1
به لحنِ آقای سانسورشده: زلفبربادمده در تمام جاده، ودکا در خنکای غروب حیاطِ شاهعباسی، سیگار و چایی دونفره روی تراس روبهباغ، بیکن و بلکسالامی آقای آلفرد به همراهی جداییناپذیر آبجو، آببازیهای مکررِ جناب جونیور، آن ماهی تنهای گلدان نقرهکارِ میان لابی و بوسههایی که مکرر به دستهای گوناگون درازشده در آب میزد بیهیچ هراسی، قهوه و ودکا در راه طولانی شبانه به خانه: نصفِ جهان در بیست و چهار ساعت و اندی.
2
حرفِ راست را ایرما زده بود.
3
بچه که بودیم، دوست داشتیم دو فرزند داشته باشیم. یک پسر و یک دختر. اسمهایشان را هم بگذاریم امید و آرزو. بعد، بزرگ که شدند، برگردیم بهشان بگوییم: شماها امید و آرزوی من هستید! (به قول خانم کوکا، بهخاطر طنز خفته و ایهام نهفتهاش!)
4
چارهای نیست. باید همینجا مراتب شعفمان را از دیدن هزاربارهی این ویدیوکلیپ زلف بر بادِ آقای نامجو، ساختهی آقای حامدخانِ صفایی، یک جوری ابراز کنیم.
به قولِ خانمِ کوکا، تناقض غریب و غمانگیزی که بین سرنوشت تراژیک خانم هنرپیشه (امیرابراهیمی؟) در عالم واقع با شعر بینظیر آقای حافظ که شهرهی شهر مشو...، و فریادهای لرزهبراندازِ محسن برقرار میشود، تاویلهای فرامتنی دلنشینی به کلیت کلیپ میبخشد. وصلش میکند به تاریخ این سالها. بعد هم که به قول مکین، تا آدم به طرز بیمحابایی عاشق نباشد، نمیرود این شعر را انتخاب کند و اینجوری بخواند. لابد روزهای خوب و غمانگیز و پرزجر و نمناکی داشته محسن آن روزها.
میدانید داشتیم فکر میکردیم چهقدر سلیقهی بصری آقای کارگردان به ما نزدیک بوده که این همه نماهای این کلیپ را میپسندیم. و این که این همه در محدودهی بضاعتِ کلیپهای ایرانی، بار اصلی را بر دوش ایده گذاشته و اینقدر ساده و بیپیرایه، کلیتی آرام و به شدت متناسب با فضای موسیقاییِ زلف بربادمده ایجاد کرده است. این جوری است که از دل محدودیتهای مالی و تصویری و تکنولوژیکی، یک ایدهی ساده و قابل گسترش، با سلیقه و نگاه و انتخاب و ذائقهی درست که ترکیب میشود، نتیجه میدهد.
دقت کردهاید حضور پررنگ دستهای خانم هنرپیشه را در این ویدیو؟ یادتان هست یک زمانی برایتان میگفتیم، یا شاید یکی از همین رفقایمان میگفت (!)، که چهگونه است که دستهای حامل حالتها و رفتارها و روحِ آدمها میتوانند باشند.
بروید، بلند شوید بروید به جای خواندن وبلاگ، این ویدیو کلیپ را یک جوری گیر بیاورید و لذتش را ببرید. فعلن که بدجوری این آقای مزدکخانمان دارند ما را وسوسه میکنند که بلند شویم و یک ویدیوکلیپ برای یکی از ترانههای محسن بسازیم. گاس هم یک جایی همین دوروبرها، گذاشتیمش به تماشا وقتی ساخته شد.
پسنوشت: به لطف علیآقامان، اینجا هم برای کلیپ مذکور پیشنهاد میشود.
5
خانم کوکا میفرمایند از ملت سوال کنیم کسی آیا عکس این جناب جونیور ما را برای Baby TV فرستاده که امروز صبح، تمثال ایشان از آن شبکه پخش شد، یا نه!
6
این دو جمله را هم از خانم لحظهمان داشته باشید. جای دوری نمیرود:
یک آدم حسابی وقتی قرار است برود، قشنگ میرود. مقدمهچینی نمیکند. به قول یک خانمی، با رفتنش پادشاهی نمیکند. قشنگ گورش را برمیدارد و گم میکند.
یک آدم حسابی، وقتی قرار است دیگر وبلاگ ننویسد، دیگر نمینویسد. پست خداحافظی و اشک و فین و شما همهتان نامرد بودید، جز فیفی جون و کامی جون و چیچی جون و اینها، در اصول آدم حسابیها نمیگنجد.
7
حیف نیست؟ روزنامهی هممیهنِ دیروز (چهارشنبه) را برنمیدارید و در صفحهی نهش، روایت دلانگیز و مهربان آقای خولیو کورتاثار عزیز از پابلو نرودای دوستداشتنیمان را نمیخوانید؟!
8
غرهایمان روی موسیو ورنوش دیگر اثر ندارد. میدانید، بد کوفتی است این واکسینهشدن. یعنی آنقدر یک سری غر را بشنوی که دیگر به تخمت هم نباشد. حالا هربار که روبهرویش مینشینیم و از روزگارش برایش حرف میزنیم و سند میآوریم و از این بیعملیِ پایانناپذیرِ کیفآلودش که همراه شده با کرورکرور کار بیهودهی بیحاصلِ روزگارسیاهکنِ رخوتآمیزِ دلچسب، فقط چشمهای آبیش را نیمبسته میکند، لبهایش را به اندازهی چند میلیمتر به جلو متمایل میکند، انگار که میخواهد حرفی در جوابمان بگوید، بعد سکوتش را ادامه میدهد، گردنش را در همین حال کج میکند و به طرف پایین نگاه میکند. خوب که دقت میکنیم، کمی هم لبخند میزند. انگار دلش برای ما سوخته است.
9
ما (سر هرمس مارانای بزرگ) غیبت میکنیم عمومن، برای این که طرف را مسخره کرده باشیم، برای این که مضحکهای جور کرده باشیم و لحظات شادی در خلوتمان برای خودمان ساخته باشیم. اشکالی که ندارد ها؟ (لطفن اخلاقیات را فعلن بگذارید برای معلمهای مدرسه.) اما میدانید با کدام جور غیبت بدجوری مشکل داریم؟ غیبتی که از سر اصلاح باشد. یعنی قصدش بهترکردن جهان و آدمهای سوژهشده باشد. غیبتی تلخ، خستهکننده، گاه ضروری، آزاردهنده و البته بیحاصل. بیایید اسم اولی را بگذاریم غیبت شادان و دومی را هم طبعن باید غیبت نالان بنامیم.
10
مکین!
یاس و گردن و فرانک نشد چون یاس تعطیل بود به دلایل واهی! به جایش، سورن و استیک و فرانک شد و آنقدر خوب و کشدار و جایشماخالی که الان هرچی فکر میکنیم درست یادمان نمیآید از چه مسیرهایی برگشتیم خانه. (شما این جملهی آخر را فراموش کن نقدن خانم ماراناجان!)
آن دونفر هم نمیشد که بخسبند چون وقتی قرار باشد طرف نیممتریِ قضیه هی هر دقیقه برود به بیرونروی، نمیشود خب. در جریانی که!
11
خانم مسعوده!
سر هرمس مارانای بزرگ، پنج تایتل هم بنویسد، انگار پانصدتا نوشته است. کافی است در بحرش بروید دخترم! دو رقم و این ها که عدد نیست. ما داریم برای چهار رقمیش دورخیز میکنیم!
موسیو ورنوش هم متقابلن سلام میرسانند و از هرگونه عاشقشدهگی استقبال میکنند. خودتان را بدبخت نکنید دخترم! (این را ما داریم میگوییم!)
12
ئهسرینخانم!
بیایید و یک قرار واندرلندی با این مکین و ما بگذارید دیگر. ما هم قول میدهیم از پای آن بازیای که یک تفنگ میدهند دستات و میروی داخل یک نبرد خیابانی، چند دقیقهای بلند شویم و جناب جونیور را بچرخانیم تا تفریح کند!
13
(خب این مالِ شما پسرم!)
14
منوچهرخانجانمان!
همین است که میگوییم این همه با محدودیتها هوشمندانه برخورد کرده است. یعنی گاهی دستها را در باد چرخانده، گاهی شال را. (راست گفتید ئهسرینخانم. عجب آن تکپایی که تاب میخورد، سرخوش و گذرا و ول بود در آن ارتفاع. بدون هیچ تاکیدی و مکثی) و آن جاهایی که شعر را ترجمهی تصویری نکرده، طبعن بیشتر مورد پسند ما میشود.
15
ما پینگ نمیکنیم ناراحت که نمیشوید، ها؟
16
داشتیم فکر میکردیم این کاریکاتوری که آقای رحمتی از محسن در کنار یادداشت/ غرنامهی محسن درباب حقوق مولف در هممیهن امروز (شنبه) کشیده است، چه انتخاب بیربطی بوده. یعنی به جای آن که همان عکس کوچک صفحهی اول را بزرگتر کار کنند، این کاریکاتور ناشیانهی غیرخلاقانهی فیلترفوتوشاپکِش (که فحش هم نیست مکین!) دارد جدیت آن نوشته را بدجوری زیر سوال میبرد. بعد هم چه اشکالی داشت که مثلن آقای صافی با آن قلم خوب و اغراقهای بهاندازهاش، کاریکاتور را کار میکرد که این جوری مسخرهگی توی ذوق نزند و این همه غرابت این نوشته را زیر سوال نبرد؟
17
ما، سر هرمس مارانای بزرگ، به همراه آقای ب عزیزمان، شدیدن از این که شورای سیاستگذاری و نظارت بر انتشارات آثار و اندیشههای آقای محمود احمدینژاد تشکیل شده است و آدمهای طناز و سوپربامزهای نظیر آقایان الهام، صفارهرندی، محصولی، ثمرههاشمی، پورازغدی، مطهری و سایرین در این شورا حضور دارند، ابراز شعف و شادمانی بیحد و حصر مینماییم و از این که خیالمان در باب آیندهگان و حفظ میراث طنز و فاجعهی ملیمان آسوده گشته است، خوشحالایم.
18
میدانید؟ شرایط که طوری میشود که از سینما یا از ادبیات اجبارن فاصله میگیرید، خب وسواستان بیشتر میشود. به همان نسبت هم، احتمالن، دید وسیعتری پیدا میکنید. یعنی یک جوری انگار از دور نظاره میکنید. همین است که گاهی میبینید یک بینش جهانشمولتری، گندهتری و در مقیاس بالاتری دارید نسبت به قضیه. این جوری میشود که از همان دوسهدقیقهی اول، گوشی دستتان میآید که با چه جور محصولی طرف هستید. این را حداقل دربارهی 98 درصد آثاری که اطرافتان هست و نمیتواند شما را مسحور خودش کند، میفهمید.
وقتی به این تراژدی دچار شدید، آنوقت است که ادامهدادن خیلی سخت میشود. آن وقت است که خیلی باید در رودربایستی آقای کارگردان و آقای نویسنده باشید تا به آخر قضیه را دنبال کنید.
حالا داریم حرفتان را میفهمیم آقای کیارستمی که چرا این همه اصرار دارید بگویید که زیاد فیلم نمیبینید. یک کمی میفهمیم.
19
این آیاسپی المپ ما یک کاری کرده که فعلن دسترسیمان انگار قطع شده به این بلاگر شما. فعلن هم به لطف رفیق عزیزی داریم اینجا مینویسیم. تا ببینیم چه میشود.
20
این پیشنهاد خانم محدثه را هم داریم دنبال میکنیم. بدجوری حق با ایشان است. حالا گاس که خبرش را رسمن همینجا اعلام کردیم.
21
اصلن این ایده را دوست داریم که پیرامون یک موضوعی، یک جماعتی را جمع کنند که فیلم بسازند. حالا اگر آن موضوع پاریس باشد، خب فبهالمراد. میماند که این که این دستچینی که جور شده، یکدست نیست. یعنی این پانزدهشانزدهنفر به لحاظ کیفی، همسطح و هماعتبار نیستند. الان درست یادمان نمیآید که بانی این حرکت کی و کجا بوده ولی مثلن کارهایی که کن به این سیاق میکند، از این نظر خیلی فکرشدهتر است. یا همین آقای فینچر خودمان با آن بامو های معرکهاش. نقدن در این پاریس، دوستت دارم بیشتر از همه، همان اپیزود بامزهی رفاقی قدیمیمان، کوئنها، سر هرمس مارانای بزرگ را سر ذوق آورد. با آن شوخیای که با راهنمای پاریس و علیالخصوص، مترویش کرده بودند. یادمان باشد برویم اسامی اینها را دربیاوریم که دربارهی چند قطعهی دیگرش هم حرف داریم برای گفتن.
22
گاهی وقتها، فیلمها یادشان میرود برای چی ساخته شدهاند. نمونهاش همین هزارتوی پن است. مثال بارزی هم هست برای همان که گفتیم خیلی زود حساب کار دستتان میآید. که با فیلمی سیاسی (سیاسی تاریخمصرفگذشته البته) طرف هستید که قرار است بگوید حکومت فرانکو چقدر بد و ظالم بوده و سرکردهگانش هم هیولاهایی بودند و سیاهسفیدی آدمها هم (2007 هستیم ها!) که حسابی تو ذوق بزند و یک قصهی پریان هم این وسط بگنجاند لابهلای داستان که مرهمی باشد برای این همه زخمی که آدمها در فیلم میخورند. جالب است نه؟ بالغتان را میزند با آن خشونتش دربوداغان میکند – از کشتن بچه هم در فیلم صرفهنظر نمیشود – بعد برای نوازش کودکتان، هی قصهی پریان تعریف میکند. باکی هم ندارد از این همه کنتراست. آنقدر هم جرئت ندارند که از واقعیت پا را فراتر بگذارد و همیشه حواسش هست که مبادا این قصهی پریان، تداخلی در واقعیت ایجاد نکرده باشد. کجا بود راستی که ما از این آقای گیلرمو دل تورو خوشمان آمده بود قبلن؟
23
کاش خانم پیادهمان کمی فرصت میکرد این مطلبی را که دربارهی کارهای آقای نامجو نوشته است، کمی برایمان باز کند. دوست داریم در این باره با ایشان یک جدل لایتی داشته باشیم. گاس هم که حوصله نکرد (همینجور که مدتها است انگار حوصلهی نوشتن و خواندن و دیدوبازدید وبلاگی هم ندارد) و همین جور قضیه را گذاشت بماند. که در این صورت هم فرقی نمیکند (ها؟ فکر کردید تهدیدی چیزی میکنیم رفیق قدیمیمان را؟) باز هم یک چیزهایی در این باره برای شما و ایشان خواهیم نوشت عنقریب.
24
قارچها در شهر، مجموعهای از قصههای آقای کالوینو، کشدار نبود اما خواندنش خیلی طول کشید. گاس که چون قصههای نئورئالیستی سالهای جوانی ایشان خیلی جذاب نبود. گاس چون واقعیت همیشه زود کهنه میشود. برخلاف افسانه و خیال که مثل قالی، هرچه بماند و پا بخورد، ارج و قربش بیشتر میشود. گاس که همین شده که حالا کالوینو را با رمانهای دلانگیزش میشناسند نه با قصههای جوانیش. اما همین کتاب، مجموعهداستان، چند قصهی پایانیش، به شدت رگ و ریشههای ریزنگریهای رمانهای آتی آقای کالوینو را در خودش دارد. قصهای دارد دربارهی مفهوم خیانت که منقلبکننده است. اسمش باید ماجرای یک همسر باشد. از آن جایی که مجبوریم، ...، مجبوریم آن قصه را جایی، در مطلبی، مقالهای، چیزی بگنجانیم از فرط ظریفبودنش، برایتان تعریف نمیکنیم.
25آقای عبرت، مجتبا عبرت، معمولن پاکت سیگارش را توی داشبورد نگه میدارد. شاید دلش نمیخواهد هر کسی که سوار ماشینش شد، بفمهد که آقای عبرت سیگار میکشد. امروز وقتی داشت در حال رانندگی، دقیقن هنگام پیچیدن از اتوبان صدر به مدرس/جنوب، پاکت سیگارش را از توی داشبرد درمیآورد، و طبیعتن سرش را برده پایین و برای دقایقی، جلو را نگاه نمیکرد، با شدت تمام با ماشین جلویی که همان لحظه ترمز کرده بود، برخورد میکند. مطمئن باشید که اگر آقای عبرت کمربند ایمنی را نبسته بود، حالا باید از روح آقای عبرت، مجتبا عبرت، حرف میزدیم. بعد از چند ماه که حال آقای عبرت به تدریج جا میآید، تصمیم مهمی میگیرد: دیگر سیگارش را در داشبورد نمیگذارد. در جیب پیراهنش میگذارد و این جوری سلامتیش را تضمین میکند و از صدمات آتی پیشگیری میکند.
26
آقای عبرت چند وقت قبل، در قم، وسط زیارت، کیف پولی روی زمین پیدا میکند که حاوی هشت میلیون و پانصد هزار تومان چک پول و یک کارت اعتباری به همراه رمز آن است. آقای عبرت طبیعتن کیف و چکپولها و کارت را در صندوق پست میاندازد تا از طریق بانک به دست صاحبش برسد. بعد هم این قضیه را برای یکی دو نفر از دوستانش تعریف میکند. خبر میچرخد و از روزنامهای محلی سردرمیآورد. بعد هم اخبار سراسری قضیه را پیگیری میکند و خبرنگار محلی صداوسیما ترتیب مصاحبهای با آقای عبرت میدهد که در شبکهی دو پخش میشود. بستهی مورد نظر در ادارهی پست گم میشود. صاحب کیف از آقای عبرت، که حالا شناختهشده است، شکایت میکند. آقای عبرت مدتی است که در زندان منتظر حکمش نشسته است.
27
این دیزاینر معرکه را هم خانم
ژرفا معرفی کردهاند. ساعتی است داریم در وادی ایشان سیاحت میکنیم و حالمان فرخنده و روحمان سرشار شده است. لیوانهای بامزهی آن بالا هم از آثار ایشان است.