« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2012-10-03
من اگر جای آقای مسعود فراستی بودم به حرفهای دلسوزانه، واقعن دلسوزانهی مانی حقیقی فکر میکردم. دارم از همین گفتگوی اخیرشان در مجلهی ۲۴ حرف میزنم. مانی کلیت فراستی را رد نکرده، یک برچسب «چرت» نچسبانده که خودش را خلاص کند (سلام جنگهای جهانی گودر). راهکار داده. خیلی اصلاحطلبانهطور. قاطعیت و رکبودن فراستی را تایید کرده و برایش باز کرده که چهطور لحن میتواند استدلال را بسوزاند. که چهطور لحن میتواند در شنونده چنان گاردی ایجاد کند که دیگر گوشش شنوای فحوا نباشد. بعد هم دست روی یک جای خوبی گذاشته. که مثلن این که کشف کنی کیارستمی از ترسهایش فیلم میسازد یا کیمیایی خودارضایی میکند در فیلمهایش، این نقطهی پایان بحث نیست. میتواند اتفاقن درست همانجایی باشد که «نقد» شروع میشود. به نظرم چه مثل سرهرمس حوصلهی دیدن برنامهی آقای جیرانی را ندارید و اصولن در تیم آقای فراستی نیستید، و چه فراستیدوست هستید این گفتگو را بخوانید. آنقدر که تبلیغش را کردهاند جسورانه و خفن و بنیانکن نشده ولی نمونهی خوبی از شیوهی درست دیالوگ با کسی که بهکل مخالفش هستید ارایه میدهد.
۲
شبها که بلند میشود آدم دوباره وقت گیر میآورد فیلم ببیند. سرهرمس با حفظ سمت این روزها عجیب فقط حوصلهی سینمای سهل دارد. یعنی دستش که میرود روی صندوق فیلمها، نمیدانم چرا فقط فیلمهایی بیرون میآید که خیلی حوصلهی عجیبی نطلبد. لابد زمستان اوضاع بهتر میشود، نمیدانم.
۳
پرومتيوسِ آقای اسکات ترکیب نهیلیستی خوبی شده از ادای دین فرمی به اودیسهی آقای کوبریک و تداوم نگاه آقای اسکات در «بیگانهها»یش. کلن؟ کلن توصیه میشود.
۴
سایههای تاریکِ آقای برتن اما یک بلاتکلیفیای در خودش دارد. یکجورهایی شناور و ول است. یک جاهایی شوخیهای بامزهای با ژانر کرده، یک وقتهایی خودِ خودِ آقای برتن است. در مجموع اما کاراکترهای ولشدهای دارد. لابد از مصایب اقتباس از سریال است. خدا عالم است.
۵
مردان سیاهپوش ۳ همان ملغمهی بامزهایست که قبلن بود. اگر ۱ و ۲ به نظرتان مفرح بود این یکی هم هست. نه بیشتر.
۶
بتمن را اجازه بدهید یک بار دیگر ببینم و بنویسم (سلام واقف). عجالتن با آقای نولان رفیق شدم سر این بتمن آخری.
۷
هانگر گیمز را فقط در صورتی پیشنهاد میکنم که اصولن فنِ این مسابقههایی باشید که یک جماعتی را ول میکنند در یک جزیرهای تا زنده بمانند و گذران کنند. وگرنه بدجوری کلیت قصهاش اشکال دارد. شما فقط تصور کنید قهرمان قصه به یک «سفر قهرمانی» میرود و آخرش برمیگردد سرجایش. بعله میشد که این خودش یک ایدهی بامزه و ساختارشکنانهای باشد، اما وقتی ادعایی پشتش نباشد. شعار تحول ندهد و بعد برگردد سر جایش.
۸
سفیدبرفی و شکارچی هم که تا دلتان بخواهد خستهکننده و کسالتبار بود. خدا شاهد است اگر به خاطر خانم شارلیز ترون نبود چند بار استاپش کرده بودم. آدم میماند که خب که چی، چرا. تازه طفلک خانم شارلیز ترون هم هی زرت و زرت پیر و بیریخت میشد و هی باید دختران جوان را فیلان میکرد تا دوباره جوان و خ بشود. آدم دلش میخواست دخترهای زیبایی را که در اطرافش میشناسد بردارد تقدیم کند به ایشان. نقش بود بازی کردی دخترم؟ بازی هم که نکردی تازه. حیف از شماست. واقعن.
Labels: سینما، کلن |