« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2010-08-16
شوالیهی ناموجود
نشستهام برایش به حرفزدن، طولانی. مدتها بود اینجوری برای کسی حرف نزده بودم. اینجوری پای همهی حسها و حسادتها و عقدهها و حقارتها را باز نکرده بودم جایی. لم داده بود روی مبل و فقط گوش میکرد. گاهی هم دستش را میکرد لای موهای جوگندمیاش. هربار که سیگارم را روشن میکردم، زیرسیگاری را از جلوی خودش هل میداد طرف من. آن وسطها با خودم فکر کرده بودم کیا عجب برادر بزرگتر مطلوبی میشد برای من. یک فاصلهی سنی حدودن دهساله. با خصوصیات ژنتیکی کموبیش مشابه، با سلایقی نسبتن منطبق. انگار از یک جا آمدهایم. فقط او چند سالی زودتر از من رسیده است. کیا از معدود آدمهایی است که حرف که میزند، گیر که میدهد، به پروپایم که میپیچد، سپر دفاعی جلویش علم نمیکنم. نه که چون خیالم از بابتش، از بابت حسن نیتش راحت باشد، نه. چون بلد است از کجا ضربهاش را بزند. چهطور من را نبرد کنج رینگ، گیرم نیندازد، ضرباتش را پیدرپی وارد نکند. فرصت تنفس بدهد. حتا آن وسط گاهی حالم را هم بپرسد. وادارم نکند به این که مشتهایم را بیاورم بالا. برعکس، بلد است جوری مشتش را بزند که اصلن نیازی به گارد نباشد، دستهایم را همانطور توی جیب نگه دارم و بگذارم با خیال راحت گیرش را بدهد. شخم بزند روح و روان من را. یکی جایی، کسی نوشته بود که یک فرشتهای هست آن بالا، که همهی کارش این است که کتابها را در زمانهای مناسبی به آدمها برساند. به وقتش. خیال میکنم یک همکاری هم لابد دارد که حواسش هست آدمها را هم یک جای مناسبی از زندهگیشان بیاورد بنشاند سر راه آدم. کیا قرار نبود این وقت سال این طرفها سروکلهاش پیدا شود، اما شد. داشت میرفت یک جای پرتی از کویر، خودش میگفت آمده یک سری صدا ضبط کند. شما فرض کنید صدای سکوت کویر را. ترجیح میدهم باور کنم. زنگ زده بود که پاشو بیا ببینمت. قرار نبود من این همه حرف بزنم. زدم اما. جوری که آخرش مانده بودم اینها را دارم از کدام گنجه میکشم بیرون میگذارم مقابلش. آن وسطها هم زنگ زده بود به یک رفیق مشترکی. دعوتش کرده بود به شام. گفتم من نیایم لطفن. گفت نیا. بعد رفت روی منبر. داشت میگفت که تعهدها، مسوولیتها، ترسها و عذابوجدانهای ناشی از احساس گناه، نقاط ضعف آدم است. همان جاهایی است که بیشترین ضربهها را میپذیرد، بیدفاعت میکند. وادارت میکند به صلح و آرامش اینجهانی و آنجهانی فکر کنی و تسلیم شوی. بعد از عیسی و بودا و موسی و الخ مثال میآورد. که چهطور هرکدام به نوعی برداشتهاند آدم را استثمار کردهاند. باج گرفتهاند تا سلطهشان را بر نسل بشر تداوم بدهند. ترساندند از خشمِ قادر و دوزخ، تهدید کردهاند به عذابی ابدی، به از دستدادن همهی خوشیهایی که آدم در زندهگانی دارد، به این که سایهی لطفشان را از سرمان برمیدارند، که دیگر نگاهمان نخواهند کرد، پناهمان نخواهند بود، تاییدمان نخواهند کرد. یا هم وسوسه کردهاند به بهشتی برین. هی یادت انداختند که چههمه مدیونی به خالق، که هزار جور تعهد داری، مسوولیت داری بابت انسانزادهشدنات. از هر دو طرف فشار آوردهاند. آدم را گیر انداختهاند. یهوه ملت را از خشمش ترسانده، مسیح منتِ مصلوبشدنش را گذاشته روی گردهی آدمی، قربانیترین قربانی تاریخ. که تاب تحمل این بار را نیاورد و تسلیم شود. آخری هم که استادتر از همه، برداشته شیوههای مختلف را با هم ترکیب کرده، کارآمدتر از قبلیها. اینجوری باج گرفتهاند از خلایق، وادارشان کردهاند به سرفروآوردن، رضا، خفت. از آن بدتر، مسوولیت دنیا و مافیهاست که بر شانهی ما انداختهاند. مسوولیت همهچیز، همهکس. بیکه خالق ذرهای خودش را در قبال همهی این همه ناکامیها مسوول بداند. نشسته آن بالا و همهچیز را از شما میخواهد. همهچیز را به شما نسبت میدهد. انگار که خودش منزه تاریخ است. انگار نه انگار که سهمِ او اگر از مخلوق بیشتر نباشد در نکبتهای جاری، چندان کمتر هم نیست. جوری که هیچ راهی برای مذاکره، برای حل مسایل باقی نگذاشته است. مثلن میتوانستند یکبار هم که شده، بیایند خودشان اعتراف کنند که خطای فلان تکه از خلقت را میپذیرند. و باور کنند که کوتاهی الهی، نقص ازلی را گاهی پذیرفتن، چیزی از شانشان کم که نخواهد کرد هیچ، بلکه عزیزترشان هم میکند. القصه، یا باید له شویم زیر بار مسوولیت ناشی از همهچیز، یا بهکل ما هم مثل او خودمان را کنار بکشیم و بگوییم مشیت خودش بوده، ما چهکارهایم. در هرحال، راه اصلاح را برای ابد بسته است. اینجوری است که آدم کرخت میشود، منجمد میشود، فرار میکند اصلن. وادار میشود به پنهانکاری، به دروغگفتن و خیانتکردن. بعد هم که معلوم است، بابت همین هم دوباره خفت میکشد، عذابوجدانش چندبرابر میشود. عشقشان، مهرشان میشود مطالبه. میشود شرطی. مهمانیشان هم میشود همینی که الان این روزها دچارش هستیم. گاهی باید آدم چهارقدم عقبتر بایستد، فاصله بگیرد تا بفهمد چهطور دارد استثمار میشود و حواسش نیست. گفتم آخری از همه هوشمندانهتر است، چون جلوی جایگزینکردن پناهگاه دیگر را هم گرفته است. به زور هم گرفته است. گردن میزند بیمروت! از کاه کوه ساخته است و به کوچکترین لغزشی تو را به قطع ارتباط، تو را به عدم خوشبختی ازلی تهدید میکند. رحمش هم بیمنت نیست: کاری را که من میگویم بکن، تا یکسره عاقبتبهخیر شوی. وگرنه خود دانی! به این میگویند حمایت شکننده، راستش. گاهی هم سکوت میکنند البته. سکوتی که از صدتا فحش بدتر است. با سکوتشان انسان را تنبیه میکنند. میبرند آدم را میگذارند در یک فضای غبارگرفتهی بیشکلی که از بس که نمیبینی، خودت به طور اتومات شروع کنی به گشتن دنبال جرمی که مرتکب نشدهای. ساختن جرم و سپس سرزنشکردن خودت بابت آن. میگویم مثل کافکا و محاکمهاش. میگوید دقیقن. انسانها را تهی میکنند از بلوغ، از آدمبزرگی. آدمیان را کودکان ترسیده، هراسان، پرخطا میخواهند تا نوالهی ناگزیر را گردن کج کنند. جوری که بابت کارهای ناکردهشان هم نگران حسابپسدادن باشند. رویاهایشان را تحقیر میکنند و قدرتهایشان را تمسخر: همه هیچایم در مقابل آن عقلِ کلِ لایزال لاکردار متعال. نگران کیا شده بودم کمکم. بس که دلش پُر بود انگار. بعد با خودم فکر کرده بودم این مرد را دقیقن به همین دلیل این همه دوستش داشتم. به همین دلیل که این همه نگرانش شده بودم و نگران نشده بود خودش. نمیشد هم. یاد گرفته بود از زندهگی که نگذارد کسی فشارش دهد، چه معبودش، چه محبوبش، چه مخلوقش. بعد پای نیچه را کشیده بود وسط. پای همهی آن شوالیههای «نه»گو را. آنهایی که انسان را برعکس، دعوت کرده بودند به حفظ کرامتش، شرافتش. به مقاومت، به سرافرازی. به این که در این گردبادی که باجوها (باجگیرها- سلام لاغر) پیرامون آدم فراهم میکنند. به فاصلهگرفتن از ترسهای کهنه، تعهدهای تحمیلی، و چشمبستن روی گناههایی که معلوم نیست از کجا و چهطور، چه کسی، آنها را در پاچهی ما کردهاند. پای آنهایی را وسط کشیده بود که استاد باجندادن هستند. آنها که هرچند سنگدل به نظر میرسند، اما انگار یک سپر محافظی دور خودشان تنیدهاند که هیچرقمه کوتاه نیایند. قبول نکنند اینجور چیزها. شوخی کنند حتا با فشارهای وارده. اصلن فشارنده را بگیرند به بازی. دعوتش کنند به مشارکت، به مذاکره، به بدهبستان. به وقتش هم فاصلهی کافی بگیرند از باجو، خودشان را از بالا تماشا کنند و نروند زیر بار مسوولیت چیزهایی که به آنها ربطی ندارد. داشت از دشمنان حقیقی «صلحوآرامشبههرقیمتی» حرف میزد. |