« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2008-12-17 1 تا حالا در حاشیهی کسی بودی ورنوش؟ این را ایرما میگوید. در یکی از وقتهای بیوقتیاش. بعد ادامه میدهد که: این که همینطور کشدار و طولانی و یواش و بیآزار، برای خودت باشی؟ برای خودش؟ بعد یکهو ببینی، یکهو حواست جمع این بشود که اصلن چه خوب است آدمها یکوقتهایی صرفن در حاشیهی هم باشند، مدتی. دور هم باشند و نباشند. حاشیه که میگویم یعنی آن وقتهای حسابنشدنیِ زندهگی. وقتهای پرت اصلن. ثانیههایی که بریدهای از زندهگی، دزدیدهایشان، از خودت، از متنِ ملموس و محتومِ زندهگیات. بعد اضافه میکند ایرما که: حاشیه هم یک جور محضر است برای خودش ورنوش. شده در محضر کسی باشی؟ در حضورش باشی؟ بلدی اصلن این حضورهای نامحسوسِ این هزاره را؟ گاهی فکر میکنم مشکل من با سید، این تلاشِ بیوقفهی خستهگیناپذیرش بوده برای نشاندنِ من در متنِ زندهگیاش. برای چپاندن خودش در متنِ زندهگی من. یعنی این مرد انگار حاشیهگردی نکرده بود به عمرش. به عمرِ کوتاهش میان ما آدمها. طاقت نداشت. تابش را نداشت که بماند در حاشیهی کسی، زنی، قصهای. خودش را، بدنش را، وزنش را میخواست که بیندازد روی من. روی منی که وزن ندارم، فوقش همان بیست و یک گرمی که میگویند، فوقش. خب نمیشد، نمیشود. میفهمی این جور چیزها را ورنوش؟ ها لابد خوب میفهمی که این طوری ماندی کنارم، در این چندین و چند سال. لابد عقلت رسید که با زنِ اثیری، باید اثیری باشی. که وقتی شدی حاشیه، شد حاشیه، دیگر خیابان تنگ و ترش نیست، یکطرفه هم نیست. باید خودت عقلرس باشی که لابد چشمت به یکی دو نفر دیگر هم بیفتد. که حواست باشد چشم ندوزی در چشم الباقی آدمهای حاشیه. فوقش لبخندی بزنی و عبور کنی. شانهای بالا بیندازی به بیتفاوتی و عبور کنی. فکرش را نکنی و عبور کنی. حواست باشد که پرسهی خودت را بزنی. داشتم میگفتم چه خوب بود اگر آدمها بلد بودند حاشیهنشینی را. بلد بودند چه طور نیاز به تملکشان را ببرند در همان نکبتِ متن، صرفِ همهی آن چیزهایی بکنند که تملک میطلبند. بلد بودند که وقتی نشستی در حاشیهی کسی، کسانی، بگردند دور هم، لبی، گونهای ببوسند و راهشان را بکشند و بروند. گیرم لب داشته باشیم تا لب، گونه داشته باشیم تا گونه، فرق داشته باشد سکوت با سکوت، مجال با مجال، حضور با حضور، تاریکی با تاریکی. اصلن بلند شو بیا اینجا ورنوش. اینجا آدمها خوب بلدند خودشان را از متنِ هم، از سنگینی متنِ هم کنار بکشند. بشینند در سایهروشنهای کنارههای هم، مراقب باشند، منتظر باشند، دستی برای هم تکان بدهند، به مهر. بوسهای بفرستند. نوازشی بکنند. نیششان باز شود تا بناگوش، از سرخوشیها و خوشدلیهای الباقی. غصهی نرم و زودگذر و ملایمی بگیردشان از دلگیریها و نشدنهای همدیگر. نان و ماستشان را بخورند، بیحافظه. بی حسرتِ آینده، حسرتِ کشندهی آینده. اینها را میگوید ایرما اما آنقدر حواسش هست که آخرش اضافه کند که: اصلن باید، باید بعضی آدمها را در همان حاشیه نگه داشت. نه به این خاطر که اهمیت ندارند یا کمتر دارند، برعکس. به این خاطر که حیف هستند، حیف هستند که کشیده شود پایشان به متن زندهگی. که آلودهی متنشان بکنی. سفتشان کنی و دنبال خودت بکشانیشان به انهدام خیالپردازی، به متنی که به هرحال، نکبت کم ندارد. خوشی دارد، خرمی دارد، عیش دارد ولی نکبت هم دارد. بدجور هم دارد. همین نکبتش هم هست که لامصب اصلن یک لایهی دودهی چرک و خاکستری میکشد روی جلای آدمها. اصلن باید گشت آن نازنینترها را پیدا کرد، با سلام و صلوات هدایتشان کرد به حاشیه، به پرتهای لحظهای زندهگی، آنجاها که اصلن کل حیاتت را معنی میکنند و ادعایی هم ندارند. آنجا که قصهها آغاز میشوند و سرمستی و شور، میشود سوخت و بنزینِ الباقی زندهگیات. 2 میرزا این بند باید نامهای میشد، خیلی وقت قبلتر، به تو. نمیدانم و نپرس که چرا سر از اینجا درآورده. بگذارش به هر حسابی که دلت، دلِ خجستهات خواست. اصلن تو فکر کن که این برفِ امشب، این سرمای نفوذکننده در ذهن و روح آدم، بیخود و بیجهت، بانیاش شده، ها؟ این روزها برداشتهام خلاصه کردهام کل این مجازستانم را در یک صفحهی دواینچی. گذاشتهام توی جیبم، همراه. بعد با خودم فکر میکنم که انگار همیشه وصلم به یک گسترهای. به یک جایی. منبعی که تمامی ندارد لامصب. بس که همان چهارنفر ونصفی آدمی که دوستشان داری، که اینطوری دوستشان داری، انگار همیشه همراهت هستند. یادم هست که دبستان که بودیم، تازه این ساعتهای بازیدار آمده بود. و خب صف میکشیدیم برای قرضگرفتن ساعت از همان دوسه نفری که لابد وسعشان رسیده بود به خریدنش. بعد یادم هست که یکی از این بازیها، هواپیمایی بود که هی بالا و بالاتر میرفت. بنزین میزد و بالا میرفت. همانی که توی آتاری هم بود. یادت هست؟ بعد من یک فانتزی/ خوابی داشتم همان سالها- تو بگو عقده اصلن!- که ساعت مچیام ته نداشته باشد! یعنی هی خواب میدیدم که دارم با کلیدهای ساعت مچیام ور میروم و قصهها و منوها و صفحاتش تمامی ندارند. یعنی خواب میدیدم ها! زیاد! بیست سالی گذشت تا به مددِ تکنولوژی موبایل، خوابِ من تعبیر شود. که حالا صاحب یک مونیتور دواینچی باشم، همراهم، که ته نداشته باشد. که همینطور برای خودش ساعتها و ساعتها، در سفر و حضر، بگردی آن تو. که اصلن تمام پرتهای زندهگیات را همان تو بگذرانی. که بعد ببینی اصلن پرت و ناپرتات دارد جایشان را با هم عوض میکند. که درست وسط محزونترین و جدیترین و بیخاصیتترین دقایقت، یکهو بروی داخل آن مونیتور دواینچی و دنیا و مافیها را فراموش کنی، به کلی. که بعد بگردی هی خلوتهای مختصری پیدا کنی برای خودت، که متصل بشوی به یک نامحدود. که ترافیک و برف و جلسه و دعوا و سایر نکبتهای زندهگی را حواله بدهی به میان پاهایت و برای خودت، گم بشوی. میدانی میرزا، یادم هست همان بیست و اندی سال قبل، قصهای خوانده بودم در یکی از کتابهای جمعهی شاملو. که آقای ممیز گرافیکش را کشیده بود. که منِ دهساله، رفته بودم گشته بودم میانِ کارتنهای کتابهای انباریِ داییجان، پیدایشان کرده بودم، نه! کشفشان کرده بودم. از میان همهی آن حرفها و شکلهایی که آن همه بوی سیاست میداد، یکی قصه بود که بعد این همه سال، ولم نکرده هنوز. میخواهم بگویم سایهاش آنقدر دراز بوده که اصلن حک شده در من، در خیالپردازیهایم. طول کشیده تا همین امروز. قصهی پسرکی که میرود برای جادوگری کار بکند. کار جادوگر این بوده که پسرها را با خودش برمیداشته میبرده به مهمانیِ اشراف و اعیان. بعد تردستی میکرده و خانمها و آقایان را سرگرم میکرده، بعد درست در میانهی جشن، آستینهایش را بالا میزده، بعد زمان متوقف میشده برای جادوگر و پسرها. یعنی کل آدمها گیر میکردند در کسری از زمان. پسرها پول و جواهرات ملت را برمیداشتند و فرار میکردند. جادوگر هم آستینهایش را پایین میکشیده و زمان درست از همان جا که گیر کرده بوده، به جریان میافتاده. کسی هم خاطرهای نداشته از این گسست. حالا داستان ادامه هم دارد اما میخواهم بگویم بدجوری این ایده که بشود که جایی، روزی، زمان را نگه داشت، گیرم برای یک ساعت، گرفتارم کرده پسر. این روزها بیشتر از همیشه، دلم میخواهد میشد که جادوگر آستینهایش را برای یکی دوساعت بالا میزد. بعد لابد میرفتم برای خودم به گشت و گذار. نه، اصلن مینشستم یک گوشه به نوشتن، نوشتنِ خودم. یا اصلنتر فقط خیال میکردم، بیپروای مزاحمی. بعد، یکی دوساعت که گذشت، دوباره آستینهای آقای جادوگر پایین میآمد و همهی دنیا درست از همان جا که ایستاده بود، به گردش و چرخشاش ادامه میداد و آب از آب تکان نخورده بود و دلی نلرزیده بود و کسی نفهمیده بود که من، رفتم این مدت را خودم بودم و برای خودم در دشت و دمن، آواز خواندهام و چرخیدم و نوشتم و خواندم و دیدم و رقصیدم و نوشیدم و خیال کردم و الخ. 3 مهم نیست که Desperate Housewives را دیدهاید یا نه. چون به هرحال سرهرمس برایتان خواهد گفت لابد که زنی هست در این مجموعه که شوهر و سه بچه دارد. لینت، تا خیلی از داستان، تنها آدم عاقبتبهخیر سریال است. در کشاکش بالا و پایینرفتنهای زندهگی زنهای دیگر داستان، لینت سفت و سخت چسبیده به زندهگیاش. شوهری دارد که مهربان و وفادار است، هنوز عاشقانههای مچورانهای دارند، به وقتش، رختخوابشان هم خالی از لطف نیست. از قضای روزگار اما، آقای شوهر بعد از این که بالاخره از کار اداریاش دست میکشد و رستوران دنجی راه میاندازد، بر اثر سانحهای زمینگیر میشود، چند ماهی. میماند خانه و لینت برای چرخاندن رستوران، آستین بالا میزند. پس از مدتی، لینت و سرآشپز ایتالیایی و جوانِ رستوران، میبینند که چه همه دوست دارند شبها بیشتر بمانند در رستوران، میز دونفرهای بچینند و خسته از کار روزانه، گپی بزنند. طبعن لینت شبها دیرتر اما پرانرژیتر به خانه برمیگردد. به نقشاش به عنوان همسر فداکار و مهربان و مادرِ دلسوز. شبهایی که از پی هم میآیند اما چشمهای مردِ ایتالیایی، برقِ بیشتری میزند با نگاهکردن به لینت که حالا بهتر لباس میپوشد، آرایش میکند و موهایش را پیچ و تاب میدهد. نه این که فکر کنید نهایتن اتفاقی از جنس خوابیدن و اینها بینشان میافتد، نه. روبهروی هم مینشینند، به هم نگاه میکنند، چشمهایشان برق میزند، درددل میکنند، به افتخار هم شراب مینوشند و لینت، دوباره زن شده است. زنی که روزگار یادش آورده که هنوز هم کسی ممکن است دفعتن، عاشقش بشود. خب البته دنیا همین طور نمیماند، هیچوقت همین طور نمانده است، شوهر لینت بو میبرد و مردک ایتالیایی را اخراج میکند. اما میدانید؟ میدانید تلخترین سکانس درست همان جا بود که لینت، خطابهی بلندی خطاب به مردِ زندهگیاش، به خودش، به ما میخواند از شیرینی لحظههایی معصومانهای که با مرد ایتالیایی داشته، که پس از سالها، دمی بوده که فراموش کند که مادر است، که همسر است. میخواهم بگویم هر زنی، در هر وضعیتی، استحقاقش را دارد که کسی را داشته باشد که وقتی نگاهش میکند، چشمهایش برق بزند. که کسی باشد که این طور به مهر نگاهش کند، که به یادش بیاورد هنوز کاملن فراموش نشده است. دارم از سالهای آغازین میانسالی حرف میزنم. این را هم داخل پرانتز دارم میگویم که امروز که بلند شدی برای خودت، آن همه زیبا، آنهمه کشیده و ترگل، چکمههایت را پوشیدی و صورتت برق میزد از جوانی و زیبایی، با قدمهای سبکبال، با آن دوتا دخترک دیگر، رفتی به دور از همهمههای معمول و تکراری شوهرت و پسرت، نشستی در آن رستوران و دیزی خوردی، یکی دوساعتی گپ زدی و خودت بودی و مادر نبودی و همسر نبودی و خسته نبودی و بوی این همه ماندن، رسوبکردن در خانه، نمیدادی دخترجان، چه همه بیشتر دوستات داشتم. 4 راستی ورنوش برایتان تعریف کرده که واپسین نامهی سید به ایرما، قبل از نابودی دنیا، با این جمله شروع میشد که: وقتش شده ایرما که آغشته بشود آغوشت با تنم... تعریف نکرده؟ من جای شما بودم حتمن از ورنوش میخواستم که برایتان تعریف کند! 5 از دیروز سرهرمس دارد به خودش زمزمه میکند: و به مانند چراغ من، نمیافروزد، نمیسوزد... و بعد یادش میآید که ترکیب تصاویر این شعر نیما، با یخزدهگی صدای احمدرضا احمدی، چه حسی جز سکوت و برف و تنهایی و اجاقی که نمیسوزد، در شب سرد زمستانی، به آدم ممکن است بدهد؟ ها؟ 6 ورنوش از آن طرف داد میزند – حالا مدل خودش، یعنی زیر لب بلند حرف میزند!- که بنویس هرچه عاشقیت از سوءتفاهم بلند میشود، دوستداشتن اما از تفاهم همهجانبه است و این جوری است که آدم گاهی دلش میخواهد میشد که آدمها را، لپشان را، بوسید و عبور کرد. (خاک بر سرت ورنوش! داد زدی همین را بگویی؟!) 7 میگوید نوشتههایت سخت شده است. که پر شده از کد و رمز و کنایه. که خواندنشان دیگر ساده نیست. راست میگوید. مدتهاست انگار یادم رفته که اینجا را چند نفر میخوانند. دارم انگار برای همان بیست و چند نفری مینویسم که سرهرمس را بلد هستند. (میبینید؟ امروز ضمایرم هم مان نیست حتا!) قیافهی اینجا هنوز عمومی است اما بدجوری خصوصی شده حرفها. مخلص کلام این که به گیرندههای خود دست نزنید، این همه جا هست برای دستزدن! 8 بعد لابد یک وقتی هم فرا میرسد که آدم نگاه میکند میبیند فهرست کارهای نکردهاش، جاهای نرفتهاش، حرفهای نگفتهاش، نخواندهها و ندیدههایش، دارد روز به روز قطورتر میشود. بعد آدم دلش برای خودش میگیرد لابد. آیا لازم است سرهرمس تاکید کند که دلش برای نوشتن بدجوری، بدجوری تنگ شده است این روزها؟ آیا ضروری است گفتن این جور حرفهای تکراری که زندهگی گاهی آنقدر مجال برایت نمیگذارد که بشینی خودت را درست و درمان نگاه کنی ببینی کجای این جغرافیای گرد ایستادهای؟ بعد لابد همینطوریها است که علیها مرتضا میشوند، از لحاظ کنعان!، آرامآرام، نامحسوس و دردناک. 9 گاهی برف هم. برف هم گاهی به یکباره فرو میریزد روی تمام داشتهها و نداشتههایت، یک جور سفیدی یکدست بیخاصیت میکشد روی این همه خاکستری که خیر سرشان قرار بود هرکدام رنگی بگیرند، بعدترها. که این لحاف سفید با این یکنواختی گاه کسالتبارش، خاموش میکند شررها را بس که صاف و بیتفاوت، روی همه چیزی مینشیند. میخواهم بگویم این جوری است که قرارهایت با خودت، با قلمها و کاغذهایت، به دلایل ساده و ملموس، مثل نداشتن چتر، لک داشتن یقهی پیراهن، خالیشدن باتری یا ترکخوردنِ موقتیِ دیواری، به هم میریزد و میریزد و تو یک شبه پیرتر میشوی، بدجوری پیرتر. 10 امشب سرهرمستان تخمی است، کلن. Labels: سینما، کلن |