« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2007-07-20 1 پریسیلا، همین به خودی خود کافی است که من را خوشحال کند، وقتی که گردن درازم را روی گردن تو خم میکنم و گاز کوچکی از پشم زردت میگیرم و تو سوراخهای بینیات را گشاد میکنی، دندانهایت را نشان میدهی و روی شن زانو میزنی، کوهانت را تا سینهی من پایین میآوری تا بتوانم به آن تکیه دهم و از عقب خودم را به تو بچسبانم، روی پاهای عقبم بلند شوم، وای چه شیرین است به یادآوردن غروبهای صحرا هنگامی که بارت را از زین به پایین آوردهاند و کاروان پراکنده شده و ما شترها ناگهان سبک شدهایم و تو شروع به دویدن میکنی و من به دنبالت میتازم، و در نخلستانی به تو میرسم. از داستانِ میوز، تیصفر نوشتهی ایتالو کالوینو ترجمهی میلاد زکریا نشر مرکز 2 آقای کالوینوی کبیر، در ادامهی سریقصههایی که در آنها، با آمیزهای از کمدی و ریاضیات عالی و فیزیک و زیستشناسی، شیرینکاری میکند و سرگرمی میآفریند، انگار همهی ایدههای داستانی معرکهاش را در همان مجموعهی کمدیهای کیهانیاش، مصرف کرده است. این طوری است که مجموعهی دوم که تیصفر نام دارد، تقریبن خالی از جنبههای داستانی میشود، و بیشتر بازیگوشیهای مفرحی است با متریالها و اعداد و دادهها، با زمان و واژهها و فرمهای روایی که در مثلن قصهی منشآ پرندهگان به اوج میرسد و انگار با یک کمیکاستریپ متنی سروکار داریم. با سواستفادهی جذاب و خلاقانهای از عناصر کمیکاستریپ در پیشبرد داستانی خالی از تصویر. 3 در این هزارتوی جدیدی که گاس تا اینها را پابلیش میکنیم، از تنور درآمده باشد، برداشتیم یکی از قصههای قدیمیِ موسیو ورنوشمان را به جای نوشتهای از خودمان جا زدیم. گاس که بروبچههای شبکهی پیام، هنوز این قصه را یادشان باشد. خودشان بزرگواری کنند و به روی مبارک نیاورند. 4 داشتیم فکر میکردیم که به جای این قصهای که چپاندهایم به هزارتو، بنشینیم و در باب بیرنگی متن بنویسیم. این که چه گونه است که رنگ در کلمات در نمیآید. این که اگر نخواهیم هی بنویسیم قرمز، چه طور نمیشود که از لابهلای کلمات، قرمز را احساس کرد. یا این میل غریب به سیاهوسفید که هیچوقت کهنه نمیشود و هنوز هستند عکاسانی که با فیلمهای سیاهوسفید کار میکنند یا دیجیتال عکاسی میکنند و بعد، رنگها را حذف میکنند. چه دشمنیای دارند جماعت عکاس با رنگها؟ چرا این همه گاه، رنگ مزاحم برداشتی است به نام عکس از واقعیتی که دیده میشود؟ چهگونه است که عکس سیاهوسفید – بخوانید فقدان نهچندان تاسفانگیز رنگ – این همه گاه به واقعیت نزدیکتر است؟ نکند که رنگها اضافههایی هستند بر طبیعت؟ راست میگویند که نوزادان از ابتدا رنگها را تشخیص نمیدهند و دنیا را خاکستری میبینند؟ چرا این همه اصرار داریم که رنگ را وارد فضای شهری کنیم و بعد، یک جماعت پررویی هستند که هی رنگها را برمیدارند و به جایش خاکستری میگذارند تا جهان را خلاصه کنند و مواظبِ ما باشند تا حواسمان به رنگها پرت نشود و از نکتهی اصلی غافل نشویم؟ هان مکین؟! 5 از چند سالهگی است که این میل غریب به بازگشت، ما را در خود فرا میگیرد؟ دقیقن چند ساله باید باشیم تا از ته دل بخواهیم – و ادا درنیاوریم و تقلید نکنیم – که زندهگی شهری دلمان را میزند و میخواهیم گریز بیهودهای بزنیم به دنیای ماقبل مدرن، به روستا، به طبیعت؟ که این همه دستگاههای رویاسازی – سینما و تیاتر و ادبیات و نقاشی و ... – دارند مدام این آرزوی محال را تصویر میکنند که دلمان را خوش کنند که بعله، میشود برگشت و همهچیز سرجایش هست، همان جور یک روز ترکش کردید و برای همیشه به شهر آمدید و در ساختمانهای شیشهای شفاف، روز و شبتان را با اعداد مصنوع گذراندید. داشتیم a good year آقای رایدلی اسکات را میدیدیم. و خب بماند که چهقدر افسوس خوردیم از این همه ایدههای پیشپاافتاده و سمبولیسم اسنوبپسند که پراکنده شده بود در فیلم، لابد برای هضم آسان تماشاگرهای بیحوصله و کمتجربهی سینای هالیوود. داستان فرار ناگزیر مردی بهشدت پرکار و موفق در دنیای بورس لندن، به روستای بچهگیاش در فرانسه. و همینجوری خودتان ساموار، اضافه کنید بازگشت به معصومیت و عشق و شراب و کودکی و اینها! چهقدر این قصه تکراری است! داشتیم فکر میکردیم چرا این همه این کهنایده، این آرکیتایپِ بازگشت، طرفدار دارد؟ کجای کار را ما، سر هرمس مارانای بزرگ، هنوز نفهمیدهایم در کار شما آدمهای فانی؟ نکند که چند سالی بگذرد و باز، این مکین بردارد همین حرفهای الان ما را پیدا کند از آرشیو و بگذارد زیر حرفهای سالهایی که نیامده است و ببینیم که ای دل غافل! ببین که چهطور یک روز این میل شدید به بازگشت را نفی کرده بودیم و حالا – همان سالهای آتی – این همه دلمان میخواهد به چیزی دور در گذشته برگردیم، به معصومیتی از دسترفته. این مسالهی غامض ِنوستالژی هم ولکنِ ما نیست ها! حالا هی بیا و عکسهای کودکیت را پابلیش کن ئهسرینخانم! 6 جناب جونیور، صبح که از خواب بیدار میشوند، اولین کلمهای که بر زبان جاری میکنند: آبجو نِی! یعنی آبجو میل دارند با نِی! 7 زئوس را شکر که استعداد موسیقیِ جناب جونیور، به ما نرفته است. وگرنه ممکن نبود که برای دقایق طولانی بنشیند جلوی پیانو و ملودی تولدتمبارک را تمرین کند و انصافن برای موجودی یک و خردهای ساله، خوب هم دربیاورد! 8 اجباری هم بود اجباریهای قدیم (کِرم است دیگر لابد این نوستالبازی!) روزهای اول، فرصتی بود که هنگام اجباریکردن، فیلمی هم ببینیم. یعنی روزنامهمان را میخواندیم، دوسهتا تلفن میزدیم، ایمیلهایمان را چک میکردیم و با خیال راحت، فیلمی رویت میکردیم. این ماجرا ختم به خیر نشد البته. فیلمدیدن حذف شد، چککردن ایمیل حذف شد، تلفنهایمان را هم در راه میزنیم. حالا اجباریِ ما محدود شده به خواندن روزنامه، روزنامهمان را میخوانیم، پشتی صندلی را تا جایی که جا دارد، خم میکنیم، دقایقی چشمهایمان را میبندیم در این خلآ خودساخته، و بعد، باروبندیلمان را برمیداریم و اجباریِ امروز هم تمام میشود. سخت میگذرد سربازی، ها! 9 در راستای بند 5، یاد آن میل شدید به چوپانیتِ میرزای عزیزمان هم افتادیم! 10 یادمتان باشد یک زمانی چیزهایی بنویسیم در خدمت و خیانت فرندز. مثل هر مادهی مخدر دیگری، ترککردنش عوارض تحملناپذیری دارد. – بعله هنوز هم بعد از چند ماه، داریم از فرندز حرف میزنیم! – یکیش این که جلوی روند فیلمدیدن آدمها را میگیرد. یعنی خیلی راحت برایتان بگوییم که در این چند ماه اخیرِ بعد از فرندز، این فیلم آقای رایدلی اسکات، اولین فیلمی بود که رسمن ما و خانم مارانای دوستداشتنیمان، نشستیم و سرِ دلِ راحت، آخرشبی، مورد تفقد قرار دادیم! 11 یک اشتباه بسیار بزرگی از سر هرمس مارانای بزرگ سر زده است. – بزرگان، اشتباهاتشان هم بزرگ است خب – دیشب، بعد از یک خواب بعدازظهر در جوار جناب جونیور، بعد از یک دوش خنکِ مفرح، بعد از یک لیوان بزرگ قهوهی دمکردهی کوبایی، که خودش را برای یک شادخواری درست و حسابی آماده کرده بود، به جای ویسک، یک لیوان درشت ودکای اوکراینی فلفلی نوشید. و از آن جایی که این موجود به غایت خوشطعم است، فراموش کرد که این همه امشب را به خودش وعدهی ویسکیِ اساسی داده است. و مجبور شد، ؟، مجبور شد با همان ودکا تا آخر شب ادامه دهد. و آدمهای اهل میدانند تفاوت ودکا و ویسکی و کاری که با آدم میکند، از کجا تا کجا است. ساعت حوالی دوی نیمهشب بود و سرهرمس مارانای بزرگ غمگین بود. از این که با خوردن همین چند لیوان ویسکی به جای ودکا، میتوانست کجای آسمانها باشد و نبود. ودکا آدم را روی زمین نگه میدارد. نمیگذارد اوج بگیری. همینجور روی زمین برای خودت خوبی. ویسکی، درستش البته، میبرد تو را به یک جایی در اعماق وجودت، میگذارد که تمام استعدادهای داشته و نداشتهات، بیرون بریزد. پرواز میکنی. باور کنید! (فرانک علاوه بر این که به خاطر بنزین، برای فقط یک چهارلیتری نمیآید، که گران هم کرده است! حالا هی بگویید این سهمیهبندی بنزین خوب است!) 12 از شما چه پنهان، گاهی وقتها فکر میکنیم این سر هرمس مارانای بزرگ هم دارد پیر میشود. یعنی از همان چند سال قبل که بارگاهش را زد (!) دوران طفولیتش را به سرعت پشت سر نهاد و بالغ شد. این چکیدههایی که مکین این پایین دارد از آرشیو ما بازیافت میکند و به خوردتان میدهد، مال همان جوانی و سرخوشی سر هرمس مارانا است. برای یک وبلاگ، انگار عمر پنج-ششساله، زیاد هم باشد. الان برای خودش مرد کاملی شده است. گاس هم در سراشیبی عمر افتاده که این همه گاهی عبوس مینویسد. بیخود نیست که ما این هم روزها، کمتر برایش وقت میگذاریم. خودش لابد بلد است یک جور خوبی ادامه دهد. به جای آن، ترجیح میدهیم این روزها، به کودکی به نام معماران گاس بیشتر برسیم که نام دفتر کوچکی است برای معماریکردن گروهیِ ما و دو فقره از رفقای قدیمیمان. که دارد با شتاب عجیبی بزرگ میشود و گاهی ما از آن عقب میمانیم. آدم کم میآوریم برای انجام کارهایش. گاهی وقتها نمیرسیم درست تربیتش کنیم. کترهای بزرگ میشود و این اصلن خوب نیست. یک شرکت، در خردسالیش، احتیاج به مراقبت دارد. باید زبانِ خودش را بیاموزد نه این که زبان بزرگترهایش را تقلید کند. باید یک جاهایی ادبش کرد. توی دهنش زد. یک جاهایی باید برایش کف زد. باید به افتخار هر پروژهی جدیدی که شروع میکند، برایش شامپاین باز کرد. باید ترمیمش کرد. باید متناسب با رشدش، هی لباسهای بزرگتر برایش خرید. حالا که تصمیم گرفته هیچگاه صرفن روی کاغذ معماری نکند، که معماریکردن برایش همان ساختن و بناکردن است، باید کمکش کرد. تولید نقشه روی کاغذ را خیلیها بلدند. حالا که معماران گاس تصمیم گرفتهاند برگردند به سنت معماران سالهای دور، و بناکنندهی طرحشان باشند، خیلی چیزها را باید فدای این تصمیم کرد. یکی از این چیزهایی که دارد فدای این وقتهای بیشماری میشود که سر هرمس مارانای بزرگ، این روزها به پای معماران گاس میریزد، همین بارگاه است. حالا شما هی بگویید عدد بِدِه! 13 خواستیم غر نزنیم که فرهیختهگی خونمان این روزها خیلی پایین آمده. که خجالتآور است اگر بگوییم در دو ماه اخیر، یک فیلم دیدهایم و یک کتاب خواندهایم! که آخرین کنسرتی که رفتهایم، ارمغانش خواب ناراحتی بود که نصیبمان شد، که گاهی، بعضی روزها، خانم مارانا را بیشتر از دو ساعت در روز نمیبینیم. که جناب جونیور اگر این همه سحرخیز نبود، روزهایی بود که اصلن ایشان را نمیدیدیم. که این همه دلمان برای این چهارنفر و نصفی رفقای چندینسالهمان و قهقهههای مستانهی شبهای خانهدریا تنگ شده است. که زئوس پدر این آقای رازمیک را بیامرزد که هنوز هم میشود که با خانم مارانا، گاهی عالم و آدم را بپیچانیم و سری به لینت بزنیم و قهوهای بخوریم. (انگار زدیم ولی!) 14 برای شما تخفیف میدهیم لابد دخترم! Labels: سینما، کلن |