« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2010-07-04 از یاد نمیبریم که این نظارهگر، خودِ کیشلوفسکی، نیز پیش از مرگ نابههنگاماش حتا، دوربین را به حال خود وانهاده بود. انگار پس از «قرمز» به جهان گفت که «دیگر تماشایت نخواهم کرد»، اما پیشتر بسیار چیزها دیده بود. از مقالهی «زنبور غریق و رهایی»، کتابِ «ترجمهی تنهایی»، نوشتهی «صفی یزدانیان»، انتشارات «منظومهی خرد» آدم است دیگر، گاهی نیمکتی در دادگستری پاکدشت میشود خلوتترین جای جهان برای این که برداری تکهتکه از «ترجمهی تنهایی» آقای صفی یزدانیان را بخوانی و عیش کنی. گاس هم که اینجوری خیالِ خودت را راحت کنی که با الباقی ملتِ گرفتار آنجا فرق داری و مسالهات چیز دیگریست از اساس. که مثلن زنی که آمده از شوهر سابقش شکایت کند که هنوز نگاهش میکند، که اساماسهای آزاردهنده برایش میفرستد، از قبیل «دیشب تو بغل کی بودی زنیکهی هرزه؟»، با تو هیچ نسبت تاریخی و جغرافیاییای ندارد. زور که نیست، سر هرمس هم اگر بخواهد نمیتواند بین نوشتههای دوستداشتنیِ آقای یزدانیان و دادگستریِ پاکدشت برایتان ارتباطی برقرار کند. پاکدشت را اصلن فراموش کنید. بیایید به جایش بخوانیم آقای مجید اسلامی دربارهی این مجموعهنقدها چه گفته: «چیدن این نوشتهها نه بر اساس تقدم و تاخر زمانی، که برای رسیدن به نوعی هویت مستقل صورت گرفته؛ ...تو گویی اینها از همان ابتدا به قصد شکلگیری چنین کلیتی به قلم درآمدهاند؛ انگار این تکهها بخشهای متحدی از یک وجود واحد بودهاند که مثل پازل در ذهن خوانندهشان پس و پیش میشدهاند و اینک میتوان با آن چشمانداز اصلی مواجه شد.» لابد همین است که میشود کتاب را به مثابه یک کتاب دعا برای شیفتهیسینماجماعت نگاه کرد. جوری که بشود از این فیلم پرید به آن یکی. و هیچ فرق ندید در جانِ کلامی که آقای یزدانیان دارد جاری میکند در کلمههایش. فیلمها بهانههایی هستند برای آن که جهان خودش را شیفتهوار برایتان تعریف کند. این جوری است که یک خط نازک رقیق و شفافی برقرار میشود بین «چشمان بازبسته» و «رویابینها» و «ژول و جیم» و «مزاحم نشو!» و «در حال و هوای عشق» و «آخرین تانگو در پاریس» و «سولاریس» و الخ. بعد آدم خیال میکند با خودش که اصلن یک روزی باید هر آدمی در این وادی، بردارد فیلمهای محبوباش را بگذارد کنار هم، یکجا در موردشان بنویسد. جوری که جانِ وجودِ خودش را لابهلای آنها بگنجاند. که مخاطبی که صد سال بعد، بردارد فیلمها و صحنهها و آدمها را به هم بچسباند و از خلال آن، آدم را تصور کند. (که چه بشودش را الان نمیدانم البته) Labels: ادبیات، همهچیز و هیچچیز, سینما، کلن |