« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2006-09-19 1 از آقای مسعودخان فراستی به دو دلیل- فقط- خوشمان میآید. یکی همان کتاب مستطاب هیچکاک، همیشه استاد و دوم همان حرفی که پس از اولین ملاقاتشان با آقای حاتمیکیا زدهبودند: مگر میشود آدمی با این چشمها، فیلم بد بسازد؟ ارتفاع پست در مجموعهفیلمهای آقای حاتمیکیا، نسبتن مهجور است. با این که از معدود واکنشهای بهجای یک سینماگر (از لحاظ زمانی و مکانی و موضوعی) به اتفاقهای معاصر پیراموناش است. تجربهی فیلمساختن در لوکیشنی محدود و درآوردن میزانسنهای درست. (یاد آن نقشهی پرواز مزخرف افتادیم و آن ماکت هواپیمای غولپیکر و این که حتا نتوانسته بود حس مکان را برای بیننده، درست دربیاورد) برخلاف مثلن آژانس شیشهای، نگاه حاتمیکیا به سیاهیلشگرها مهربانتر شده است و تنها شخصیت سیاه و غیرسمپاتیک فیلم، مامور علنی امنیت پرواز است. (کار سختی است احساساتینشدن در برابر حاتمیکیا. طرف، استاد هدفگرفتن احساسات است! عین هالیوود!) پرسونای یک بازیگر بزرگ در این فیلم شکل میگیرد: حمید فرخنژاد. یادتان میآید آنجایی را که دستهایاش با دستبند به میلهای بسته شده، نرگس (اوووووف! باز هم نرگس، مکین!) به دیدناش آمده و قاسم دارد آخرین توصیههایاش را تندتند، قبل از این که پا در مسیر اعدام بگذارد، به او میکند: قاسم: یهمقدار دلار تو پاسپورتم هست. خودت هرجور صلاح دونستی خرجش... حالا یکی ندونه فکر میکنه چقد هس! این جملهی آخر را با طعنه ولی خندهی واقعی میگوید. در اوج درام. چه کسی را میتوانید در آن سکانس به جای فرخنژاد تصور کنید که از عهدهی این پیچش حس برآید؟! پرهیزش از نشاندادن اوج اکشن، جایی که نرگس با اسلحه (اسکله نه ها مکین!) به سراغ مامورین امنیت پرواز میرود و تمام صداها را روی ریاکشن فرخنژاد میبینیم، معرکه است! داشتیم فکر میکردیم بنیان خانواده- زناشوهری- در سینمای حاتمیکیا چهقدر مستحکم و زیبا است. (بگذریم از این مردسالاری پنهاناش که تحکم این بنیان فقط در ایمان زن به شوهر است و همیشه کنش از آن مرد است و واکنش مناسب از جانب زن که آن هم تایید شوهر است!) ایمان و اعتقاد زن به شوهر - به خودش- و نه به آرمانهایاش که اتفاقن آرمان و شیوهها را خیلی وقتها نمیپسندد اما ایمانی که به خود انسانی شوهر دارد، باعث همراهیاش با او میشود. درست مثل همان ایمانی که مردان حاتمیکیا به راهشان دارند. بهنام پدر را هنوز ندیدهایم – حوصلهی سینمارفتن نداریم این روزها و ماهها و سالها!- اما کنجکاویم بدانیم چه به سر این ایمان مردهای حاتمیکیا میآید. در سکانس آخر، آنجایی که دست نوزاد تازهمتولدشده بالا میآید و پنجهاش را باز میکند، جدا از تفسیرها و تاویلها، نمیدانیم چرا یاد اودیسهی فضایی آقای کوبریک خودمان افتادیم. ادای دین بوده یا ما ذهن مشوشی داریم؟! وقتی با حاتمیکیا طرف هستیم، خیلی چیزها را ندید میگیریم. یادمان میرود که آدمهایاش هی به نوبت پشت تریبون میروند و شعار میدهند. یادمان میرود مولف مدام دارد قضاوت میکند شخصیتهایاش را. خیلی چیزهای دیگر را فراموش میکنیم، اغماض میکنیم چون با آدمی با آن چشمها طرف هستیم که نمیتواند فیلم بد بسازد! 2 آقا کشتید ما را با این ویکیپدیاتان! داریم میبینیم که یکروزی برسد که در هر متنی که در این وبلاگستان شما میخوانیم، هر کلمهای، هایپرلینکی داشته باشد به معنایاش در ویکیپدیا! (این را به آقای ونگز عزیزمان نمیگوییم که طفلک دو بار این عمل را مرتکب شده و نه بیشتر، خیلی جاها دیدهایم این روزها) حالا باز جای شکرش باقی است قرار نیست هی به نانشنامه لینک بدهیم! 3 از این بالا میبینیم که عمومن شما آدمهای فانیای که دایلآپ وصل میشوید، بارگاه ما را میگذارید بعد از دیسکانکتشدن، سر فرصت بخوانید. خودمان هم با متنهای طولانی همینکار را میکنیم. گاس که اصلن دو سه روز بعد بخوانیمشان. اصولن قضیه آفلاینخوانی است. این وسط هایپرلینکها مایهی عذاب است! (مکین درد ما را میفهمد!) 4 این را هم از همین آقای فاکینگویستد داشته باشید که لینکاش این بغل هست! این خانوم با شما چه نسبتی دارن؟ سه پنجم. 5 اگر حال و حوصلهی خالهزنکی در وبلاگستان را دارید، بروید یک نگاهی اول به وبلاگ این نوجوان بیندازید، بعد یکی از بازتابهایاش را در وبلاگ آقای منصورخان شرح بخوانید که خیلی بامزه است. این آقکورش هم فنومنی است برای خودش ها! 6 داشتیم فکر میکردیم جهان دیگر آبستن کسانی چون خانم فالاچی نخواهد شد. نه دلیلی برای این کار هست، نه نیازی و نه بستری. اوریانا فالاچی فقط و فقط میتوانست در میانهی قرن بیستم چنین گردوخاکی بکند. به هرجای جهان سرک بکشد و یک تنه کار یک رسانه را انجام بدهد. خانم فالاچی به تنهایی یک رسانه بود و حالا، امروز به تعداد همهی آدمهایی که سری به وبلاگستان میزنند، رسانه داریم. برویم، برویم یک مرد را دوباره برداریم، ورق بزنیم و از آن همه ایدهآلیسم، یواشکی کیفی بکنیم! 7 این پستچی ما خودش تشخیص داده بهجای مرحوم شرق، برایمان اعتماد ملی بیاورد! کاش لااقل کمی از این آقای کروبی شما خوشمان میآمد! 8 آقای دکتر مرتضا خاکی عزیز دربارهی آقای اخوان و آقای شاملو و دشواری فرمی شعرهای سالهای آخر عمرشان، تعبیر عجیب و جالبی دارند. اخوان و شاملو در سالهای آخر، آنقدر بر زبان فارسی مسلط بودند که نمیتوانستند ساده حرف بزنند. یکهو خیلی این تعبیر برایمان ملموس و قابل درک شد. 9 حالا لحن سر هرمس مارانا کپیرایت ندارد و ما هیچی نمیگوییم، شمارهگذاری در پستها که لابد دارد و باز ما هیچی نمیگوییم که! 10 ببینید کار به کجا رسیده که آقسانسوری ما هم پای مکین را به متناش باز کرده! تا حالا کجا بودی برادر؟! 11 نه یادمان نرفته! قرار بود آخرین عکسمان با زئوس را اینجا بگذاریم! گاس وقتی دیگر! 12 قطع کردی یا قطع شد؟! Labels: سینما، کلن |