینه» - یادتان هست؟ با آن تبلیغِ همیشهگیِ چسبِ رازی، پشتِ جلدش؟- که ماجرای آدمآهنیای بود که خدمتکارِ خانهای بود در بزمی. کسی- چیزی- که به مهمانها خوشآمد میگفت هنگام ورود و نوشیدنی تعارف میکرد. در میانهی مهمانی، زنی، زیبا و رشکبرانگیز لابد، هنگام ورود، برخلاف عرفِ جمع، با آدمآهنی دست میدهد. بعد سایر مهمانها برای میزبان تعریف کرده بودند که آدمآهنی، دستِ راستش را گرفته بود بالا و گیج، مغشوش، نگاهاش میکرد، گاس هم که بو میکرد. بعد هم رفته بود خودش را از پنجره پرت کرده بود پایین. میخواهم بگویم این جوری گاهی دستها و بوهاجادو میکنند. 2 میدانید؟ آدمها عاشق هم میشوند و فراموش میکنند که قبل از آن، یک سری مسایل کوچک را با هم چک کنند. یادشان میرود که از هم بپرسند هرکدام کدام سمتِ تخت دوست دارد بخوابد، که آخرین شبِ تعطیلات را هرکدام دوست دارد کجا سپری کند، زیر نورِ شمعی که شاهد بالارفتنهای پیدرپیِ گیلاسها است یا زیرِ نورِ نئونِ شهری شلوغ، مرکزخریدی پرهیاهو. که سیگار را دوست دارند قبل از چایی بگیرانند یا بعد از آن. آدمها عاشق هم میشوند و میمانند و لابد هرکدامشان یک وقتی، یک چند ثانیهای افسوس میخورند که ای کاش قبل از این همه عاشقیت، دربارهی خوابیدن در یک اتاقِ تمیز یک هتل چندستاره یا درازکشیدن زیرِ خنکایِ چادر، زیر نورِ ماه، در ساحلی دورافتاده، با هم هماهنگ کرده بودند. اغلب فراموش میکنند از هم سوال کنند که چاینیز را بیشتر دوست دارند یا پاستا را. که بعدها، بعد که کار از کار گذشت، لحظههای کشندهای از راه نرسد که یکی بخواهد خودش را فدا کند. و بعد آن دیگری دستِ پیش بگیرد و ماراتنی کشنده از فداکاریهای بیحاصل، راه نیفتد میانشان. 3 سرهرمس اغلب از خودش میپرسد، مینای «کنعان» چرا هی سوییچِ ماشیناش را گم میکرد و چهطور مرتضا- شوهرش- اغلب جای آن را میدانست. سرهرمس اغلب با خودش فکر میکند که مینا، گمگشتهی «کنعان» بود که قرار بود به زعمِ شاعر، عاقبت بازگردد و غمخوردن را متوقف کند. سرهرمس از این که عدهای با طرحِ قضیهی مالکیتِ واقعیِ نطفهی درونِ رحمِ مینا، کلیتِ ماجرا را به مسالهی پیشپاافتادهی خیانت ربط میدهند، دلِ خوشی ندارد. سرهرمس همین روزها دستِ آقای مانیِ حقیقی را خواهد فشرد از این که این همه جلوی خودش را گرفته بود و خیلی حرفها را نزده، رها کرده بود. از این خساستِ نجیبِ دیالوگها که اغلب جایشان را با نگاهها پر کرده بود. سرهرمس یکی از همین روزها گونهی آقای مانیِ حقیقی را خواهد بوسید به خاطرِ این که فیلمی ساخته، قصهای تعریف کرده که حال و هوایش، آدمهایش، رابطههایش، مالِ ما سی و چندسالههای این روزها است. سرهرمس با خودش خیال میکند یکی از همین روزها، غروبها، درست شبیه همان غروبِ روزِ تعطیلی که دستِ خانم کوکا را گرفته بود و دونفری رفته بودند در سینمایِ آزادی، جادو شده بودند و بعد، در یکی از معدود غروبهای تمیز و براقِ تهران، زده بودند بیرون و طبق قراری نانوشته، حواسشان بوده که از فیلم حرفی نزنند و فقط در خیابانهای خلوتِ رنگینکمانی تهران برانند و دود کنند و عیش کنند و چشماندازهای پرافتوخیزِ خیابانِ گاندی را در آن نورِ جادویی، نشانِ هم بدهند، دوباره خواهد رفت، در سینمای آزادی خواهد نشست، کنعان را ذرهذره خواهد دید و بعد، گاس که شبی، نیمهشبی از رختخوابِ بیخوابیاش بلند خواهد شد و خواهد نوشت. لابد از مینایی که مقصد را بلد بود، وسیلهی نقلیهاش را هم تمام این سالها داشت، اما همیشه داشت دنبالِ کلید میگشت. لابد از علی هم خواهد نوشت که که چهطور دونژوآنیِ باخته بود که تغییر نکرده بود و نقشِ همانِ آدمِ همیشهسوم را داشت در این مثلثها. لابد آن روز سرهرمس دیگر نیازی نخواهد داشت که برای همذاتپنداری با علی و مرتضا، هی یادش بیفتد به معماریخواندنِ آنها و دانشکدهی معماری و الخ. 4 هیچ بعید نیست، هیچ بعید نیست که گودر همهی ما را بخورد! سرهرمس این روزها، دیگر دل و دماغی برای سرزدن به وبلاگش ندارد. برای نوشتن در آن. در عوض، هر روز بیشتر هوسِ آن را دارد که حرفهایش را نوت کند در گودر، بچسباند بالای سرِ نوشتههای ملت. یا در آن مستطیلِ بیادعای گودر، یادداشت بگذارد. برای همان بیست و اندی رفیقی که مشتریِ ثابتاش هستند. آنهایی که دیگر این همه زبانِ هم را بلد شدهاند. به یک اشاره، تا تهِ خط میروند و نیششان از هر کنایهی ظریفی، تا بناگوش باز میشود. انگار محفلی شدهایم برای خودمان. گودر با این قضیهی فرندزها و شردآیتمزهایاش، وبلاگستانِ ما را تبدیل کرده به جزیرههایی پراکنده، که گاه و بیگاه، خطوطی، آدمهایی پیدا میشوند که دو جزیره را به هم ربط بدهند. یادتان بماند که سرهرمس کی از گودر برایتان این همه گفت. بعد هی بروید پشتِ سرِ این گودر، صفحه بگذارید و لج کنید و ترش کنید که: من اصلن از قیافهی این گودر، بدم میآید! یک چیزی از این بالا، از آیندههای محتومتان میبیند سرهرمس که اینها را میگوید دیگر! 5 پشتِ یکی از این چراغ قرمزهای بیخودی هستیم. از اینها که بیخودی روی عددِ هفت ثابت مانده شمارشگرشان. داریم صفحههای ویژهی نیچه را میخوانیم در شهروندِ امروز. یکجورِ تابلویی تصادفی، صدایِ آقای فردی مرکوری دارد پخش میشود - آن هم چه پخششدنی!- در ماشین. طفلک دارد برای هزارمین بار، The show must go on اش را میخواند. با خودمان فکر میکنیم یکوقتی هم سرهرمس باید بنشیند سرِ دلِ راحت، این ترانهی قرن را ربط بدهد به تاملاتِ آقای نیچه در بابِ ابرانسان. باید برای خودش شفاف کند که چهطور وقتی آقای مرکوری هوار میزند که another hero, another man just crying روا است که آدم یادِ سرشتِ سوزناکِ ابرانسانها هم بیفتد، دمی. یاد غربت و تنهاییِ اسطورهایشان. از خودِ آقای نیچه بگیرید، با آن پریشانحالیِ اواخرِ عمرِ شریفشان، تا همین ابرانسان/ قهرمانهای فانتزیِ اینروزهایمان. طفلک آقای نیچه عمرشان قد نداد که شاهد سوپرهیروهای بیرونآمده از نوارهای سلولوئیدیِ سابق و حافظههای گیگابایتیِ امروز باشند. عمرش قد نداد که ببیند چهطور اساطیر که معاصر میشوند، هیات و سیرت و صورتشان به شکل آقایان سوپرمن، بتمن، اسپایدرمن و الخ میشود. وگرنه آنطور بحثِ شیرینِ ابرانسان را باز نمیگذاشت که ترجمهاش در دنیای سیاست، یکی بشود عینِ آقای هیتلر- راستی یادمان باشد که یک وقتی هم به هرحال از تنهاییهای لاجرمِ آقای هیتلر بنویسیم، جایی. آدم است دیگر.- خوب که فکرش را میکند سرهرمس، میبیند آقای مرکوری، یک چیزهایی از جانِ این ابرانسانها درک کرده که اینطوری قهرمانش را میبرد پشتِ ماسک و اشکش را درمیآورد. بعد یادمان میافتد که وقتی در یکی از قسمتهای آخرِ سوپرمن، آن روزها که آقای بازیگر هنوز از اسب و اصل نیفتاده بود، تنهاییِ کشندهی سوپرمنبودن، چه طور گند زده بود به اسطوره. چهطور حقیرِ تبلیغات و کوچهخیابان شده بود آقای سوپرمن. بامزهگیِ ماجرا این جاست که آقای بتمن، گاس که تنها ابرقهرمانای باشد این وسط که هنوز- و البته خدا آقای تیم برتن را سلامت نگه دارد که هنوز که هنوز است، آدم امید دارد که دوباره فیلشان یادِ گاتهامسیتی بکند- اسیرِ روزمرهگیهایی اینچنینی نشده و جلوی فلاشِ دوربینها، تبدیل نشده به آدمی معمولی، فانی. لابد حواسش بوده که آنقدر در ظلمتِ شب بماند که جایی، ردی، اثری از نکبتهای معمولِ آدمهای معمولی، روی صورتش دیده نشود. و همین آقای بتمن، البته، گاس که تنها ابرانسانی باشد که این وسط، قدرت خارقالعادهای ندارد، در ژن و بدن و دیانای و چشم و چالش. بعد یادِ این آخرین بتمنِ آقای کریستوفر نولان میافتیم که شیرهی جانِ ابرانسان را کشیده انگار. نه از فاجعهی انتخابِ کریستین بیل برای نقش بتمن حرف نمیزنیم، از این بارِ امانتی که بتمنِ آقای نولان نمیتواند بکشد به تنهایی و میرود زیرِ دست قانون، حکومت، بدل میشود به ابزار داریم حرف میزنیم. از صدایِ بمشدهی خندهدارِ آقای کریستین بیل نمیگوییم که چهطور در جدیترین لحظههای فیلم، آدم دلش برای ژوکرِ هیث لجر تنگ میشود. داریم از گلدرشتی اسنوبپسندِ شعارهای سیاسی/ فسلفیِ فیلمِ آقای نولان حرف میزنیم. از این تقابلِ واضحِ بتمن/ ژوکر. از این مستقیمترین دیالوگهای ممکن. (کجا بود و کی بود که یکی داشت برایمان میگفت از این که ارزشِ هر قصهای، به اندازهی تمامِ آن چیزهای گفتهنشده در آن است.) این درست که ابرقهرمانهای ما اصولن فاقدِ حسِ شریفِ شوخطبعی هستند اما لااقل آقای برتن وقتی آقای جورج کلونی را پشتِ ماسکِ سیاهِ بتمن مینشانند، حواسشان هست که دارند از شوخطبعیِ ذاتی چشمها و گوشههای لبهای آقای کلونی، کجا و چرا استفاده میکنند. گاس که همهی اینها را گفتیم که برسیم به «هنکاک». یکی از کلیدیترینهای ژانرِ سوپرهیروها. کلیدی چون اصلن آغاز ماجرا از تقلیلِ اسطوره است. از خودویرانگریِ قهرمان. هنکاک انگار آیندهی همهی سوپرهیروهای این روزها است. تنهاییِ قهرمان/ ابرقهرمان، آنقدر بالا بزند که نتیجهاش بشود ژندهپوشی الکلی. که بردارد در جوابِ رفیقش که چرا تو با دختری نیستی و اینها، بگوید: «این درست که من جذابترین مردِ دنیا نیستم، اما یعنی حتا یکنفر هم نه؟» این همه تنهایی؟ بیکسی؟ آقای نیچه آنقدر طاقت نیاورد و نماند که ببیند چهطور سرنوشتِ نسخههای سینماییِ ابرانسانهای مدرنش، جاودانهگیشان، این همه آلوده است به شب، به سکوت، به بیکسی و تنهایی، به غربت. آنقدر که محبوبِ ابدیاش، بردارد حافظهی هنکاک را پاک کند که یادش نیاید و نماند که وقتی، عشقی بود و یاری و دیاری. ابرقهرمان که عاشقی سرش نباید بشود. عشق مالِ همین ما آدمهای فانی و معمولی و روزمره است. خندهدار نیست عشقی که «تا این جهان برپا بوَد» قرار است برجا بماند، قبایی است که بر قامتِ ستبرِ ابرقهرمانهایمان زیبنده نیست؟ که از قضا اصلن مایهی نابودیشان است و فلاکتشان؟ که عشق اگر آدمهای معمولی را «فسانه» میکند، ابرانسانها را بر زمین میزند و فانیشان میکند؟ باز هم بگوییم «آفرین بر نظرِ پاکِ خطاپوشش باد»؟ 6 از «دایرهی زنگی» راستش درخشش ابدیِ یک موجودِ انرژیکِ غریزی یادمان مانده به نامِ حامد بهداد. در آن سکانسِ مالیخولیاییِ رانندگیِ دیوانهوارش، در آن دیوانهگیِ چشمها و نگاهها و اندامهایش. بیچاره آقای بهداد که این سینما بلد نیست آنقدر فرصت خودنمایی به ایشان بدهد. بلد نیست که قصههایی دربارهی مردهای دریده و وحشی و کلهپوک و جذاب و بهتهخطرسیده، تعریف کند. 7 فربد، جا نشدی. گاس که وقتی دیگر! Labels: سینما، کلن |