« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2009-11-22
آدمها گاهی انتقام میگیرند. از کسانی که زمانی دوستشان داشتند. از کسانی که زمانی خیلی غیرعادی دوستشان داشتند. آدمها گاهی انتقامِ آنهمه دوستداشتنشان را میگیرند. آدمها بیرحم میشوند، بیرحمتر میشوند وقتی قرار است دربارهی آدمی که زمانی عزیزشان بوده حرف بزنند. دربارهی امروزِ دوستنداشتنیِ آدمی که دیروز آن همه دوستداشتنی بوده.
سرهرمس وقتی از آقای کیمیایی نمینویسد، وقتی با زورِ هیچ دگنکی نمیرود فیلمهای آخر آقای کیمیایی را ببیند، انگار دارد تمام آن شیفتهگیِ قدیمیاش را به دندانِ مار و سرب و گروهبان و الخ، به تمام آن لحظهی باورپذیر کمیابی که به وفور بود، حضور داشت در نماهای آن فیلمها، جبران میکند. ناخودآگاه خشنتر و بیملاحظهتر و درکنکنتر نگاه میکند به آدمی که روزی روزگاری در تاریکی سینما آن طور عصیان خستهی قهرمانهایش را باور کرده بود. این جور چیزها را، این جور دوستنداشتنهای افراطی را باید درک کرد. وقتی سرهرمس فیلمِ آخر آقای بیضایی را دوست ندارد، این دوستنداشتنش را فریاد میزند. اغراق میکند در آن. به مثابه قرینهای برای آن همه لایکی که تمام این سالها نثارِ آقای کارگردان کرده بود. میدانید؟ اصلن خیلیدوستداشتنی بودن وضعیتِ دشواری است. خطرناک است. شما را در موقعیت قضاوتهای تند قرار میدهد. محبتهای شدید هم همینطور. حتا خطر جانی هم دارد گاهی. چند نفر را مثال بزنیم برایتان؟ آقای جان لنون؟ خانم مرلین مونرو؟ |