« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2011-01-26 بعد میدونی سختیش کجاست؟ میدونی کجاهاست که یهو میبُری، نشست میکنی توی خودت؟ اونجا که میاد میگه قرار بود با هم بازی کنیم، ولی تو خوابیدی. همین. هیچی بهش اضافه نمیکنه. عین یه جملهی خبری میگه و میره توی اتاقش. یهکم بعد میرم سراغش. میگم بیا نیمهی دوم رو بازی کنیم. از جا میپره. بعد یه کاری میکنم که زودتر گل بخورم، زودتر بازی تموم بشه. همیشه دنبال اینم که یه راهی پیدا کنم که بازی پایان داشته باشه، قصه هم. اون اما هی میخواد بیپایان باشه، بازی، قصه، هرچی. گاهی همون لحظههای کلنجار واسه پیچوندنش، درست توی همون لحظهها سنگینیش رو احساس میکنم. دردش رو. گاهی اما نمیفهمم. سرم گرمِ خودمه. یه روز بعد، دو روز بعد، یهدفعه مثل الان یهو میشینم سرِ جام، فرو میریزم، وحشت برم میداره. میدونی، هیچ معلوم نیست، شاید یه روزی سراغش بیفته اینجا. شایدم نه. میخوام بگم قضاوتش رو از همین الان میپذیرم. سرم رو میگیرم پایین و میپذیرم. (+) |