« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2007-04-12 1 اینجا نوشتهایم دیپارتد و هی داریم تلاش میکنیم یک جوری حرفمان را بزنیم که آقای اسکورسیزی را از خودمان نرنجانیم. تکلیفتان را روشن کردیم، نه؟! اتفاقن بر خلاف هوانورد، تماشای این یکی مفرح بود و حوصلهی ملوکانهی ما از نیمهی راه سر نرفت. فقط هی باید به خودمان یادآوری میکردیم که کارگردان، مارتیِ خودمان است. بیخودی هم هی یاد face off میافتادیم. بعد با خودمان فکر میکردیم چرا انتخاب بازیگرها این جوری بوده است. منظورمان اتفاقن آقای دیکاپریو و آقای دیمن نیست که در این باره زبانمان مو درآورد بس که قبلن گفته بودیم. دیگر باید به زور هم شده عادت کنیم به این شکل و شمایل مقواییِ آقای دیکاپریو. حرفهایی را هم که این بالا درباب ارتباطات افلاطونی مارتی و لئوناردو میزنند، نشنیده میگیریم. مشکل سر هرمس مارانای بزرگ دقیقن با جناب آقای جک نیکلسون دوستداشتنی است. غیرسمپاتترین هنرپیشهی محبوب تاریخ سینما! انصافن کدام دفعه، کجا با این آقا سمپاتی داشتهاید؟ از حرفه، خبرنگار بگیر تا محلهی چینیها. تا همین مثلن قول و از گود از ایت گیت. حالا نقشهای گلدرشت منفی را کاری نداریم وگرنه هیچ بعید نیست که یک بندهخدایی هم پیدا بشود و با نیکلسونِ مثلن شاینینگ هم سمپات باشد! کاری نداریم. داشتیم میگفتیم: در دیپارتد، یک فضای به شدت دوقطبی حاکم است. دوقطبی که اتفاقن برخلاف آموزههای اصل عدم قطعیت، که این روزها خیلی مد شده، خیلی هم در هم نمیپیچند و خیلی سرراستتر از این حرفها هستند. این را باید بگذاریم به حساب سن و سال مارتی لابد. اعتراف میکنیم که خیلی جاها انتظار داشتیم این دو تا آدم که این طور قرینهوار – ین و یانگوار – دارند زندهگی میکنند، خیر و شرشان کمی جابهجا شود. (لطفن آدمکشتن را تنها متعلق به نیروی شر ندانید.) نشد. یعنی خیلی خطکشی قاطعتر از این چیزها و اداها بود. ببینید که پرسونای آشنای آقای نیکلسون میشود سردستهی آدمبدها و آن وقت، مارتین شین با آن پسزمینههایی که از او سراغ داریم، میشود رییس پلیسی که – واقعن که! – شهید هم میشود! دیدید چهقدر رمانتیک اسلوموشن از آن بالا پایین میافتد؟ بعد، نیکلسون، خونین و مالین در بیلِ آن ماشین- که لابد آشغالجمعکن هم بوده! – هلاک میشود؟ تازه فراموش نمیکند که قبل از مردن، خیلی مذبوحانه و خبیثانه، تیر آخر را هم شلیک کند! (باز دارد این دوز علامت تعجبهای ما بالا میرود خانم ئهسرین، ها!) یک دفعه فیلمت را سیاهسفید میساختی دیگر! اشتباهی رخ داده است. ما، سر هرمس مارانای بزرگ از همین جا اعلام میکنیم که یک جایی، یک روزی، به جای اسمِ مثلن آقای تارانتینو، اسم آقای اسکورسیزی تایپ شده و بعد، منشی تهیهکننده، تلفن اشتباهی زده و مارتی هم روی هوا قضیه را گرفته! فقط تصور کنید اگر این ماجرا را تارانتینو میساخت. آن فصل عجیب آخر که همهی هنرپیشهها، یکییکی، به نوبت، در مغز هم شلیک میکنند، چهقدر خندهدارتر و معرکه میشد؟! الان خب خیلی تعجب نمیکنیم از این که اسکار را به مارتی دادند! حقش بود! به چیِ این دیپارتد دلمان را خوش کنیم آخر، ها؟! کجایش را برای خودمان نگه داریم و هی یادش بیفتیم و برای ملت تعریف کنیم؟ یعنی باید حالا، بعدِ عمری، بنشینیم و از توانایی مارتی در جمع و جورکردن این همه شخصیت و قصه و اینها تعریف کنیم؟ همین؟! بلند شو پسر! (با مارتی هستیم مثلن!) بلند شو فیلم خودت را با همسنو سالهای خودت بساز. ول کن این شلوغبازیهای دوربین و قصههای تودرتو و تدوین موازی و جوانگرایی و... را. نمیدانیم، لابد مارتی هم چهار تا جواد طوسی دور و برش دارد! خب؛ اینها را گفتیم که یک دعوایی راه بیفتد و شما یک چیزهایی بگویید در دفاع از این فیلم و بعد ما مجبور شویم، مجبور شویم بشینیم و فکر کنیم و دلایلمان را برای خوشمان نیامدن از این فیلم، مبسوطتر بنویسیم. 2 یادتان باشد که یادمان بیندازید که دفعهی بعد، یک چیزی دربارهی آقای مارسل دوشان، مکین، آقای شماعیزاده و آقای نامجو برایتان تعریف کنیم! 3 نگویید که نگفتیم ها! وردی که برهها میخوانندِ آقای رضا قاسمیِ عزیز، روی دوات منتشر شد. خبرش را یک بندهخدای آنونیموسِ مهربانی در کامنتهای پستهای قبلی داده بود. به دیوار فیلتر هم اگر برخوردید، به خودمان ایمیل بزنید تا برایتان بفرستیم. به خود آقای قاسمی هم البته میتوانید ایمیل بزنید! 4 موسیو ورنوش یک چندوقتی است که یک چیزهایی نوشته و داده دست ما، سر هرمس مارانای بزرگ، که پابلیشش کنیم. مشعوفمان نکرده هنوز لابد که نمیکنیم! 5 داستانخواندن آنلاین هم از آن کارهایی است که میدانیم سخت است و خودمان هم گاس که بهندرت به سراغش برویم، اما این داستان بامزه را بخوانید با ایدهی معرکهاش که کامرانخان عزیزمان ترجمه کرده است. 6 ما هم اگر بودیم، کامنتدانی نمیگذاشتیم لابد. این همه سادهگی در فرم و قیافه. این خلوت منظم و سکوت گاس که اصلن از الزامات این باشد که آدم با خودش حرف بزند. وقتی خودت هستی و خودت، چه لزومی به این قرتیبازیها؟! ماندهایم این وسط معطل که چی میشود که گاهی فکر میکنیم این خانم دارد صاف با ما حرف میزند. ببینید: «ادم های بزرگ زندگی های کوچکی دارند با یکی دو اتفاق کم اهمیت.ادم های معمولی ،همان ها که با بی اعتنایی از کنارشان رد می شویم، انها که در سکوت کوپه قطار خط های سرخابی اسنیکرز دختر روبرویی را می شمارند،یا با دقتی بی مانند گل الود ترین هویج را از میان ردیف نارنجی هویج ها انتخاب می کنند،یا هر روز سرراهشان یک لیوان مقوایی قهوه داغ برای گدای هندی می خرند،این ادمهای فوق العاده معمولی زندگی شان پراز اتفاق هایی ست که ادم چشم هایش گرد می شود.ادم های معمولی عادت های معمولی دارند،مارکس و لنین و پروست و مان خونشان ده صبح پایین نمی افتد و هوس نمی کنند در ردیف کافه های گاندی با قهوه های چهار هزار تومنی خدای نکرده گدا گشنه های جهان را از دست امپریالیسمی که دهه پنجاه هر ننه قمری را توده ای می کرد نجات دهند،ادم های معمولی سر راهشان به یک رستوران معمولی با دوستی معمولی می روند می نشینند و جفنگ ترین غذای روز را می خورند و خزعبل می گویند و می خندند و ادم را گیر ناخود اگاه متوسط الحال روشنفکر های ننه بابا معروف دل زده از پول و سگ و طوطی و گربه ملوس نمی کنند.» 7 البته بندهگان خالص کم نیستند. اما این بیچاره، این طفلک، ساسانخان عاصی، مگر هُلتان میدهد که این جوری به دست و پایش میپیچید خب؟! شما هم پسرم، از این آنتیکامنتها غمی به دل نگیر و شجاع باش و صبور و همینجور هی فرت و فرت برای ما کامنتهای طولانی و محبتآمیز و خالصانه صادر کن. بالاخره یک جایی حساب میشود اینها لابد! دستات هم اگر به دست آن خانم استوایی شکست، گاس که خودمان از اختیارات ماراناییکمان استفاده میکنیم و به جایش، یک دست خوبِ فردِ اعلا برایتان سبز میکنیم! 8 باور نکن علیجان! این جور چیزها را نباید باور کنی. هرکسی هم به شما گفت، شیشکی نثارش کن، با ما! آقای ونهگوت نمیمیرد که. منتشر میشود در یک زمان دیگر، یک جای دیگر. الان هم گاس که دچار یکی از همان وقفههای زمانی مخصوصش شده که آن سیانان بیصاحاب، آن طوری نوشته پسرم. وگرنه مگر میشود که ما هفتهی پیش، با یک حالت الهامآمیز و شتابناک و ویژهای، برویم سراغ این کتاب زمانلرزهی ایشان و حالا از شما همچین حرفی بشنویم، ها؟ (اصولن سر هرمس مارانای بزرگ کتابهایی را که از کتابخانهاش برای خواندن انتخاب میکند، در یک حالت شتابناک، انتخاب میکند که معمولن انرژی رقیق مشکوکی – که هیچ دخلی به صداهای مشکوک ندارد – مسیر دست مبارک ایشان را هدایت میکند. میدانید که! وقتی تنگش بگیرد، خیلی فرصتی برای فکرکردن نداری!) بعد هم حالا گاس که واقعن مرده باشد، دلیل نمیشود که ما نامهای به آدرس همیشهگیش برایش ننویسیم و نگوییم که: کورتی جان! پسرم! مُردی که مُردی! به ما ربطی ندارد. الان هم به قول خودت لابد آن بالا در بهشت نشستهای روی صخرهای، چیزی، داری پالمال لایتت را میکشی و همان لبخند بچهگانهی شیطنتآمیزت را زدهای و مشغول خلق یکی دیگر از آن اتوپرترههای بامزهات هستی. به جانِ زنِ اولت که به تازهگی مرحوم شده، نامردی اگر رمان جدیدت را برایمان ایمیل نکنی. بعله خب ما خودمان میدانیم آن بالا – این بالا! – امکانات چاپ و نشر محدود است. ولی به جان زن دومت که هنوز مرحوم نشده، اینجور چیزها دلیل نمیشود پسرم که ما را از این لذت نامحدود، از این شعف بازیگوشانه، از این لبخندهای مکرر، از این تخیل ولنگارت برای همیشه محروم کنی که! آدم باش و از این شوخیهای صحرایی با ما نکن آقاجان! ها راستی (کپی رایت خانم ئهسرین) این قدر آبجوی گرم نخور. برایت خوب نیست. یا حداقل فقط همان خماری اول صبحت را با آن بشکن. خب؟ 9 یعنی آدم یک فقره آیدا داشته باشد که از پاریس برایش سیدی این خانم Skin را بیاورد ها! لذتی بردیم وقتی سوغاتیمان را گشودیم. (این هم از همان اتفاقات ماراناییک است که سر هرمس مارانا از قبل ندادند داخل بستهی سوغاتیش چی است!) یادمان باشد که بعدترها برایتان از این اعجوبهی فرم و صدا بیشتر بنویسیم. کلیپها را خودتان بگردید و پیدا کنید و از گرافیک خارقالعادهاش مشعوف شوید! Labels: سینما، کلن |