« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2008-10-09 1 مونیرو روانیپور، حوالی سال هفتاد و یک، قصهی کوتاهی داشت در «آدینه» - یادتان هست؟ با آن تبلیغِ همیشهگیِ چسبِ رازی، پشتِ جلدش؟- که ماجرای آدمآهنیای بود که خدمتکارِ خانهای بود در بزمی. کسی- چیزی- که به مهمانها خوشآمد میگفت هنگام ورود و نوشیدنی تعارف میکرد. در میانهی مهمانی، زنی، زیبا و رشکبرانگیز لابد، هنگام ورود، برخلاف عرفِ جمع، با آدمآهنی دست میدهد. بعد سایر مهمانها برای میزبان تعریف کرده بودند که آدمآهنی، دستِ راستش را گرفته بود بالا و گیج، مغشوش، نگاهاش میکرد، گاس هم که بو میکرد. بعد هم رفته بود خودش را از پنجره پرت کرده بود پایین. میخواهم بگویم این جوری گاهی دستها و بوهاجادو میکنند. 2 میدانید؟ آدمها عاشق هم میشوند و فراموش میکنند که قبل از آن، یک سری مسایل کوچک را با هم چک کنند. یادشان میرود که از هم بپرسند هرکدام کدام سمتِ تخت دوست دارد بخوابد، که آخرین شبِ تعطیلات را هرکدام دوست دارد کجا سپری کند، زیر نورِ شمعی که شاهد بالارفتنهای پیدرپیِ گیلاسها است یا زیرِ نورِ نئونِ شهری شلوغ، مرکزخریدی پرهیاهو. که سیگار را دوست دارند قبل از چایی بگیرانند یا بعد از آن. آدمها عاشق هم میشوند و میمانند و لابد هرکدامشان یک وقتی، یک چند ثانیهای افسوس میخورند که ای کاش قبل از این همه عاشقیت، دربارهی خوابیدن در یک اتاقِ تمیز یک هتل چندستاره یا درازکشیدن زیرِ خنکایِ چادر، زیر نورِ ماه، در ساحلی دورافتاده، با هم هماهنگ کرده بودند. اغلب فراموش میکنند از هم سوال کنند که چاینیز را بیشتر دوست دارند یا پاستا را. که بعدها، بعد که کار از کار گذشت، لحظههای کشندهای از راه نرسد که یکی بخواهد خودش را فدا کند. و بعد آن دیگری دستِ پیش بگیرد و ماراتنی کشنده از فداکاریهای بیحاصل، راه نیفتد میانشان. 3 سرهرمس اغلب از خودش میپرسد، مینای «کنعان» چرا هی سوییچِ ماشیناش را گم میکرد و چهطور مرتضا- شوهرش- اغلب جای آن را میدانست. سرهرمس اغلب با خودش فکر میکند که مینا، گمگشتهی «کنعان» بود که قرار بود به زعمِ شاعر، عاقبت بازگردد و غمخوردن را متوقف کند. سرهرمس از این که عدهای با طرحِ قضیهی مالکیتِ واقعیِ نطفهی درونِ رحمِ مینا، کلیتِ ماجرا را به مسالهی پیشپاافتادهی خیانت ربط میدهند، دلِ خوشی ندارد. سرهرمس همین روزها دستِ آقای مانیِ حقیقی را خواهد فشرد از این که این همه جلوی خودش را گرفته بود و خیلی حرفها را نزده، رها کرده بود. از این خساستِ نجیبِ دیالوگها که اغلب جایشان را با نگاهها پر کرده بود. سرهرمس یکی از همین روزها گونهی آقای مانیِ حقیقی را خواهد بوسید به خاطرِ این که فیلمی ساخته، قصهای تعریف کرده که حال و هوایش، آدمهایش، رابطههایش، مالِ ما سی و چندسالههای این روزها است. سرهرمس با خودش خیال میکند یکی از همین روزها، غروبها، درست شبیه همان غروبِ روزِ تعطیلی که دستِ خانم کوکا را گرفته بود و دونفری رفته بودند در سینمایِ آزادی، جادو شده بودند و بعد، در یکی از معدود غروبهای تمیز و براقِ تهران، زده بودند بیرون و طبق قراری نانوشته، حواسشان بوده که از فیلم حرفی نزنند و فقط در خیابانهای خلوتِ رنگینکمانی تهران برانند و دود کنند و عیش کنند و چشماندازهای پرافتوخیزِ خیابانِ گاندی را در آن نورِ جادویی، نشانِ هم بدهند، دوباره خواهد رفت، در سینمای آزادی خواهد نشست، کنعان را ذرهذره خواهد دید و بعد، گاس که شبی، نیمهشبی از رختخوابِ بیخوابیاش بلند خواهد شد و خواهد نوشت. لابد از مینایی که مقصد را بلد بود، وسیلهی نقلیهاش را هم تمام این سالها داشت، اما همیشه داشت دنبالِ کلید میگشت. لابد از علی هم خواهد نوشت که که چهطور دونژوآنیِ باخته بود که تغییر نکرده بود و نقشِ همانِ آدمِ همیشهسوم را داشت در این مثلثها. لابد آن روز سرهرمس دیگر نیازی نخواهد داشت که برای همذاتپنداری با علی و مرتضا، هی یادش بیفتد به معماریخواندنِ آنها و دانشکدهی معماری و الخ. 4 هیچ بعید نیست، هیچ بعید نیست که گودر همهی ما را بخورد! سرهرمس این روزها، دیگر دل و دماغی برای سرزدن به وبلاگش ندارد. برای نوشتن در آن. در عوض، هر روز بیشتر هوسِ آن را دارد که حرفهایش را نوت کند در گودر، بچسباند بالای سرِ نوشتههای ملت. یا در آن مستطیلِ بیادعای گودر، یادداشت بگذارد. برای همان بیست و اندی رفیقی که مشتریِ ثابتاش هستند. آنهایی که دیگر این همه زبانِ هم را بلد شدهاند. به یک اشاره، تا تهِ خط میروند و نیششان از هر کنایهی ظریفی، تا بناگوش باز میشود. انگار محفلی شدهایم برای خودمان. گودر با این قضیهی فرندزها و شردآیتمزهایاش، وبلاگستانِ ما را تبدیل کرده به جزیرههایی پراکنده، که گاه و بیگاه، خطوطی، آدمهایی پیدا میشوند که دو جزیره را به هم ربط بدهند. یادتان بماند که سرهرمس کی از گودر برایتان این همه گفت. بعد هی بروید پشتِ سرِ این گودر، صفحه بگذارید و لج کنید و ترش کنید که: من اصلن از قیافهی این گودر، بدم میآید! یک چیزی از این بالا، از آیندههای محتومتان میبیند سرهرمس که اینها را میگوید دیگر! 5 پشتِ یکی از این چراغ قرمزهای بیخودی هستیم. از اینها که بیخودی روی عددِ هفت ثابت مانده شمارشگرشان. داریم صفحههای ویژهی نیچه را میخوانیم در شهروندِ امروز. یکجورِ تابلویی تصادفی، صدایِ آقای فردی مرکوری دارد پخش میشود - آن هم چه پخششدنی!- در ماشین. طفلک دارد برای هزارمین بار، The show must go on اش را میخواند. با خودمان فکر میکنیم یکوقتی هم سرهرمس باید بنشیند سرِ دلِ راحت، این ترانهی قرن را ربط بدهد به تاملاتِ آقای نیچه در بابِ ابرانسان. باید برای خودش شفاف کند که چهطور وقتی آقای مرکوری هوار میزند که another hero, another man just crying روا است که آدم یادِ سرشتِ سوزناکِ ابرانسانها هم بیفتد، دمی. یاد غربت و تنهاییِ اسطورهایشان. از خودِ آقای نیچه بگیرید، با آن پریشانحالیِ اواخرِ عمرِ شریفشان، تا همین ابرانسان/ قهرمانهای فانتزیِ اینروزهایمان. طفلک آقای نیچه عمرشان قد نداد که شاهد سوپرهیروهای بیرونآمده از نوارهای سلولوئیدیِ سابق و حافظههای گیگابایتیِ امروز باشند. عمرش قد نداد که ببیند چهطور اساطیر که معاصر میشوند، هیات و سیرت و صورتشان به شکل آقایان سوپرمن، بتمن، اسپایدرمن و الخ میشود. وگرنه آنطور بحثِ شیرینِ ابرانسان را باز نمیگذاشت که ترجمهاش در دنیای سیاست، یکی بشود عینِ آقای هیتلر- راستی یادمان باشد که یک وقتی هم به هرحال از تنهاییهای لاجرمِ آقای هیتلر بنویسیم، جایی. آدم است دیگر.- خوب که فکرش را میکند سرهرمس، میبیند آقای مرکوری، یک چیزهایی از جانِ این ابرانسانها درک کرده که اینطوری قهرمانش را میبرد پشتِ ماسک و اشکش را درمیآورد. بعد یادمان میافتد که وقتی در یکی از قسمتهای آخرِ سوپرمن، آن روزها که آقای بازیگر هنوز از اسب و اصل نیفتاده بود، تنهاییِ کشندهی سوپرمنبودن، چه طور گند زده بود به اسطوره. چهطور حقیرِ تبلیغات و کوچهخیابان شده بود آقای سوپرمن. بامزهگیِ ماجرا این جاست که آقای بتمن، گاس که تنها ابرقهرمانای باشد این وسط که هنوز- و البته خدا آقای تیم برتن را سلامت نگه دارد که هنوز که هنوز است، آدم امید دارد که دوباره فیلشان یادِ گاتهامسیتی بکند- اسیرِ روزمرهگیهایی اینچنینی نشده و جلوی فلاشِ دوربینها، تبدیل نشده به آدمی معمولی، فانی. لابد حواسش بوده که آنقدر در ظلمتِ شب بماند که جایی، ردی، اثری از نکبتهای معمولِ آدمهای معمولی، روی صورتش دیده نشود. و همین آقای بتمن، البته، گاس که تنها ابرانسانی باشد که این وسط، قدرت خارقالعادهای ندارد، در ژن و بدن و دیانای و چشم و چالش. بعد یادِ این آخرین بتمنِ آقای کریستوفر نولان میافتیم که شیرهی جانِ ابرانسان را کشیده انگار. نه از فاجعهی انتخابِ کریستین بیل برای نقش بتمن حرف نمیزنیم، از این بارِ امانتی که بتمنِ آقای نولان نمیتواند بکشد به تنهایی و میرود زیرِ دست قانون، حکومت، بدل میشود به ابزار داریم حرف میزنیم. از صدایِ بمشدهی خندهدارِ آقای کریستین بیل نمیگوییم که چهطور در جدیترین لحظههای فیلم، آدم دلش برای ژوکرِ هیث لجر تنگ میشود. داریم از گلدرشتی اسنوبپسندِ شعارهای سیاسی/ فسلفیِ فیلمِ آقای نولان حرف میزنیم. از این تقابلِ واضحِ بتمن/ ژوکر. از این مستقیمترین دیالوگهای ممکن. (کجا بود و کی بود که یکی داشت برایمان میگفت از این که ارزشِ هر قصهای، به اندازهی تمامِ آن چیزهای گفتهنشده در آن است.) این درست که ابرقهرمانهای ما اصولن فاقدِ حسِ شریفِ شوخطبعی هستند اما لااقل آقای برتن وقتی آقای جورج کلونی را پشتِ ماسکِ سیاهِ بتمن مینشانند، حواسشان هست که دارند از شوخطبعیِ ذاتی چشمها و گوشههای لبهای آقای کلونی، کجا و چرا استفاده میکنند. گاس که همهی اینها را گفتیم که برسیم به «هنکاک». یکی از کلیدیترینهای ژانرِ سوپرهیروها. کلیدی چون اصلن آغاز ماجرا از تقلیلِ اسطوره است. از خودویرانگریِ قهرمان. هنکاک انگار آیندهی همهی سوپرهیروهای این روزها است. تنهاییِ قهرمان/ ابرقهرمان، آنقدر بالا بزند که نتیجهاش بشود ژندهپوشی الکلی. که بردارد در جوابِ رفیقش که چرا تو با دختری نیستی و اینها، بگوید: «این درست که من جذابترین مردِ دنیا نیستم، اما یعنی حتا یکنفر هم نه؟» این همه تنهایی؟ بیکسی؟ آقای نیچه آنقدر طاقت نیاورد و نماند که ببیند چهطور سرنوشتِ نسخههای سینماییِ ابرانسانهای مدرنش، جاودانهگیشان، این همه آلوده است به شب، به سکوت، به بیکسی و تنهایی، به غربت. آنقدر که محبوبِ ابدیاش، بردارد حافظهی هنکاک را پاک کند که یادش نیاید و نماند که وقتی، عشقی بود و یاری و دیاری. ابرقهرمان که عاشقی سرش نباید بشود. عشق مالِ همین ما آدمهای فانی و معمولی و روزمره است. خندهدار نیست عشقی که «تا این جهان برپا بوَد» قرار است برجا بماند، قبایی است که بر قامتِ ستبرِ ابرقهرمانهایمان زیبنده نیست؟ که از قضا اصلن مایهی نابودیشان است و فلاکتشان؟ که عشق اگر آدمهای معمولی را «فسانه» میکند، ابرانسانها را بر زمین میزند و فانیشان میکند؟ باز هم بگوییم «آفرین بر نظرِ پاکِ خطاپوشش باد»؟ 6 از «دایرهی زنگی» راستش درخشش ابدیِ یک موجودِ انرژیکِ غریزی یادمان مانده به نامِ حامد بهداد. در آن سکانسِ مالیخولیاییِ رانندگیِ دیوانهوارش، در آن دیوانهگیِ چشمها و نگاهها و اندامهایش. بیچاره آقای بهداد که این سینما بلد نیست آنقدر فرصت خودنمایی به ایشان بدهد. بلد نیست که قصههایی دربارهی مردهای دریده و وحشی و کلهپوک و جذاب و بهتهخطرسیده، تعریف کند. 7 فربد، جا نشدی. گاس که وقتی دیگر! Labels: سینما، کلن |