« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2008-03-01 با این همه زندهگی خوشایند است، تحملپذیر است. سهشنبه پس از دوشنبه میآید؛ بعد چهارشنبه میآید. ذهن شیار بیشتر برمیدارد؛ همچنان که هویت استحکام میگیرد؛ درد به مرور زمان جذب میشود... موجها/ ویرجینیا وولف/ مهدی غبرایی وبلاگها, عمومن، از مظاهر تلاقی حوزهی عمومی و خصوصی هستند. و چه کسی شک دارد که سر هرمس مارانای بزرگ، شیفتهی این تلاقی است. همین است که آقای سارکوزی را به خاطر انجام همهی عاشقیتِ نمایشوارش جلوی فلاش عکاسها، علیرغم ژستهای فوتوژورنالیسیتیای که میگیرد، دوست دارد. همین است که وقتی خانم پالین کیل، در نوشتههای سینماییاش، از زندهگی شخصی خودش مایه میگذارد، این طور سر هرمس مارانا به وجد میآید، یا همین آقای علیبی و خانمِ دختر، وقتی قاطی نوشتههای خوبشان، از صبحهای دلنشینِ پنجشنبه، از بسترهای همآوایشان مینویسند، این طور خواندنی میشود. همین باید باشد که خانم پیاده، هرچهقدر هم که آن بالا بنویسد «من اینجا تمرینِ نوشتن میکنم» باز جماعتی دلنگرانِ چشمِ چپِ زخمخوردهاش میشوند. باید همین بانی آن سوءتفاهم باشد که محمدآقای قوچانی را بر آن میدارد که بدوبیراه بگوید به وبلاگنویسی که انگار پهنکردنِ لباسزیر است، جلوی چشم همه. چرا تختگاز نرویم و نگوییم که اصلن هنرِ ترکیب این دو- امر عمومی و امر خصوصی- نزدِ این دخترانمان در وبلاگستان است و بس و جایی دیگر اگر ردی هست، آنیمایی است که اوج گرفته لابد. هر وبلاگی، برای خودش پشتصحنهای دارد. (بومتان را بردارید دخترم. حیف است حالا که امتحانتان را دادهاید، بیکار بنشینید.) گیریم که کسی پیدا میشود مثل همین خانمِ پارکویِ خودمان، که پشتصحنههایش هم یک جور صحنهی هنرمندانهچیدهشده است. (این را به حساب تعریف میگذارید دیگر، نه؟!) عمومن، یکی از راههای مطمئن جذبِ مخاطب، و سمپاتکردن خواننده و نگهداشتنش، کشاندنِ امورِ خصوصیِ وبلاگصاحاب به متنِ عمومی وبلاگش است. و حواسمان هست که حوزهی خصوصی، جایی بیپرده باید باشد که ضعفها و یاسها و نتوانستنها، خودشان را عرضه میکنند. آقای توکای قدیس، لابد به غریزه دریافته که نوشتن از کاستیهای وجودش، چه همدردیِ وسیعی ایجاد میکند در مخاطبش. میرزا اگر نوشتههای حیاطخلوتش را بخوانید، صدبرابر خواستنیتر میشود. همین که آقای اولدفشن، با آن قوتِ قلم و ظرافتِ طبع و نازکی خیالانگیز قریحهشان، از دلبستهگی شدیدشان به اثری میگویند، همزمان، اعتراف میکنند به چیزی که خیلی از مشتریانشان، جرئت ابرازش را ندارند. جرئت ابراز شیفتهگی را و اینطوری است که روزبهروز، قدِ وبلاگشان بلندتر میشود. (ما همینطور ماندهایم در نگاهِ شما، پسرم که چهطور در همان یکیدوبار، آن قهقههای آماده را گرفتید و دیدید و ساختید.) اگر هنوز هم حیرانِ محبوبیتِ گردگیرینشدههایتان هستید دخترم، ویززززززززهایتان را تلاقیِ بیاختیارِ این دو حوزه بدانید در قیاس با آن درسهای زندهگیِ پرداختهشده و گردگرفتهشده و کمروحتان. پستهایی هست، در جایی، از کسانی، که میروند یک جایی در گوشهای از روحمان سفت میشوند برای همیشه. گاهی فکر میکنیم بیخود نیست که همیشه همانهایی هستند که ردی از تکههای عریانِ روحِ نویسنده در آنها هست. یک وقتی، کسی به قصدِ نقادی، سیخی به سر هرمس و رفقا زده بود که اینها (راستی چه خوب شد پسرم که آن ایدهی تداخل اسامی قدیم و جدید جاهای تهران را ننوشتیم، وگرنه چه بیمایه میشد جلوی این تکهی بینظیر هزارتوی شهرتان.) برمیدارند سابجکتها را – فیلم و کتاب و موضوعات مختلف را- میآورند در متنِ خودشان و بعد از آن مینویسند. طفلک درست گفته بود. این را فقط گاس که هیچوقت نفهمد و درک نکند که اصلن وقتی از چیزی یا کسی مینویسی، بیشتر از خودت داری مینویسی. بههرحال آوردهای آن را در متن خودت. چه بهتر و خواناتر و خواندنیتر که آلوده بشود با هستی خودت. با تکههایی از وجودت. رنگ و لعابِ شخصیات را بگیرد. این جوری است که کسانی پیدا میشوند که حرفهایشان لهجهی فلان روزنامه و نویسنده و منتقد را دارد و در مقابل، انسانهای پختهای هستند که تمثیلها و معیارها و اندازههایشان را از پیرامونِ خودشان میگیرند و ارژینال خطاب میشوند. این شبها، در معیتِ خانم کوکا، هروقت که فرصتی به اندازهی چهل و دو دقیقه مهیا است، مینشینیم به تماشای تکهای از سریال Desperate Housewives . بعد دلمان برای این فیلمنامهنویسهای وطنیمان بدجوری میسوزد. دلمان میسوزد وقتی دستِ این طفلکها را در پوست گردو میبینیم وقتی اجازه ندارند از خلوتهای آدمهایشان، چیزی در داستان بیاورند. از آدمها در لباسِ خانه، بیپرده و حجاب. بیخود نیست که مدام داریم غر میزنیم که شخصیتهای فیلمها و سریالهایمان، باورکردنی نیستند. وقتی نبینی زنِ قصه را در لباسِ خواب، در حمام، در رختخواب، در آغوشِ کسی، بیآرایش و پیرایش، در ارتباطِ معنادار با مردی، چهطور باور کنی شخصیت را. یادش به خیر آقای کوندرا زمانی میگفت برای او، نوشتنِ یک فصل چندصفحهای از معاشقهی کاراکترهایش، همان کارکرد را دارد که سی فصل در باب چرایی و چهگونهگی شخصیتشان هی صحبت کند. حالا که صحبت از Desperate Housewives شد – که اگر نبود اصرار مکرر مزدک، ما و خانم کوکا، لذت بزرگی را از دست داده بودیم لابد- این را هم بگوییم که نریشنهای ابتدای هر قسمت، یک اثر هنری تمام و کمال است. با تدوینِ امضادارِ درجهیک و هوشمندانهای که رگههای کمیابی از طنز در خودش دارد و به اندازهی کل سریال، ایده در آن ریخته. نریشنهایی که تمامن از دهانِ آدمی است که در اولین ثانیههای سریال، خودکشی کرده و حالا، راوی پریشانهگیهای یک همسایهگی است. باید ببنید تا باور کنید از دل یک محله و یک خیابان و چهارپنجتا خانه و هفتهشت شخصیت اصلی، چه همه قصه است که بیرون کشیده شده است. درامهایی پرماجرا و تعلیقدار. جنایتهای درجه یکی که گاهی اصلن فراموش میکنید که این بابا، قاتل است و باید حواستان باشد که این همه دوستش نداشته باشید. تکراری شده این حرفمان ولی هی دوست داریم برای خودمان فکر کنیم که جایی، کلاس درسی هست و معلمی هست که دارد ظرافتهای فیلمنامه و قصهنویسیهای کلاسیک را از روی نمایش اپیزودهای این سریال، به کسانی میآموزد. Labels: سینما، کلن |