« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2010-07-28 دکتر جک کِوُرکیان سر میز شام به همراه خواهرش، وکیلش و همسر او، در مقابل نمایشِ آقای وکیلِ خودشیفته، قطعهای از نمایشنامهی «بوتهی ذوب» آرتور میلر را میخواند. آنجا که کاراکتر پروکتور در مقابل اصرار به اعتراف میگوید: Because it is my name! Because I cannot have another in my life! Because I lie and sign myself to lies! Because I am not worth the dust on the feet of them that hang! How may I live without my name? I have given you my soul; leave me my name! و این نمایشنامه را اصولن آقای آرتور میلر در دوران مککارتیسم نوشته بود. دورانی که خود آقای میلر جهت ادای پارهای توضیحات (شما بخوانید لودادن رفقای کمونیستاش) به دادگاه احضار شده بود. این را همینجا داشته باشید تا بعد. دکتر جک کورکیان در اواخر دههی نود، کسی بود که یکتنه پرچم دفاع از «حقِ مرگ» را در آمریکا در دست گرفته بود. حق مرگ، حق آسان و بهاختیار مردن برای بیماران لاعلاجی که زندگی برایشان جز درد و ناامیدی، چیز دیگری به دنبال نداشت. بارها به دادگاه احضار شد و بارها به سراغ دردمندانی رفت که آرزویی جز مرگ نداشتند. تا قبل از این که نهایتن به زندان بیفتد، به قریب به یکصد و سی بیمار کمک کرده بود که خودشان را خلاص کنند. میگویم کمک کرده بود چون اساسن هیچ قانونی به او این اجازه را نمیداد و نمیدهد که خودش آن کسی باشد که کلید مرگ را فشار میدهد. دکتر کورکیان دستگاه سادهای درست کرده بود برای این که بیمار خودش با کشیدن نخی، جریان گازی را به درون ریههایش هدایت کند که او را به بیهوشی، به کمایی خودخواسته ببرد و در خوابی آرام، مرگی آرام و بیدرد را به استقبال برود. داستان دکتر کورکیان، البته داستان جذابی است. پرداختن به مضمونی به این حساسیتبرانگیزی، به خودی خود فیلم را جذاب خواهد کرد. درامهای دادگاهی را هم اگر دوست داشته باشید، فیلم اقناعتان خواهد کرد. آقای باری لوینسون هم بارها قبلن توانایی خودش را در این ژانر ثابت کرده است. هرچند موضع خودش را از همان اول اختیار کرده باشد. هرچند تصویری که از مخالفین دکتر کورکیان در فیلم ارایه میدهد، آنچنان جانبندارانه باشد که مخاطب از همان اول «طرف» خودش را انتخاب کرده باشد. جناب آقای آل پاچینو البته شباهتهای ظاهری مطلوبی با اصل آقای دکتر کورکیان دارند. اما آدم نمیتواند آل پاچینو را اینجا ببیند و یاد پرسونای آقای پاچینو نیفتد. (سرپیکو یا عدالتبرایهمه مثلن) «شیرمرد»ی که مخالف مدنیت نیست اما زیر یوغ مدنیت هم نمیرود. معترضی که یکتنه در برابر یک سیستم میایستد و میکوشد تا فریادش را به گوش آنهایی که آن بالا نشستهاند برساند. قصهی آشناییست، نه؟ قهرمانِ پریشانمویی که صلابت دارد، که درست نقطهی مقابل همهی مردهای منطقی و کممو و نَرم و استیلیزه و سازشکار است. هنر آقای لوینسون، تزریق اینچنین اسطورهی سینماییای به داستان زندگی دکتر کورکیان است. اصلن آقای آرتور میلر و اعتراف و مککارتیسم و کورکیان را فراموش کنید. گوشتان را بیاورید نزدیکتر تا سرهرمس راستش را برایتان بگوید. جاذبهی قهرمانهای از این دست، در فاصلهای است که با آنیمای درونش گرفته است اتفاقن. در به چالشخواندن تمام آن مجموعهای است که «مرد» را تبدیل به موجودی ملاحظهگر، متمدن و ظریف کرده است. مردی که به قول آقای «رابرت بلای»، نه تنها مادرش از او راضی و خرسند است، بلکه زنی که با او زندگی میکند هم از او «راضی» است. شمایل این قهرمانِ غیرشیکِ ما، درست نقطهی مقابل مردان «نَرم»ای است که علاقهای به آسیبرساندن به محیط زیست ندارند، اهل جنگ نیستند و دوستدار حیواناتاند. (جَنِت، با شنیدن این داستان که کورکیان در ایام قدیم یک سگ داشته، به شدت تعجب میکند) قهرمانان موپریشِ و ریشوی اینچنینی، آزارمان میدهند، آزارمان میدهند چون مدام به یادمان میآورند که یک جایی در زیر دریای درونمان، مردی هست پشمالو و وحشی، مقتدر و باصلابت، «نهگو»یی که با خودش تعارف ندارد. آزارمان میدهند چون تلنگر میزنند. و مثل هر تلنگر دیگری غمگینمان میکنند که چرا، چرا، چرا هنوز نرفتهایم سراغ این بخشِ خاکگرفته و فراموششدهی وجودمان. که چرا نمیرویم، که چرا نمیتوانیم که برویم. پ.ن تا امروز صبح داشتم فکر میکردم چرا این فیلم را به من پیشنهاد کرده بودی. داشتم فکر میکردم از کجای این فیلم ممکن بود من خیلی خوشم بیاید مگر. نه که دوست نداشتم فیلم را، نه. اما دلیل پیشنهادت را نفهمیده بودم. امروز صبح یادم افتاده بود به کتاب «مردِ مرد» رابرت بلای. رفته بودم سراغش. همان اوایل، جایی که دارد سرگذشت «آیرونجان» را تعریف میکند. دیلینگام زده شد. Labels: سینما، کلن |