« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2010-05-29 پویا رضی - بدون عنوان رنگ روغن روی بوم - 30.40 - 1386 موضوع وقتی جالبتر میشود که بدانیم آدمهای پویا رضی، آدمهایی بودهاند از قماش همین آدمهای معمول دوروبرمان، که اینجوری دفرمه شدهاند و از ریخت افتادهاند در نقش. این یکی انگار در میانهی تکاندادنهای افقی صورتش بوده که فیکس شده، در میانهی یک نهگفتن، نخواستن، یک جور نخواستنای که لبخندی مبهم هم به همراه دارد. نخواستنای که یک «هه»ی مستتر در خودش دارد. نقاش هم با تاشهای سفید روی بینی، همراه شده با این نفی. (داشتم «شاترآیلند» آقای اسکورسیزی را میدیدم. جایی که کابوسهای ذهنیِ تد/اندرو در یک اردوگاه نازی اتفاق میافتد. تد با حیرت دارد قدم میزند در حیاط اردوگاه، جایی که از کشته پُشته ساختهاند نازیها. انبوهی از اجساد از واگنهای میان اردوگاه سرریز کردهاند بیرون، روی زمین. چرا این همه از مرگ میترسیم؟ از مرده، اگر بخواهم دقیقتر بگویم. مردهها نشانههای واضح و بیتعارفی هستند از یک واقعیتی که از آن فرار میکنیم. چشمهای بسته، اصلیترین تمثیل مردهگی است. یادتان هست عکسهای آن آلبوم خانوادگیِ فیلم «دیگران» را؟ خواب هم همینقدر ترسناک میشود گاهی. رویا هم. رویا میشود اصلن یک جور هیولا. و از جایی که فکرش را هم نمیکنی از درون به صلابهات میکشد و ویرانت میکند گاهی. وقتهایی هم هست که حافظ ات میشود از هیولایی بزرگتر، واقعیت، اما) همان یکیدو تاشِ سفیدِ نقاش، آدمِ درونِ تابلو را از مردهگی درآورده، خیالمان را راحت کرده که بستهشدن چشمها، خبر از مرگ نمیدهد. هرچند که رنگبندی صورت و بدن و تیرهگی پسزمینهی نقش، سرد باشد و سردخانهای. «داره تکون میخوره، زندهست!» Labels: از پرسهها, سینما، کلن |