« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2012-01-18
یک دمی هست، یک لحظهی گلدرشت و کلیشهای هست که آدم تلفن را میگذارد/میبندد، از پشت میزش بلند میشود، چندتا کارتن روی میز میگذارد، وسایل شخصیاش را از روی میز و کشوها جمع میکند، کارتنها را میگیرد دستش و برای همیشه محل کارش را ترک میکند و از هفت دولت آزاد میشود. درست همانجا که آیندهات میشود یک نامعلوم خوشبخت و مبهم. درست همانجا که زیردست و بالادستت دارند تماشایت میکنند، همان دم. من؟ من بندهی آن دمام کلن.
وسط اتوبان امامعلی زدم کنار که همین را بنویسم و بروم.
|