« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2010-11-08
ریچارد (اد هریس): نه، صبر کن، صبر کن… یه داستان برام بگو!
کلاریسا (مریل استریپ): دربارهی چی؟! ریچارد: بگو روزت رو چطور گذروندی! کلاریسا: من… از خواب بلند شدم… ریچارد: خب؟ [به سمت پنجره میرود] کلاریسا [به تدریج به سمت ریچارد میرود]: بعد، بیرون رفتم، آه، رفتم که، که گل بخرم! مثل خانوم دالووی، توی کتاب، میدونی؟ ریچارد: آره. کلاریسا: و صبح قشنگی بود، میدونی؟ ریچارد: واقعاً؟ کلاریسا: خیلی قشنگ بود، خیلی تازه ریچارد [پنجره را باز میکند]: آها، تازه… مثل… مثل اون صبح توی ساحل؟ کلاریسا [مستأصل]: آره ریچارد: آره، مثل اون روز، تو ۱۸ سالت بود، منم، شاید ۱۹ سال داشتم. من نوزده سالم بود، و هیچوقت چیزی به اون زیبایی ندیدهبودم. تو، صبح زود از در شیشهای اومدی بیرون و هنوز خوابآلود بودی. عجیب نیست؟! بیشتر صبحهای معمولی زندگیمون! میترسم مهمونیتو خراب کنم. کلاریسا: مهمونی؟ اصلاً مهم نیست! ریچارد: تو با من خیلی خوب بودی خانم دالووی! فکر نمیکنم هیچ دو نفری از ما خوشحالتر بوده باشن. [ریچارد از پنجره میپرد و کلاریسا فریاد میزند] «ساعتها» (+) Labels: سینما، کلن |