« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2009-10-26
ما آلن دوباتنیم در سیر و سفر. نشستهایم پشت میزمان، دستمان را گذاشتهایم روی ماوس، اسکرول میکنیم و در سفریم. عکسها را نگاه میکنیم. نوشته آدمها را میخوانیم. با پ توی ترافیک گیر میکنیم، صدای نفسهای لاله را میشنویم، کنار فربد نشستهایم و میگوییم چه شباهتی، چه حسهای مشترکی. میافتیم وسط دعوای علیبی و پارکبان. صفحات کتابی را که هرمس برای سابینا نوشته ورق میزنیم، مزه اناری که آیدا توی ظرف سفالی آبیرنگ دانه کرده، میپیچد توی دهانمان و همراه ماشین الهه با جرثقیل میرویم. از کدام بخش سفر برایتان بگویم؟ از جایمان تکان نمیخوریم و هر روز کلی گردش میکنیم و توی گودر از سر و کول هم بالا میرویم و همه اینها عیش مدامی است که تمامی ندارد. توی یک تحریریه بزرگ پر از آدم، توی یک اداره پر از کارمندهای عبوس و بیحرف، توی شرکت، توی ماشین یا کنج خانه، فقط ماییم که چشم دوختهایم به این صفحه و مدام خطوط چهرهمان تغییر میکند و هیچ زمانی را برای عیش هدر نمیدهیم. چشم دوختهایم به این صفحه و یکدفعه صدای قهقههمان، فضا را هزلگونه میکند و سرها با تعجب به سمتمان میچرخد و همیشه کسی هست که بپرسد به چی میخندی؟ بگو ما هم بخندیم. ولی مگر میشود برایشان گفت؟ برای آنها از سفری گفت که هیچ روز خدایی نرفتهاند؟ که به گمان بعضیهایشان این سفر نیست، وقت تلف کردن و کار بیفایده کردن و جوانی را هدر دادن است. ما لذت را از سوراخ سنبههای زندگی داریم بیرون میکشیم. ما مثل جویندگان طلایی که سنگها را میشکافند و رگههای طلا را بیرون میکشند، برای پیدا کردن شادی و خوشگذرانی و لذت همه چیز را حفاری میکنیم. همه چیز را، حتا شما را دوست عزیز.
(+) |