« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2009-08-01 لابد یک جایی یک پَکای درست کردهاند از تمامِ تیتراژهای جیمزباندهای تاریخِ سینما، کنارِ هم. این جور که شمایلِ جامع و مانعی هستند از بنمایهی فیلم. این جور که گرافیستهای مربوطه قضیه را به مثابه ناموسشان گرفتهاند بس که استتیکِ قضیه میچربد اصولن. مثلن؟ آن جایی که سیاههای انبوهی از زنان است که رقصکنان پیکرِ در حالِ سقوطِ آقای باند را دوره کردهاند. مثلن؟ آنجا که پیکرِ زنی حل شده در پستیبلندیهای شنهای صحرا. بعد خب سرهرمس الان دارد مراعات میکند وقتی نمینویسد از اروتیسمِ جاری در روانای شنها، از بالا و بلندیهایی که هی تبدیل میشوند به هم. البته که دارم هنوز از صحرا حرف میزنم! لابد یک کسی مفصل نوشته دربارهی این که چهطور این جمیزباندها شدهاند آبرویِ هالیوود. که هر جیمزباندی در هر سالی، سقفِ حادثهسازی و حادثهپردازیهای کارخانهی هالیوود را نشان میدهد. که مثلن لابد یک تیمی هستند که مینشینند به فکرکردن که این دفعه تعقیب و گریز را با کدام وسیلهی نقلیه انجام بدهند. هواپیما؟ قایق؟ موتور؟ ماشین؟ اسکی؟ که تکراری نباشد. یا اگر هست، بالاخره یک شامورتیبازیِ جدیدی هم خودش داشته باشد. باقیِ حرفهای سرهرمس اما در این باب تکراری است. همانها که دربارهی جیمزباندِ قبلی اینجا نوشته بود. در بابِ این که اصولن این جمیزباندِ جدید را چهقدر دوستتر میدارد سرهرمس. از تمامِ قدیمیها. از تمامِ -حتا- شونکانریها. بعد اما سرهرمس میخواهد بگوید که اصلن یک بعدازظهرِ گرمِ تابستان (با صدای مدامِ فنکوئلها، با خانمِ کوکایی که در ملافههای تابستان، سرش را فرو کرده در خواب، به جبرانِ خستهگیِ این روزهای خسته، با جنابِ جونیوری که تازه دارد یاد میگیرد نکبتِ غروبهای جمعهها را، از لحاظِ مهدکودکای که دوستش ندارد هنوز، از لحاظِ شنبههایی که میآیند پشتِ هم و جمعههایی که نمیمانند، از لحاظِ این که واضحتر از این نمیتواند بنالد از ملالِ روزگار که: چرا روزای هفته هی میچرخن؟) وقتِ مناسبی است برای جیمزباند. برای این که کلهات را بکشی بیرون از تمامِ این اخبارِ ناگوار، از این حرفها و حدیثهای این روزهای پردود، بروی برای خودت به یک جایِ بیربطِ دوری، یک خوشخیالیِ خوشپرداختی که جلوی رویت اتفاق میافتد برای خودش، بی که نگرانِ چیزی و کسی و جایی باشی، مدام. Labels: سینما، کلن |