« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2010-02-27 آقای تونی مکری دربارهی «محلهی چینیها»ی آقای پولانسکی میگوید قسمتی از لذتی که از دوبارهدیدنِ محلهی چینیها نصیبمان میشود این است که حینِ تماشا با خودمان فکر کنیم آیا ما باهوشتر از جیک گیتز (جک نیکلسون) هستیم یا نه، ببینیم آیا اصلن میشد در آن وضعیت کار بهتری انجام داد، جوری که منجر به آن تراژدی سکانسِ آخر نشود، جوری که همهچیز آن جور از هم نپاشد، جوری که مجبور نباشیم برگردیم به محلهی کوفتیِ چینیها، برگردیم درست به همان نکبتی که از آن فرار کرده بوده/یم یا نه. آیا میشد گریخت از آن مسیر دایرهواری که از جایی قبل از تاریخ فیلم، از اولین باری که در محلهی چینیها جیک برای نجاتِ جانِ زنی اقدام کرده بود، گرفتارش شده بود و برای نجات جانش دست به عمل زده بود و فاجعه، از دستدادنِ زن، از دسترفتنِ زن تنها نتیجهی عملش بود، آغاز شده بود و دوباره در پایان فیلم به همانجا، درست به همانجا رسیده بود؟ محلهی چینیها حدود چهل سال پیش ساخته شده است. حدود چهل سال پیش جیک گیتز نتیجهی کنش را دید، نتیجهی اعتماد به نفسش را وقتی آن جور نشسته بود در دفترش در همان اول فیلم، آن جور اقتدار خودساختهاش را به رخمان کشیده بود و ما بعدها فهمیده بودیم آرامآرام که همهی آن قلمرویی که برای خودش ساخته بود، پوششی بود برای پنهانکردنِ درماندهگیاش. برای فرارکردن از ناتوانیاش نه در حل کردنِ معما، که در نجاتدادن. شما بخوانید نجاتیافتن. مسیری بود برای رسیدن به استیصال، از استیصال. Labels: سینما، کلن |