« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2009-12-17 عمری دگر بباید، جدی 1. آدمهای غریبه دلیلی ندارد به هم دروغ بگویند. پس لابد قصهی شهرزادِ «تنها دوبار زندگی میکنیم» راست است. که از جزیرهای آمده که تصمیمات مهم کشوری و ملی، بر اساس موجهای دریا گرفته میشوند. لابد سیامکِ انتصاریپور هم واقعن یکبار مرده و بعد از قبر درآمده تا دوباره دفنش نکردهاند، یک سری کارهای عقبمانده، حسرتهای عمرش را، انجام بدهد بعد در بیستوچندم دیماه، برای همیشه و با خیال راحت بمیرد. 2. آدمهای غریبه دلیلی هم ندارد به هم راست بگویند. اصلن راستگفتن و دروغگفتن مسالهاش غریبهگی و آشنایی نیست. مثلن یک جملهی قصاری دارد یک آدم عزیزدلی که «خیلی بیشتر از این حرفها برایش احترام قائلم که بخواهم به او دروغ بگویم» و این را دربارهی یک آدم عزیز دیگری گفته بود و خدا شاهد است اگر سی سال بگذرد از این آدم این یک جمله یادِ من خواهند ماند. اما اگر الان فکر کردهاید که سرهرمس میخواهد نتیجه بگیرد که میزان در راست و دروغگفتن، احترام به طرف مقابل است، اشتباه کردهاید. که یعنی اگر دروغی گفتید لابد احترامِ آن آدم کمتر از پیش شده. بگذریم (سلام رسولی) 3. من؟ من الان آدمِ باکفایتی نیستم. امروز نیستم. شاید فردا باشم. شاید هم هفتهی دیگر. شاید هم کلن وقتی دیگر. وگرنه میگفتم که من نه قصهی شهرزادِ فیلم را باور کرده بودم نه زندگی دوبارهی سیامک را. یعنی اصولن این که آدم از توی قبر بیرون بیاید دلیل نمیشود که حتمن قبلش مرده باشد. 4. آقای بهزادی را نمیدانم، اما سرهرمس به شخصه هنوز نتوانسته خودش را قانع کند که دلیلِ این شکستهای زمانی، دلیلِ این بازیکردن با سیر خطی روایت، جوری که آدم خیال کند خدای نکرده پردههای فیلم جابهجا شده موقع پخش، دقیقن چه میتواند باشد. حالا باز اگر اوضاع برزخی بود، یعنی از این بیشتر برزخی بود، که خب سیامک از آنجایی که آدمیست مرده، و هفتهشت روز وقت دارد تا کلن به دیار باقی برود، پس طبیعی هم هست که زمان و مکان برایش آشفته باشد، میشد قبول کرد. اما از آنجایی که سیامک غریبه است و غریبهها دلیلی ندارد که به آدم راستش را بگویند، سرهرمس میایستد سر حرفش که گیجکردنِ تماشاگر به خودی خود هنر نیست. یعنی که اصلن چه خوب بود اگر این آشفتهگی زمانی و مکانی یک جوری بارزتری بود. که آدم هی برنگردد عقب آپاراتچی بدبخت را نگاه کند. یا مثلن بگردد ببیند تدوینگر فیلم کی بوده. 5. لوکیشن مینیبوس خوب است، کلن خوب است. یعنی یک صندلیِ خاصی دارد مینیبوس، همان جلو، کنار موتورِ بالازدهی وسط، که به طرز کاملن آگاهانهای فرق دارد با سایر صندلیهای مینیبوس. آدمِ مینیبوسسوار اگر بوده باشید در زندهگانی، میفهمید از کدام رابطهی یکبهیک با آقای راننده الان دارم صحبت میکنم. بابت انتخاب این لوکیشن، بابت این که شهرزاد از همان اولباری که سوار شده بود آمده بود و روی آن صندلی اختصاصی نشسته بود، بابت آن صندلیِ تکنفرهی کنارِ در که مخصوص آدمهاییست که خیلی زود میخواهند پیاده شوند، مثلن اولین ایستگاه، یا کلن آدمهای فرّاری هستند، که منیژهی احمدی اول روی آن نشست و بعد طبعن وقتی سیامک خودش را معرفی کرد، بلند شده بود و روی صندلی مخصوص نشسته بود، بابت اینجور چیزها همیشه باید تشکر کرد از آقای کارگردان. 6. بایرام فضلی؟ شده تا به حال تصویری دیده باشید که آقای فضلی پشتش باشد و کیف نکرده باشید؟ «بیست انگشت» مثلن. یا نود و نه درصد نماهای همین فیلم. مثلن؟ جایی که در تونل، سیامک مشت زده بود به آقایی که او را بانیِ اخراجش میدانست، بعد آن آقا افتاده بود روی زمین. بعد دوربین آقای فضلی آمده بود پایین، از یک جایی حوالی کمرِ آن آقا، جوری قاب کرده بود بالاتنهاش را، جوری تونل را انداخته بود پشت سرش که انگار این آدم خودبهخود در سراشیبی تونلِ رفتن است. 7. نگار جواهریان؟ آیدا. 8. حواشی؟ الف. جایی که اولبار کولهی شهرزاد جا مانده بود در مینیبوس. بعد دستبهدست چرخیده بود بین آقاهای راننده. بعد یک دفترچهی کوچکی هم داخل آن بوده که همه مشتاق بودند آن را بخوانند. سولماز: دفترسیاههی آیداست که گم شده بود! ب. جایی که ناصر (ساقیِ مشروب) دفترش را بیرون میآورد و نامِ مشتریانش را میخواند. اشارهی واضح به کیوان. علیلطفی، نقل به مضمون: زینپس به جای عرقِ کیوان بگوییم عرقِ ناصر! 9. علیرضا آقاخانی (سیامک انتصاریپور). منهای صدایش. منهای نوع ادای دیالوگهایش. صورتش، صورتش، استخوانهای صورتش. حتا آنجور خجالتزدهای که ایستاده بود توی سالنِ سینما. کشفی که بابتش باید برای آقای بهزادی دست زد. 10. کلن؟ کاش آقای بهزادی از این قصهی معرکه، از این آدمها، به کمک آقای فضلی، یک «دو روز در تهران» درست و حسابی درمیآورد. بعد طبعن دیگر مجبور نبود اینجوری بازی کند با سیر خطی زمان. بعد لابد میشد خیابانها و جاها هویتدارتر باشند. بعد آدم با خیال راحتتری مینشست قصهی آدمی را که نیتِ خودکشی دارد، که به ته خط رسیده، و معجزهای در هیات یک زن برایش میرسد، و رستگار میشود در «لیو»، تماشا میکرد. Labels: سینما، کلن |