« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2007-08-20 1 رولان بارت مقولهی «مرگ مؤلف» را نخستینبار در جُستاری به همین نام که در سال ۱۹۶۴ منتشر شد، مطرح میکند. یکی از نویسندگان کلیدی که او برای تبیین نظریهی خود آثارش را مورد بحث قرار میدهد، مارسل پروست است. و جالب است که خود پروست در آثارش به شکلی کاملن خودآگاه مقولهی «مرگ مؤلف» یا «غیاب نویسنده» را (بهویژه در بخشی از کتاب نیمهتماماش «علیه سنتبوو») مطرح میکند. البته نوشتههای او در اینباره کمالیافتهگی ِ جُستار بارت را ندارد؛ که طبیعی هم هست. اما همین که نویسندهای در سالهای نخستین قرن بیستم به مقولهای اینچنین نو می اندیشیده، بسیار جالب است. ... پروست مینویسد:همهی ما خیلی خوب حس میکنیم که آگاهی ما آنجا آغاز میشود که آگاهی نویسنده پایان مییابد، و در زمانی که ما دلمان میخواهد او به پرسشهای ما پاسخ دهد همهی آنچه او به ما میدهد تمنّاست. و این تمناها را او تنها زمانی میتواند در ما برانگیزد که زیبایی والایی را که هنرش توانسته است با آخرین کوشش خود به آن دست یابد به ما نشان دهد. اما به موجب یک قانون شگرف علم «بینایی ذهنها» (قانونی که شاید مفهوماش این باشد که حقیقت را از هیچکس نمیتوان دریافت، بلکه باید آن را خود آفرید)، آنجایی که نقطهی پایان آگاهی نویسنده است، برای ما تنها نقطهی آغاز آگاهی خودمان جلوه میکند، به گونهای که در ست در لحظهای که نویسندهگان همهی آنچه را که میتوانستهاند به ما بگویند گفتهاند، این حس را در ما پدید میآورند که پنداری هنوز به ما هیچچیز نگفتهاند. (+) این که آقای پروست این حرفها را در هزار و نهصد و اوت گفته است درست و این که آقای بارت هم جستارهایی در باب مرگ مولف و غیاب نویسنده دارد که مو بر تن هر آدمی که سرِ ارزشمندی به تنش دارد سیخ میکند (داردسیخمیکند، نه! دارد، سیخ میکند!- این توضیح را برای بعضیها که آن طرف نشستهاند و حیامیا ندارند، دادیم!) هم درست. اما دلیل نمیشود که سر هرمس مارانای بزرگ به یاد این دو رفیقش بیندازد که اصولن وبلاگها دارند یُخده این بازی را به هم میریزند. یعنی مشکل عدم حضور نویسنده را برطرف کردهاند. چون نویسنده خودش بیشتر از هر خوانندهای هی رجوع میکند به متن و بسیار دیده شده که در مقام پاسخ به تاویلها و یا گسترش مضامین در حاشیه – کامنتها – برمیآید. پس این تمناها که جناب پروست میفرمایند، به راحتی میتواند که جواب داده شود. یکجورهایی آگاهی نویسنده در نقطهی پایانش که حالا دیگر سیال شده و جای مشخصی نیست، درگیر میشود با آگاهی خواننده که این یکی نقطهی شروع دارد اتفاقن اما آن هم میتواند در ترکیب با آگاهی امتدادیافتهی نویسنده، هی برود و برگردد، برود و برگردد، برود و برگردد، برود و برگردد. حالا گیرم این وسط دو نفر هم باشند که فکر کنند هنوز دارند در دوران ماقبل وبلاگ، مینویسند. یعنی آن قدر نگرفته باشند ماهیت این قضیه را، یا دلشان بخواهد که به روی مبارک نیاورند، که حضوری در اتفاقهای بعد از پابلیش متنشان ندارند. این دیگر به خودشان مربوط است. هنوز هم فکر میکنید کاری از دست سر هرمس مارانای بزرگ برمیآید در این زمینه؟! 2 کمکم دیگر داشت یادمان میرفت که سر آنتونی هاپکینز عزیزمان در اوان جوانی در مرد فیلنمای آقای لینچ عجب بازی معرکهای کرده بودند. که هیچ خبری از این شیطنتی که این روزها این همه در چشمهای مبارکشان هست، در آن فیلم نیست. بعد هم داشتیم فکر میکردیم بیخود نیست که ما همیشه آقای کراننبرگ را یکجورهایی در امتداد آقای لینچ میبینیم. حداقل این مرد فیلنما و آن eraser head که بدجوری مایههای مشابه دارد با فیلمهای قبل از این دوسهسال آقای کراننبرگ. این میل به ساختن و نمایشدادن ناقصالخلقهها و موجودات عجیب و غریب – که البته هیچ ربطی به غرابت شیک آدمهای فضایی هالیوود ندارند و شاید فقط alien ها باشند که تا حدی متاثر از اینها بودند – در یک جاهایی به اوج میرسد. مثل همین مرد فیلنما که وقتی حسابی تماشاگرش را کنجکاو دیدنش کرد، با خیال راحت آنقدر تا پایان فیلم نمایشش میدهد که کمکم وحشتناکی چهرهاش پذیرفته میشود، آزار که نمیدهد، هیچ، احساس میکنید شما هم میتوانید مثل خانم بنکرافت، بوسهای بر گونهاش بزنید. برویم سر فرصت فکر کنیم ببینیم اصلن دربارهی چیست این مرد فیلنما. یعنی وقتی برنمیگردد به گذشتهی این آدم، وقتی روانشناسی و آسیبهای روانی این آدم را خیلی بررسی نمیکند، وقتی کاری ندارد به این که چهطور در همچین بستر خشن و آزاردهندهای این آدم رشد کرده، میتواند مثل یک جنتلمن واقعی رفتار کند و حرف بزند، پس لابد بحثش همان بحث اخلاقی قضیه است. همانی که عصارهاش در پریشانی دکتر تیوز (درست یادمان مانده اسمش؟) است وقتی که دربارهی خوببودن و بدبودن خودش و شباهتش با آن مردک سیرکدار که از مرد فیلنما برای نمایش و کسب درآمد سواستفاده میکرد، سوال میکند. نمیگذارد آقای لینچ که خیلی به دام این چیزها بیفتیم. خوبها و بدها را راحتتر از این خطکشی میکند. یکجورهایی – حالا انگار حال و هوای لندن هم بیتاثیر نبوده – انگار دیکنزی هم شده ماجرا. الیورتویست و فانتین و اینها. ذات و طبیعت و نهاد و جامعه و برو تا آخر! خیلی فیلم مهمی در کارنامهی آقای لینچ گاس که محسوب نشود اما خیلی دلمان میخواهد بنشینیم و یک دیالکتیکی با چهارنفر راه بیندازیم در بارهی این فیلم. درست یادمان مانده که سالها پیش، همین تلهویزیون خودمان این فیلم را پخش کرده بود؟ چون ما هی یک تصویری سالها از این فیلم در ذهنمان داشتیم و باقی ماجرا یادمان نمیآمد. همان که مرد فیلنما چهرهاش را پوشانده بود و داشت از پلکانی بالا میرفت یا پایین میآمد و دوربین در بالا بود و نما، سرپایین. 3 سر هرمس مارانای بزرگ به این نتیجه رسیده است که سربازی در خدمت فرهنگ است اصولن. یعنی هرچه بیشتر سربازی کند، بیشتر وقت دارد که فیلم ببیند و بخواند و بنویسد. جوان مردم را میبری سربازی، وبلاگش رونق میگیرد! ها؟! 4 تقتقتق! (زدیم به تخته که باز تا ما یک تعریفی از اجباری کردیم، چشممان نزنید برمان دارند این دفعه ارسالمان کنند به سرخس!) 5 داشتیم فکر میکردیم این آقای کوستوریسا با این جهانی که از جغرافیای بالکان دارند در فیلمهایشان (و طبعن این آخری، life is miracle) تصویر میکنند، سر هرمس مارانای بزرگ را شدیدن به این هوس انداختهاند که بار دیگر که خواست، که مجبور نبود، نزول اجلال کند بر این کرهی خاکی شما، بالکان را با همهی مصیبتهایش انتخاب کند. داشتیم برای ورنوش تعریف میکردیم پای تلفن، که ببین وقتی تراژدی از حد میگذرد، بدبختی و جنگ و مصیبت و ویرانی، اعصاب برایت نمیگذارد، چه طور یکی مثل این آقای کوستوریسا (همان که جهاناولیها کاستریکا مینامندش) پیدا میشود و زندهگی و هیجان و جنگ و عشق و سیاست و رویا و مستی و امید و بدبختی و مرگ را اینجوری با هم تلفیق میکند و لذتی این همه مبسوط نثارتان میکند. داشتیم برایش میگفتیم که ببین چهطور تراژدی یک ملت در آن زیرزمین خلاصه میشود در underground و حالا اینجا دوباره مقولهی جنگ و صلح را اینجوری میبیند و اسارت و آزادی را. که اسارت دخترک مسلمان موجب آزادی مرد صرب میشود از اسارت همسرش و صلح که میشود انگار باید عزا بگیریم که این جشن بیکران خصوصی دارد تمام میشود. کجا درست در میانهی جنگ، میشود این همه دیونیزوسی از زندهگی لذت برد. یادمان باشد، اجباری که تمام شد، اولین جایی که برویم، همین بالکان باشد. یک تحقیقی بکنیم ببینیم آقای کوستوریسا راست میگوید و زندهگی آنجا همیشه این همه جاری است یا نه. ملت همیشه این همه خلخلی هستند، همیشه اینجوری با هم ... (نمیشود که آخر همهچیز را نوشت که!) 6 یعنی اگر یک گروه موسیقی در این کره ی خاکی شما باشد که سر هرمس مارانای بزرگ واقعن و از صمیم قلب دلش بخواهد به کنسرتش برود تا همهی شور جوانیش را در همان یک شب، مصرف کند و از خودبیخود شود و آنقدر بالاوپایین بپرد تا زمین زیر پایش ترک بردارد – بعله خب وزن و حجم که زیاد باشد، زمین هم ترک برمیدارد – کنسرتهای همین گروه آقای کوستوریسا، no smoking است. مکینجان زحمتش را بکش که فکر میکنیم قبلن هم دربارهشان نوشتهایم. 7 ها راستی این شب شعر موسیو ورنوش را (با حضور اساتید معظم و مفخم و نصفهنیمه، از جمله، ایرما، سید، آلوارز، سیمون و بالاخره، شاهعباس کبیر) از دست ندهید که جبران این یک سال کمکاری را دفعتن نموده است مردک مزلف! 8 اصولن کبریت یک تناظر یک به یک مطلوبی دارد با سیگار. دانهای است. مثل فندکی نیست که ندانی چندتا سیگار با آن روشن کردهای. بیاحساس نیست. درک دارد از زمان. از عدد. بوی گوگرد هم که قیامت میکند! 9 انگار دیگر شکل گرفته این شمایل آقای مت دیمون. این چهرهی نازیبا و زمختش. کمی روستایی. این سکوتش در good shepherd خوب نشسته بود به صورتش. گرچه برای آقای رابرت دنیرو کردیتی نداشت کارگردانی این فیلم اما به هرحال برای آن رفقایی که هنوز داستانهای جاسوسی تودرتو را دوست دارند، ممکن است جذاب باشد. مضاف بر این که اصولن دربارهی شکلگیری CIA است. گیریم که یادشان برود که گذشت زمان چه بر سر چهرهی آدمها میآورد. یک ویلیام سالیوان معرکه هم داشت. با بازی خود آقای دنیرو. یعنی گاهی فکر میکنیم قلهای نمانده که آقای دنیرو فتحش نکرده باشند در بازیگری. نقش اول یا سوم. با یا بدون دیالوگ. درضمن این وسط آن ماجرای انجمن مخفی را هم داشته باشید که یک جورهایی وصله است. گاس که باید برویم اصل کتاب را بخوانیم اصلن. 10 خب اگر هم دنبال قصههای معمایی سریالکیلری هستید و هنوز فکر میکنید ممکن است به همین راحتیها یکی روی دست آقای جاناتان دمی و سکوت برههایش بلند شود، یعنی اگر هنوز امیدوار هستید، میتوانید این black dahlia را مورد عنایت قرار دهید. گرچه آقای برایان دیپالما بعید میدانیم بتواند سر ذوقتان بیاورد. همان صورتزخمی را بروید ببینید اصلن. یک آل پاچینوی جوان معرکه هم دارد برای خودش. این یکی اما (black dahlia) تا جایی که میتوانسته قصه و آدمها را پیچانده. آنقدر که دیگر فرصتی برای کشفکردن و مرورکردن قصه، حین تماشا ندارید. بعد از فیلم هم بعید میدانیم حوصله و ارزشش باشد که بنشینید و قطعات پازل را بچینید کنار هم. تازه آن خط داستانی بوکسوربودن قهرمان فیلم و رفیقش، یک جورهایی ول میشود در ادامه. یعنی نبود هم، با این تاکیدی که الان رویش در فصول اولیهی فیلم هست، اتفاق خاصی گاس که نمیافتاد. 11 گاس که زیادی انتظار داشتیم ازLittle Miss Sunshine . این خانوادههای معمولی و زندهگیهای معمولی آمریکایی و این ضدرویایآمریکاییبودن هم دارد کمکم برای خودش ژانر میشود انگار. البته، البته یک فقره پدرپزرگ معرکه دارد فیلم در خودش که انصافن مفرح پرداخت شده است. خیلی جدی هم در نیمهی راه میمیرد. معلوم هم نیست که چرا خیلی از مردنش ناراحت نمیشویم. گاس که مال لحن معلق فیلم باشد که آشکارا از تبدیلشدن به ملودرام یا کمدی پرهیز میکند. 12 آن تقتقای که در بند 4 فرمودیم، گاس که خیلی جواب نداده. گفتیم که یادتان باشد. منبعد به صورت مجازی به تخته نزنید. این تختههای مجازی گویا خیلی درست کار نمیکنند. گاس هم که زدنِ مجازی هنوز در کائنات خیلی پذیرفته نیست. نقدن افزایش سربازی منجر به افزایش فرهنگ خونمان نمیشود. خستهترمان میکند. اینجایی که الان نشستهایم، مجبوریم، خب؟، مجبوریم کار هم بکنیم. 13 میگویند یک فقره خانم فوقالعاده شیک و جذاب و خوشهیکل و سکسی، مشغول حمامکردن بودند. ناگهان سوسکی در حمام رویت میکنند. فریاد میکشند که: یا صاحبالزمان! آقای صاحبالزمان سریعن در محل حاضر میشوند و به نرمی میفرمایند که: اینجور وقتها مهدی صدام کن عزیزم! 14 گرچه کامنتدانی ما بیساسانخانِ عاصی از رونق افتاده اما به هرحال بهتر از پستِ بیمکین است که! 15 چه قدر گاسگاس کردیم امروز ها! ها راستی حال معماران گاس هم خوب است نازلیخانم. سلام میرسانند و سرشان بلانسبت مثل سگ شلوغ است. 16 یعنی بعد از آن داستان یکدستییادودستیدندهعقبرفتن، این مدلشدنیانشدن هم شده برای خودش دغدغهای ها! 17 البته یخده این پستمان از نوع ارزشیابیشتابزده شد اما به جایش همت کردیم و فوتوبلاگ جناب جونیور و فوتوبلاگ خودمان را کمی آپدیت کردیم. Labels: سینما، کلن |