« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2006-11-02
1
نمیدانیم. شاید تقصیر همین سونات مهتابای باشد که هی دارد برای خودش تکرار میشود یا بیهودهگی ممتدی که قرار است تا چند وقت دیگر دچارش بشویم یا حتا ... نع! باید همان سونات مهتاب باشد! (و کور شویم اگر دروغ بگوییم!) گاس هم که قضیه، همین تلفکردن وقتمان با آشغالهایی مثل باغ فردوس، پنج بعدازظهر یا حتی چرندی مثل Click باشد. روزنامهخواندنِ آخرِ شب توالت هم کاری جز ایجاد یبوست نمیکند این روزها. آن را هم باید رها کرد. (یادش به خیر، یک زمانی چهقدر دوست داشتیم همهچیز را هی رها کنیم. در هر رهاکردنی اعجاز شگرفی بود که تا هفتهها و ماهها، روحمان را سرشار میکرد) اصلن همهی اینها کشک! همین دوسهساعتی که نشستهایم میان جناب جونیور و سینا و شایا و تارا و کیان و میان جیغجیغها و خندهها و قهقهها و تتهپتهها و زمینخوردنها و تلاشهایی برای آدمشدن و بزرگشدن و غنجی که از این گوشه به آن گوشهی دلمان میآید و میرود و میزند، عشق است. 2 از آن روزهایی است که نمیآید ها! دو ساعت است داریم هی اتود میزنیم و نتیجه افتضاح است. یاد آقای سرکیسسیان افتادیم که تنها و بهترین درسی که به ما داد این بود که این جور وقتها باید رها کرد. باید رفت سراغ یک کار دیگر. مثل پیانویی که میشوپند. 3 گاس هم که تقصیر این خانم آگراندیسمانمان باشد که آنقدر از حال و هوای دوران دانشجویِ هنربودهگیشان و حوالی تیاترشهر و تختجمشید و انقلاب مینویسند که هی فیل ما یاد هندوستان میکند. چند وقت است ما را تیاتر نبردهاید خانم مارانا؟! 4 سر هرمس مارانای بزرگ هم گاهی مثل همین آقای خطرناک خودمان فکر میکند توهین بهترین راه ابراز عقیده است. بسطش هم باشد برای یک وقت دیگر مکین! 5 آنقدر خوشحالایم برایات که نگو! گاس که همین فاصلهی هزار و اندی کیلومتری هم خودش حکمتی داشته باشد پسرم! 6 یادمان باشد یک روزی بنشینیم سر فرصت دربارهی این بنویسیم که چرا این همه این فرندز جواب میدهد! بنویسیم که یک دلیلاش این است که این شش شخصیت، کودک هستند. (ما فرض میکنیم آقای توماس ا. هریس و وضعیت آخر و الخ را در جریاناید!) بنویسیم که از والد خبری نیست و در هشتاد درصد اوقات، کودکِ بیننده را هدف گرفته است. همین است که این همه راحت مینشینیم پایاش و بدون فکر و دغدغههای انتلکتوئلی میخندیم. از آن خندههای رهاییبخش! کاری که اگر مثلن آقای پیمانخان قاسمخانی را اجازه میدادند، خیلی دوست داشت در مجموعههای بررهاش تجربه کند. (چرا اینهمه بیحوصله مینویسیم ما؟! ...مجبوریم، میفهمی؟! مجبور! تا حالا مجبور بودی؟!) 7 میرزا راست میگوید. این همه حرف و نوشته به کیبورد و وقت فراغت که میرسد، میماسد و خلاصه میشود و تهی میشود و کاش که موجز میشد که نمیشود. فقط کش میآید وقتی میخواهی بسطش دهی. گاس که اصلن تقصیر این ورنوش پدرسگ باشد! 8 خواب دیدیم که در خیابان مقصودبیگ ِ حوالی دههی پنجاه داریم قدم میزنیم. سرِپل را گرفتهایم و داریم تا چهارراه حسابی، پیاده گز میکنیم. داریم فکر میکنیم این نوستالژی بیربط از کجا به سراغمان آمده است. درختهای تازه و خانههای کوتاه و شاد و چشماندازهای سبز و شفاف و افقهای دوردست از تهران 35 سال پیش به ما چه دخلی دارد. ما خیلی هنر کنیم همان نوستالژی المپ خودمان را دچارش شویم! در همان خواب، با خودمان گفتیم طفلک حق دارد همیشه دنبال خانهای بگردد که پنجرهی آشپزخانهاش به کوه باز شود. 9 خواب دیدیم که داریم از مسیر پیچدرپیچ درکه بالا میرویم. هفتحوض را که رد میکنیم، یکهو راه باز میشود. چشمانداز گشوده میشود به دریاچهای وسیع در ارتفاعات توچال که پلی سفید و بزرگ و سیمانی از این سو به آن سویاش گسترده شده و جماعتی به گشت و گذارند. از همان کناره، راهی ماشینرو تا به اوین وجود دارد و ما در همان خواب کذایی، با خودمان فکر میکنیم چرا تا به حال این همه رنج کوهنوردی را تحمل کرده بودیم تا به این جا برسیم! این خواب را بار چندم است که میبینیم. باید علتی داشته باشد. تلفنی به یونگ عزیزمان بزنیم. 10 نه ربطی به خوابنوشتنِ خانم شین ندارد! این خوابها را یک ماهای میشود که میخواهیم اینجا بنویسیمشان. 11 ایرما ابراز نمیکند. هیچچیز را. حتا انزجارش را از این که موسیو ورنوش دارد این طوری مینویسدش. 12 به خانم مارانای دوستداشتنیمان بگویید آن پست خوشمزه را دربارهی یک تور خوراکی یکروزه در تهران برایتان بنویسد! در ورسیون سر هرمس مارانا از آن تور کذایی، فقط یک وعده کلهپاچه و چند قوطی آبجوی تگری اضافه شده است! 13 حال آن نیزنی را داریم که او را آوای نی برده است دور از ره. 14 هزار سال است دنبال آن سیدیای میگردیم که چندتا شعر نیمای عزیز را بیژن کامکار به آواز میخواند و شکیبایی دکلمه میکرد. شباهنگام بود اسماش؟ این روزها جایی سراغی از آن ندارید؟ (گاس که هم مثل قضیهی ورونیک شد و همین آقای فیلمی، ناغافل آوردش برایمان!) 15 چرا ما فکر میکردیم ملت میآیند و فیلمها و کتابهای جزیرهی تنهاییِ پاییز هشتادوپنجشان را برایمان مینویسند؟! 16 که میافروزد؟ که میسوزد؟ Labels: سینما، کلن |