« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2009-10-07 این که خانمِ ژولی دلپی آفرینندهی «دو روز در پاریس» باشند گاس که برای خیلیها چندان مهم نباشد، اما ما و شما که میدانیم تهِ تهِ ایدهی این فیلم از جایی میآید که آن دو فیلمِ بهیادماندنیِ آقای لینکلیتر، پیش از طلوع و پیش از غروب، قرار گرفتهاند. اصلن شما فرض کنید اینها یک تریلوژی میسازند برای خودشان. حواسمان هست وقتِ تماشای این فیلم که ردِ سلینِ آن دو فیلم را باید بجوییم اینجا. بعید میدانم هم که خودِ خانمِ دلپی جایی این موضوع را کتمان کرده باشند. وقتیِ تمامِ امیدواریِ مستتر و نامستترِ اتمسفرِ آن دو فیلم، تبدیل میشود به تلخیِ محتومِ پایانِ یک رابطه، در این فیلم، آدم میماند. آدم میماند مگر نمیدانستیم، مگر بلد نبودیم این جنس تمامشدنها را که حالا اینجوری باید در آن سکانسِ آخرِ دو روز در پاریس، توی ذوقمان بخورد. وقتی این جوری مچاله و خلاصه، ماریون تمامِ آن چند ساعت مجادلهی پایانی رابطه را در چند جمله برایمان تعریف میکند. بی که صدایش بلرزد، انگار میدانسته، انگار دو سال گذشته از آن ماجرا و حالا دارد مثل یک خاطره برایمان تعریف میکند که چطور یک رابطه پایان میپذیرد. بعد میدانید دردش کجاست؟ آنجا که میگوید: There's a moment in life where you can't recover any more from another break-up بعد این را آدمی تعریف میکند که همین چند دقیقه قبلش اعتراف کرده نمیتواند دست از بازدیدنِ مردهای قبلیِ زندهگیاش بردارد. آدمی که اعتراف کرده نمیتواند که بماند، یکجا، با یک نفر، برای همیشه. اصلن باید پابهپای ماریون و جک تمامِ این دور روز را بچرخید، تمامِ بهت و حیرت و حسادتهای جک را در کنارش تجربه کنید تا بفهمید که موضوع این جدایی رابطهی لاغری با تفاوتهای فرهنگیِ دو جغرافیای آمریکا و اروپا دارد. یعنی لزومن قرار نیست همهی آنچه فیلم نشانمان میدهد ماجرای یک آمریکاییِ اخلاقگرا در میانِ پاریسیهای کمبندوبار باشد. گاهی آدم خیال میکند وقتی جک از لزومِ شناختِ همهجانبهی همدیگر، در سکانس پایانی، حرف میزند، وقتی به استعاره از لزومِ بیپردهگیِ تام و تمامش، سراپا برهنه میایستد روبهروی ماریون، برعکس انگار هشدارمان میدهد. انگار هشدار میدهد طرفین رابطه را از چرخیدن در تاریخ و تاریخچههای هم. از برگشتنِ به گذشتههای نامعلومی که معلوم نیست آدم را به کجاها میرساند. انگار آدمهایی که سرگذشتهای پرشور و شلوغی دارند، بعد از این که به هم رسیدند، بعد از این که به هم چسبیدند، بعد از این که هم را چشیدند و به دهانِ هم مزه کردند، بدجوری هم مزه کردند، باید بلند شوند بروند یک جای دوری، دور از همهی آنچه آنها را به روزهای رفته ربط میدهد. بی که کنکاش کنند. گاهی هم سرهرمس با خودش خیال میکند همهی آن ماجراها و آدمهای قبلی، یک ردی، یک ردپایی گذاشتهاند روی آدم، بالاخره. که اگر آدمی بودی که روشت این بود که نورافکن بیندازی روی طرفت، که در نورِ روز، به تمامی تماشایش کنی، کشف کنی همهی گوشهکنارهای تلخ و شیرینش را، طاقتش را اگر داشتی، اگر قرارت با خودت اینجوری بود که تا جایی که میتوانی، سلول به سلول، بشناسی آدمِ مقابلت را، آن وقت یادت باشد که همان روزهای اول برهنهاش کنی. خوب هم برهنهاش کنی. بعد اگر به سلامت گذشتی از این گردنهی آگاهی، میتوانی امیدوار باشی عشق بیشتر از سه سال طول بکشد. هه، سرهرمس انگار داشت از دو روز در پاریس حرف میزد. از تحرکِ پینگپونگیِ دیالوگها و اکشنها و ریاکشنهای فیلم. اما میدانید، گاهی همین چهار جملهی آخرِ یک فیلم چنان آدم را پرت میکند از موضوع که اصلن تمامِ ذهنت میشود هراس. مینشینی خودت را، تاریخت را میکاوی، دنبالِ ترسها و حیرتها و نگرانیهایی از جنسِ نگاههای جکِ فیلم. یادم بماند این راه درستی برای فیلمدیدن نیست. Labels: سینما، کلن |