« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2009-10-31
یادم بماند در زندگی بعدیام مردی باشم چهل و دو ساله، رانندهی پایهیک، ترانزیت. با شانههایی پهن و ابروهایی پرپشت. سبیل داشته باشم و زیرپوش رکابی بپوشم. از آن سبیلهایی که لبِ بالا را میپوشانند و هربار که چیزی مینوشی باید با پشتِ دستت لبههایش را خشک کنی. جادههای شبانهام را با صدای خشدارِ خوانندههای ناشناسِ ینگهی دنیا، آنهایی که هیچوقت نفهمیدم از کدام درد دارند میخوانند اما بدجوری به جانم مینشیند بمیِ غریب صداهایشان، بگذرانم. مزهی آبجوهای گرمِ اولِ صبحم سیرِ تازه باشد و جادهها و پیچها و کورهراههای فرعی را مثل کفِ دست، بلد باشم. بعد شب که دیروقت، خسته از سه روز در جاده راندن، با بویی که از هوایِ ماندهی اتاقکِ تریلی نشسته روی بدنم، وینستونِ قرمز و عرقِ دوروزمانده و تریاک و آوازهای مستانهای که در جادههای کفیِ خلوت برای خودم بلندبلند خواندهام، برسم خانه. زنی با تنکهای صورتی لابهلایِ لحاف و ملافهها خوابیده باشد، از صدای سرفههای من چشمهایش را باز کند وگوشهی لحاف را کنار بزند. زیپِ شلوارم را بکشم پایین و بگذارم تمامِ اتاق سرشار شود از بویِ تندِ کشالههایم. تنکهاش را به تندی کنار بزنم و خودم را با تمامِ وزن و بو یله بدهم لای پاهایش. بی بوسی و کناری. یکسره با حشری که سهروز در راه مانده و منتظر، بیدرنگ در او برانم. چشمهایم را ببندم و در همهی راههای ممکنش برانم. دادش را از درد مچاله کند درگوشهی ملافهای که به دندان گرفته، ناخنهایش را به چنگ، چشمهایش را به دانههای ملتهبِ عرق روی پیشانیِ من. به پشت بخوابانمش و دستهایم را سنگین فشار بدهم روی گودیِ پشتش. نفسِ آغشتهام را ول کنم پشتِ گردنش. کبود شود سینههایش از فشارِ بیرحمِ انگشتانم. سگکِ کمربندم کپلهایش را رد بیندازد. آههایِ از سرِ لذتش را فرو بدهد در دلش. دردِ هجومِ همهجانبهام را لای ماهیچهها و رودههایش جا بدهد. دستم را فرو کنم درموهایش، طرهها را بپیچانم لای انگشتانم تا با هر ضربهی کمرگاهم، سرش را فروتر کنم در بالشت. طوری که نفسش بند بیاید زیرِ مرد و تریلی با سنگینی غولپیکرش در تونلهای پیاپیِ زوزه بکشد و پیش برود و هیچ ورودممنوع و ترمزی نشناسد. آنقدر برود و نفیر بکشد از منخرینش که آخرین قطرهی باکاش را هم بسوزاند. بعد راحت که شدم، فرو که ریختم در زن، از رویش بلند شوم. درِ مهتابی را باز کنم و بخارِ گرمِ شاشم را تماشا کنم که پرفشار پرتاب میشود به سوی تاریکیِ خالیِ گلدانِ روی تراس. گیج و خوابآلود برگردم به تخت، دستم را سُر بدهم زیرِ کمرگاهش و به کنار برانمش. بغلتم کنارش، کفشهایم را پرت کنم گوشهی اتاق و صدای خرخرِ سنگینِ خوابم اتاق را و سکوتِ چشمهای بیرمق و تنِ لهشدهی زن را در بر گیرد. جوری که بدنش بوی مرد گرفته باشد. ملغمهای از عرق و آب و سیگار و سیر و الکل و ماندهگی. من به سنگینترین و طولانیترین خوابِ بیرویا بروم و هیچ یادم نماند از شب و زن شمارِ راحتشدنهایش از دستش در رفته باشد. بیهوش و مدهوش از این همه راندهشدن در اعماقش، مثل یک تکه گوشت، لَخت و بیحرکت دمر بخوابد روی تخت و پلکهایش به یکباره فرو افتد. صبح اما از کاسهی آب و خمیرریش و بخارِ حمام و دستهی دوهزارتومنی روی طاقچه، بداند که تریلیِ مرد راهیِ جادهی دورتری شده، دوباره.
(+) |