« سر هرمس مارانا »
شوالیه‌ی ناموجود



2025-06-06

 گفت احساس می‌کنم خوب بلدی عیش کنی، گفتم بلد نیستم جوری زندگی کنم که انگار ابدیت رو در اختیار دارم.




2025-06-03

دخترک فروشنده‌ی قصابی محل با ته‌لهجه‌ی پرتغالی گفت دیروز یه آقایی اومده بود لاک‌اسکرین‌ گوشی‌ش عین مال شما بود. گفتم ناقلا تو کی وقت کردی لاک‌اسکرین‌ گوشی منو چک کنی؟! سیاه‌سفیدِ «توماس شکاک» کاراواجو رو نشونش دادم گفتم مطمئنی همین بود؟! خندید گفت نه، ولی سیاه‌سفید بود، قاب‌ گوشی‌ش ولی مثل قاب‌قبلی تو قرمز بود، کیسه می‌خوای؟




2025-05-23

 دوست داشتم همین الان، امشب، جاش دم دستم بود که یه جمع معلومی از یاران موافق رو بنشونم پای کیشلوفسکی‌بینی، به طور اخص زندگی دوگانه‌ی فیلان، قبلش هم براشون منبر برم که داریم فیلم نمی‌بینیم، داریم «سینمای کیشلوفسکی» رو «تجربه» می‌کنیم. 




2025-05-12

 یادم نمیاد هیچ‌وقت این همه محسوس تلاش کرده بوده باشم برای «بالا» بودن، و از وسائل و آلات کمکی کمک گرفته باشم. 




2025-05-09

‌داشت می‌گفت قانون طلایی بین سی تا پنجاه سالگی اینه که به اندازه‌ای بمیر که برای‌ت تب کنند. چهل و نه سالش بود.




2025-05-05

 انسان چرا باید بعد بیست و چند سال کماکان خوابش را ببیند، و در خواب از شدت دلتنگی عر بزند، و این را مستقیم به طرف مربوطه بگوید، و بعد هر دو عر بزنید در همان خواب کذایی، و بعد بخواهد که سعی کند و تلاش کند که توجیه کند که چرا این همه‌وقت سر نزده، که انگار نه انگار بیست و چند سال گذشته و طرف تمام این مدت نبوده و جایی نبوده که بشود به نامبرده سر زد جز قبرستان. انسان چرا باید به قبرستان سر بزند آخر. 


پ.ن: خودنویس جدید خریدم. 




2024-12-04

داشت می‌گفت اتفاقن ذره‌ذره اتفاق نمی‌افته. یه تاریخ و جای مشخصیه، که یهو می‌بینی یکی رو از دست دادی بی‌که از دستش داده باشی. صرفن دیگه برات اون آدم قبلی نیست. اون جایگاه رو نداره. سرجاشه ولی تو دیگه نداریش، از دستش دادی، رفته. داشته‌ت رو باختی. کل این قضیه هم یه جایی فقط توی تو اتفاق افتاده. اون بیرون همه‌چی سر جاشه. متوجهی چی می‌گم؟ گفتم اوهوم، مثل لحظه‌ی قطعی‌ای که برسون می‌گه، با این فرق که این‌جا همه‌ی عناصر در نامتعادل‌ترین حالت خودشون هستن.  گفت به این برکت که متوجه نیستی!




2024-10-23

بر سر قایقش اندیشه‌کنان قایق‌بان

دائماً می‌زند از رنج سفر بر سر دریا فریاد:

اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی می‌داد

 *

سخت توفان‌زده روی دریاست

ناشکیباست به دل قایق‌بان

شب پر از حادثه، دهشت‌افزاست

 *

بر سر ساحل هم لیکن اندیشه‌کنان قایق‌بان 

ناشکیباتر بر می‌شود از او فریاد:

کاش بازم ره بر خطه‌ی دریای گران می افتاد!


منم همین‌طور آقای یوشیج، منم همین‌طور. 






2024-10-07

شادیا رو تو اینستاگرام قسمت کنیم و این‌جا بشه چاه امام‌علی‌مون، ها؟ 



گذران، گذران،‌ گذران

نه اندوخته‌ی قابل عرضی، نه چشم‌اندازی که به وجدت بیاورد. این چسبیدن به لحظه‌ها و حالش را بردن یک انتخاب نیست، تنها گزینه‌ی ممکن است: تجربه‌ی خالص سپری کردن، از بی‌امیدی تا ملال، به صورت رفت و برگشت. 






 داییِ خاموشِ خانه‌ی خاموش

غریب‌ترین شخصیت فیلم/زندگی این خاندان، آن داییِ فرناز و محمدرضا بود که در عنفوان جوانی از جنگ فراری‌اش داده بودند و دو سه دهه در اروپا برای خودش زندگی کرده بود و حالا یکهو برگشته بود و تمام مدت یک جا نشسته بود و سکوت کرده بود و تلویزیون دیده بود و یک روز هم در همان وضعیتِ خاموش تمام کرد بود و مرده بود. تصویری از این عریان‌تر و تلخ‌تر از روزگار رفته‌ و برگشته‌ی یک مهاجر سراغ ندارم. 




2024-07-12

 خیلی مایلم یک ماه مرخصی استعلاجی بگیرم از زبان انگلیسی. فکر نکنم، نخوانم، نبینم، ننویسم، نشنوم و حرف نزنم. بغُنَم در آغوش زبان مادری. 




2024-04-24

 تکرار می‌کنم، آقای مرحوم کیشلوفسکی کاراش رو که کرد، فیلماش رو که ساخت، گفت می‌خوام همه‌چی رو ول کنم برم یه گوشه بشینم ویسکی بخورم و سیگار بکشم و کتاب بخونم تا وقتی بمیرم. همین کار رو هم کرد. 


پی‌نوشت: هنوز کارامو نکردم. هر روز صبح ولی این‌جوری میام بیرون از خونه که کاش زودتر عصر شه برگردم بشینم تو تراس ویسکی بخورم و سیگار بکشم. 




2024-03-31


 
اندی ویر یک داستانی دارد به نام The Martian که فیلمش را هم رایدلی اسکات ساخت با بازی مت دیمن. قصه‌ی آدمی که طی یک نقصی در یک برنامه‌ی فضایی برای اسکان موقت در مریخ، ناچار می‌شود چندسالی را تک و تنها در کل سیاره بگذراند، تا سفینه‌ی بعدی برای سوارکردنش از راه برسد. انتخاب درستی که رایدلی اسکات کرده بود برای نمایش این تنهایی، تصاویر ماهواره‌ای بود از بالا، از آدمی که تنها موجود زنده‌ی مریخ است. جوری که انگار ما داریم از زمین او را می‌بینیم، یا خدا از آن بالا دارد به تنهایی انسان نگاه می‌کند بی‌که ارتباطی بشود برقرار کرد. نظاره و دیگر هیچ. 


آن گوشه‌ی سمت راست بالا از عکس فوق را اگر زوم کنید مرد میان‌سالی را می‌بینید که با تی‌شرت سبز و شلوارک جین روی پشت‌بام یک ساختمان ۴طبقه رو به آسمان دراز کشیده و دست‌هایش را گذاشته زیر سرش. زوم‌تر اگر می‌شد کرد می‌شد دید که چشمانش باز است و دارد خیره به بالا نگاه می‌کند. لب‌هایش جوری نیمه‌باز است که انگار تازه از گفتن حرفی فارغ شده. برای این که اندرو ام جرالد بتواند حضور خودش را در یکی از عکس‌های هوایی گوگل‌مپ به ثبت برساند، به مدت ۵ سال در ساعات مختلف روز می‌رفت روی پشت بام و دراز می‌کشید تا شاید یکی از ماهواره‌های گوگل در همان روز و ساعت بر فراز سرش باشد و عکسش را بگیرد. می‌گفت می‌خواهم این‌جوری خودم را ثبت کنم. می‌گفت می‌خواهم خدا من را ببیند. شاید هم باور داشت که گوگل خداست. ماهواره‌ی گوگل بالاخره عکسش را ثبت کرد. اندرو در یک تصادف بی‌ربط با ماشین مرد. قبل این که گوگل تصویر هوایی‌اش از این منطقه را به‌روز کند. دقیق ۱۱ روز قبلش. 




2024-02-14

 می‌گفت خوابیدن از به‌ترین راه‌های ارتباط با جهانه. از بی‌نقص‌ترین‌هاش. یه پاک‌کن گنده می‌گیری دست‌ت و پیرامون‌ت رو پاک می‌کنی برای چند ساعتی. بعد از یه زاویه‌ی دیگه‌ای به جهان اطراف‌ت وصل می‌شی، با یه زبون دیگه‌ای باهاش حرف می‌زنی. 




2024-02-06

 با مجید و عسل و آتنا و سوگل و عسل نشسته بودیم تو هندرسون. من و عسل یه سلفی دوتایی گرفته بودیم برای میم، مجید و آتنا برای کاف، عسل و آتنا برای سین، من و سوگل برای الف، من و مجید برای ر، عسل و مجید هم برای یکی دیگه. این‌جوری بود که داشتیم اون رشته‌هایی که ماها رو امروز این‌جا دور هم جمع کرده بودیم به یاد می‌آوردیم، اون سوم‌شخص‌هایی که از راه دور دو تا آدم دیگه رو به هم وصل می‌کنن و نزد پروردگارشون یزرقون‌ترینن. 




2024-01-17

 در واقع، دارم این روزها را نمی‌نویسم. 




2024-01-05

 چونان پیرزنی که آخرین سربازی که از جنگ برمی‌گردد هی در یخچال خالی را باز می‌کند و می‌بندد. 




2023-12-12

نوشتن، وبلاگ نوشتن، مدام نظر دادن درباره‌ی جهان، یک جسارتی می‌طلبید. از آن جسارت‌تر را ولی خواندن پست‌های قدیمی خود آدم می‌طلبد. هی روبرو شوی با ساده‌انگاری‌ها و خام‌پردازی‌ها و زودقضاوت‌کردن‌ها و اداها و فکرنکرده‌حرف‌زدن‌ها و تنگ‌دیدن‌ها و الخ. الان دارم می‌فهمم آن عمل شدید به‌یک‌پاره‌ پاک کردن کل آرشیو را که رفقا گاهی مرتکب‌ش می‌شدند. سخت است آدم برای خودش این‌جور ردپای سفت درست کند و پایش هم بایستد. 




2022-11-25

 


۱

عجیب است این شعار «زن، زندگی، آزادی»، برخلاف همه‌ی «مرگ بر ...»ها که فقط می‌دانند چه چیز را نمی‌خواهند، این یکی دقیقن می‌داند چه چیز را می‌خواهد. برای من مثل ریسمانی‌ست محکم که مسیر/راه‌برد را معین می‌کند، هدف نیست، استراتژی‌ست. لاکردار عین متر و معیار است بس که می‌شود صحت و سقم هر راه‌کاری را با آن سنجید. عین این چارت‌های بلی/خیر: آیا این کار کمکی به احقاق حقوق زنان (و اقلیت‌ها) می‌کند یا متناقض است با آن؟ آیا زندگی (و زیبایی) را نفی می‌کند یا مشوق آن است؟ آیا می‌بندد یا باز می‌کند؟ به همین دلیل است که فکر می‌کنم باید در مرکزیت قضیه بماند این جمله و نگذارد هیچ برهه‌ی حساس کنونی‌ای آدم از مسیرش پرت بیفتد. آن‌قدر دقیق است که به ضرس قاطع بنیان هر سیستم توتالیتری را تهدید می‌کند. 

۲

آقای Joseph Remnant دو سال قبل از آغاز پروژه‌ی «زنان قهرمانند»، حوالی ۲۰۰۶ اولین پوستر حاوی پرتره‌های عظیم‌الجثه‌اش را در بیت‌ لحم برپا کرد. تصویر دو آرایشگر یهودی و مسلمان در کنار هم. بزرگ، آن‌قدر بزرگ که «جلب توجه» کند، و کمی بعدتر، «سوال» ایجاد کند برای عابران. این‌ها کی‌اند و چرا عکس‌شان این‌جاست؟ و بعدتر، کدام‌شان یهودی و کدام‌شان مسلمان است؟ به قول آن رفیق‌مان، هنر باید سوال طرح کند، اگر قرار باشد جواب بدهد که چه کاری‌ست آن همه زحمت، در یک جمله جواب را «بنویسد» مثل آدم. 

۳

داشتم مستند چهارقسمتی HBO را می‌دیدم، «گروگان‌ها». مسحور آن همه «تصویر» بودم که به جا مانده از سال‌های انقلاب ۵۷، عکس و فیلم. سال‌هایی که قاعده این بود که کسانی دوربین دست‌شان بگیرند که حداقل سواد لازمه‌اش را دارند و به تبع آن انبوهی عکس و فیلم «خوب» داریم از جریان، امروز. بدیهی‌ست دارم راجع به زیبایی‌شناسی تصویر حرف می‌زنم صرفن، موضوعم در این لحظه «ارزش خبری» آن نیست. بعد یاد آرش افتادم. یاد این که از دست نمی‌داد این جور «اتفاقات» را و به تبع آن، همیشه تصویر «خوب» داشتیم از قضایا. البته که برای یاد آرش افتادن آدم نیاز به این چیزها ندارد، آن‌قدر که ردپای درشتی داشت در رفاقت و معاشرت و کار و الخ. 

۴

عکس‌ها و تصاویر قضایای این روزهای داغ، این برهه‌ی (لیترالی) حساس در ایران، قتل و آزار و زندان و فریاد و اعتراض و رقص و آتش و خون، به وفور در دسترس است. تصاویری که توسط عمدتن توسط شهروندان با صدجور استرس ضبط و منتشر شده. ارزش خبری‌شان جای تردید ندارد ولی کیفیت قاب و نور و رنگ و الخ‌شان به واسطه‌ی ماهیت‌ غیرتخصصی‌شان کم‌تر قابل دفاع است. اهمیتی هم دارد؟ الان خیر. سال‌ها بعد؟ شاید. علتش را شرح ندهم دیگر، واضح است ترس سرکوب‌گر از تصویربرداری و ریسک‌هایی که به تبع آن دارد. برای تصویربرداران حرفه‌ای بیش‌تر از شهروندان عادی. یک جایی دلم را گرم می‌کنم به این امید که عکس‌ها و فیلم‌های «حرفه‌ای»ای هم گرفته شده که لابد در یک زمان امنی منتشر خواهد شد با اسم و رسم فاعل قضیه. باز یاد آرش عاشوری‌نیا افتادم. ای آرش، ای آرش... .

۵

آقای JR حوالی ۲۰۰۸ پروژه‌ی  WOMEN ARE HEROES را در ریو دو ژانیروی برزیل شروع کرد و حوالی ۲۰۱۴ در فرانسه ختمش کرد. استارت قضیه را با این استیتمنت زده بود که زنان ستون اصلی اجتماع هستند اما در فضای عمومی به اندازه‌ی مردان دیده نمی‌شوند و البته که قربانیان اصلی جنگ و تجاوز و جرم و خشونت و تعصبات سیاسی و مذهبی هستند. جی‌آر با آوردن تصاویر (و به تبع آن داستان‌های‌شان) به فضای عمومی، در آن مقیاسی که نمی‌شد نادیده‌اش گرفت، بی‌رنگ و سیاه‌سفید و «غیر طبیعی»، توجه جلب کرد، خیلی هم جلب توجه کرد. آوردن آدم‌های عادی و نه قهرمانان، شهدا و قدیسین به فضای عمومی، جوهر درخشان ایده‌ی آقای جی‌آر بود و چشم‌ها، چشم‌های این آدم‌ها که همیشه مستقیم خیره بود به دوربین، به مخاطب، دعوت‌ترین بود به آن پرسش بنیادین که چرا و چطور و به چه دلیل. گشتن دنبال جواب، پرسیدن و خواندن و آگاه‌شدن، همه‌ی آن‌چیزی بود که آرتیست ما می‌خواست. 

۶

تکنیک قضیه همیشه مهم است. خودتان بلدید دیگر، قصه‌ی هم‌سویی فرم و محتوا و الخ. این که تصاویر روی پوستر/کاغذ چاپ می‌شد، روی یک پوسته که می‌تواند شکل بسترش را به خودش بگیرد، «کاور» کند هر چیزی را، این که کل ماجرا در طی چند ساعت جمع می‌شد، می‌آمدند و نصب می‌کردند و می‌رفتند و شهر و شهروندان را در مقابل اثر تنها می‌گذاشتند، این که عمر داشت قضیه، در گذر زمان و با گذر ایام و طی تغییرات اقلیمی و محیطی و رفت و آمد و الخ، تغییراتی می‌کرد پوسترها که انگار اصلن طراحی شده بود که این رد گذر زمان بر این صورت‌ها بیفتد و دیده شود. این نامانایی‌شان و تاکید قضیه بر اهمیت لحظه‌ها، علاوه بر اشخاص، هر شهر و شهروندی را درگیر می‌کرد. 

۷

از آخرین اجراهای JR تصویری بود که با پرتره‌ی نیکا شاکرمی ساخته بود. کنار ساحل، با موهایی که آدم‌ها بودند، حرکت می‌کردند و انگار باد بود که داشت در رهایی موهای دخترک می‌پیچید. 



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  12.2023  01.2024  02.2024  03.2024  04.2024  07.2024  10.2024  12.2024  05.2025  06.2025