« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2011-10-02 باور بفرمایید سرهرمس وقتی داشت این Macheteی آقای رودریگوئز را میدید هی دلش برای آقای کیمیایی تنگ شد. سوخت حتا. آن طرف دنیا آقای رودریگوئز این همه دنیا را میگیرد به تخمش فیلمش را هرجور که میخواهد میسازد، ستارههایی را که دوست دارد در آن میچپاند، دیالوگهای آبدوغخیاری و گلدرشت روانهی دهانِ آدمها میکند، قصه را هرجور عشقش کشید جلو میبرد، حال میکند، واقعن حال میکند، بعد این طرف دنیا این آقای کیمیاییِ ما باید این همه زخمزبان بشنود. درست نیست خب. انصاف هم نیست. شما همین خانم جسیکا آلبا را در نظر بگیرید، ببینید چهطور رسمن دارد بد بازی میکند، بعد یاد خانم نیکی کریمی بیفتید در فیلمهای آقای کیمیایی. گناه ندارد انصافن خانم کریمی؟ دارد، به این سوی چراغ دارد. (همینجا جا دارد یادی بشود از خانم میشل رودریگوئز، در واقع یادی بشود از شکمِ ایشان. از خطهای شکم ایشان، همینطوری) بعد، بعد یک جایی بود که سرهرمس را هم وادار کرد به رقاصی، بس که ایده ماه، محیرالعقول، عالی. آقای قهرمان قصه دارودستهاش را جمع کرد بروند حمله کنند دمار از آدم بدها دربیاورند. بعد یک لشگر از ماشینها و موتورها و اسلحهها راه افتادند. بعد، جایتان خالی (از شدت هیجان قادر نیستم بنویسم این را) ماشینها عینهو اسب روی دو پایشان بلند میشدند. اصلن یک وضعی. جانم برایتان بگوید که در صحنهی درگیری آخر اصلن میشد به معراج رفت، بس که هرکیهرکی، خرتوخر، شاهکار. آقا من جدن از این فیلم لذت بردم. از این آزادی لذت بردم. از این ولنگاری لذت بردم. سلطانِ بی-مووی اصلن. Labels: سینما، کلن |