« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2010-01-13
1. هر روز از کلمهها سواری میگیریم اما حواسمان هست که همین کلمهها اگر نخواهند چهطور بلدند بشوند آبستن هزارجور سوءتفاهم. بشوند اصلن محل اشکال یک رابطه. بیخود نبود ترزای بار هستی آن همه «عشق» کاملی را تجربه میکرد با سگاش. رابطهای که فاقد دیالوگ بود. یا همین «بنینیو»ی talk to her. وقتی که تمام چهارسال را آلیشیا خوابیده بود روی تخت، بی که بتواند بشنود، بی که بتواند جواب بدهد. مخاطبِ خاموش مونولوگهای تمامنشدنی بنینیو بود. بیخود نبود که کسی از آن چهار صندلی آنطرفتر گفته بود که عشق کامل، عشق تمام یعنی همین. لابد عشق بنینیو به آلیشیا را عشقی بینقص، عشقی خللناپذیر حساب کرده بود. بس که کلمهها خوب بلدند رخنه ایجاد کنند به وقتش. بلدند خیانت کنند به همهی معناهایی که پیش از این داشتهاند.
2. همان روزهایی که سرهرمس برای نخستین بار این فیلم آقای آلمودوبار را دیده بود، با خودش گفته بود این غریبترین love story ای است که تا به حال با آن روبهرو شده. وقتی قصهها این همه تکرار میشوند، آقای آلمودوبار توانسته بود قصهی تازهای تعریف کند در این حوزه. حالا میشود اینجوری خیال کرد که در غیابِ دیالوگ، در غیاب گفتن و شنیدن، در غیابِ پرسیدن و جوابخواستن و جوابدادن، عشقِ یکطرفهشان توانسته با خیال راحت دوام پیدا کند. بیکه نگرانِ خدشههای ناگزیرِ رفتوآمد کلمهها باشد. (حواسم هست چه دارم مصادره به مطلوب میکنم کلیت فیلم را، البته) 3. پیشنهاد کرده بود یک قراری باشد فیمابین، برای گریز از زهری که گاه کلمهها بیکه غرضی در میان باشد، با خودشان میآورند وسط، پیشنهاد کرده بود وقتهایی که یکیشان میخواست برود برای خودش در غارِ تنهاییاش چند صباحی بماند، برود پنج دقیقه برای خودش باشد، فقط برای این که برای خودش باشد، لیس بزند خودش و زخمهایش را تنهایی، خودش را تماشا بکند یکچندی، به جای هر کلمه و پیغامی، انگشت اشارهاش را بیاورد بالا، انگار که اجازه، بعد آن را تا کمر خم کند، دوبار. که یعنی دوستت دارم هنوز، خوبم با تو، مشکلی ندارم با تو، اما میخواهم برای خودم باشم. بیکه یادم برود عزیزِ دلمی هنوز، بیکه دلم بخواهد بروی برای خودت فکر و خیال کنی که مگر چه کردهای که که اینجوری دلم تنهایی خواسته، دلم فرار خواسته، دلم خلوت خواسته. بیکه نگران بشوی که نکند جایت امن نباشد گوشهی دلم. که یعنی همهچیز سر جای خودش، من، تو، ما، اما خیالت تخت باشد، به زندهگیات برس، سرت به کار و دلت قرص که من هستم، فقط کمی دورتر، برای خودم، برمیگردم هم، زودتر از آنی که فکرش را بکنی حتا. نپرس اما. حرف هم نزن از من، با من. 4. برای گریز از سوءتفاهمهای ناگزیر کلمهها میشود که به اندامها پناه برد. بدن هیچوقت محل سوءتفاهم نمیشود. دروغ هم نمیگوید. نمیشود کسی را دوست نداشت، از دستش دلخور بود و بوسه همان بوسه باشد، لبها مانند روزهای خوش برای خودشان سفر بروند روی بازوها، لالهی گوشها، حاشیهی گردِ سینهها و آب از آب تکان نخورد. این جوری است که وقتی انگشتانت را واسطه میکنی که بگویی دوستت دارم اما باید بروم چندصباحی، آدم خیالش راحت است. حالا تو بیا بهجایش هزاربار بگو خوبم، خوبیم. نمیشود. این جوری است که تا تنی به تنی نساید، لبی به لبی، خیالت تختِ تخت نمیشود اگر نشانهای نگذاشته باشی میانتان، از جنس همان تن. Labels: سینما، کلن |