« سر هرمس مارانا » |
2020-04-21
خلاصهی کمپین «نودُنوْ» و جریان «نسیهی معکوس» چیه؟ این که شما بری یه سرویس/محصولی رو پیشخرید کنی، با تخفیف مبسوط. یا برعکس، شما بری سرویس/محصولت رو با سیچهلدرصد تخفیف پیشفروش کنی. هرکی به نوعی. این هرکی به نوعی یعنی برداری همین کانسپت رو ببری تو کسب و کار خودت، ببینی راه گذران این روزگارت هست یا نه. شخصیش کنی، چکشکاریش کنی. بعضی جاها میشه، بعضی جاها هم نمیشه. کانسپته دیگه، آدم که نیست.
مثلن برداری کوپن خرید از یه کافه بخری به ارزش ۱۰۰ تومن و به قیمت ۶۰ تومن. که تو این تعطیلی اجباری لنگ درآمد نمونن. بعد که چرخشون راه افتاد بری با کوپنت خرید کنی. برای تو عین سرمایهگذاریه، برای اون بندهخدا هم یه جریان درآمدیایه که میتونه جلوی ورشکستشدنش رو بگیره عجالتن. با تورمی هم که جاریه، اون ۴۰درصد تخفیف وقتی پولت رو زودتر گرفتی از موعد، خودش پر میکنه جای خالیش رو.
اینا رو گفتم که بگم از اسفند به این ور چندبار ما چندبار کردیم و شد. اینجوری که تو پروژههای خرد و کوتاهمدت دفتر - دوسهماههها- وقتی نشسته بودیم روبروی صابکار و هی داشت چونه میزد، هی داشت چونه میزد، هی داشت شرایط غیرعادی عمومی رو میزد تو سر خودش و ما و چونه میزد، یه جا برگشتم گفتم آقا چشم، گفت چی؟! گفتم چشم، گفت جدی؟! گفتم آره بابا، وا بده. گفت چطور آخه مومن؟! گفتم تو داری برای ۲۰درصد تخفیف میجنگی، من بهت ۴۰درصد تخفیف میدم، برو حالشو ببر. گفت مسخرهی پدرتم آیا؟! گفتم نه به این سوی چراغ، ۴۰درصد از قیمتم کم میکنم ولی باید بیخیال «روش پرداخت» و اینقدر درصد پیش و اونقدر درصد بعد تحویل مدارک بند ب-۲ و اونقدر درصد ته کار بشی. یا منو میشناسی و این ۲۰ سال سابقهمون گلیست از گلهای بهشت برات، یا از این مشکوکبیاعتمادایی. در صورت دوم که برگردیم سر همون قیمت اول و روش مرسوم و ادامهی چانهزنیهای چرک و بیفرجاممون. در صورت اول ولی کل قیمت قرارداد ۴۰درصدتخفیفدار رو اول ازت میگیرم و تعهد اخلاقی - یا در قالب چک تضمین، اگه دفعهی اولته که با ما کار میکنی - میدم که پروژهت رو بکشیم و طی مدت مقرر تحویلت بدیم.
سربسته بگم، از ۵ مورد ۴ مورد بعله رو گرفتیم، برد-برد. خداپیغمبرم راضی. اون یه مورد هم شریکش کرونا گرفت و مذاکرات باز، خیلی باز موند. براش دعا کنین. به تخته هم بزنین البته، مرسی.
Labels: راهکارهای کلان, من، رسانه |
2019-10-02
خدا علاوه بر خودش، پدر آقای کوبریک را هم بیامرزد که آن هوش مصنوعی تک«چشم» قرمز، هال۹۰۰۰ را گذاشت برای ما، برای همهی ما، برای همهی این ملت که هنوز بعد شصت سال آزگار، باز میشود بهش ارجاع داد. نه فقط در ظاهر ربات فیلم «من مادر هستم» که در مسالهی غامض «دروغ مصلحتی» و در کل، این قضیهی پیچیدهی مصلحت و مصلحتسنجی برای دیگران، برای این ملت، حتا به زور. چند روز پیش از «تانوس» نوشته بودم که چهطور مصلحت دیده بود نیمی از موجودات زندهی کائنات را قربانی کند تا نیم باقیمانده زندگی بهتری داشته باشند. ربات «مادر» در فیلم آقای گرنت اسپیوتر هم یک جایی همین تصمیم سخت را گرفته، همینقدر مادرانگی کرده در حق نسل بشر، بیرحمانه. و بعد آن دروغ مصلحتی را گفته، دروغ حمایتی را، به دخترش، دخترانش. قرارش هم با خودش این بوده که یک راهی پیدا کند برای اصلاح و توسعهی نژاد بشر.
اگر شما هم مثل من در عنفوان جوانیتان مجذوب «ترمیناتور»ها بودهاید، مقایسهی منش و کنش و واکنش رباتهای این دو فیلم، با فاصلهی سی و اندی سال برایتان جالب خواهد بود. اگر هم نبودید، فیلم فوق را به طور علیحده ببینید و از این کمی-بکر بودن قصه و مضمون و روایتش به وجدکی بیایید. اگر هم در کل از این قماشآدمها هستید که به نظرتان سینما هم باید عین همین دنیای کوفتی پیرامونمان صرفن واقعیت را بگوید و «فیکشن» نباشد و از آن هم بالاتر، ژانر «علمیتخیلی» را فقط برای بچهها درست کردهاند که دیگر حرف زیادی با هم نداریم. «اسکرول» بفرمایید.
Labels: سینما، کلن |
2019-09-26
«خوب شد که نتونستم بکشمت. کشتنت بزرگترین لطفی بود که میشد بهت کرد.»
اینو یکی به یکی دیگه میگه، اواسط فصل پنجم «پیکی بلایندرز» و خیر سرم دارم اینجوری لو نمیدم قضیه رو.
اینو زن آرتور به آرتور میگه. بیخیال، اونقدرام مهم نیست تو بافت قصه که لورفتنش اذیت کنه کسی رو. اینو زن آرتور به آرتور میگه ولی من خیال میکنم اینو هر آدمی که تو کل سریال یه جایی یه وقتی قصد جون «تامی» رو کرده و طبعن موفق نشده، باید به تامی بگه.
این حال تامی، این حالتِِ مرگخواهیش، این سویهی شخصیتش که یه وقتایی میزنه بیرون، وقتایی که داره با خودش میجنگه تا شلیک نکنه تو سر خودش، تا با مشت نکوبه روی مین ضدنفر، تا نره صاف تو شکم مرگ، تا خودش رو اونهمه «وارسته» نبره بذاره جلوی هفتتیر دشمنش، جذابترین چیزیه که نویسندههای پیکی بلایندرز نوشتن. جوری که آدم خیال میکنه تمام جنگ و جدال و قدرتطلبیش، همهی کارایی که میکنه، برای فرارکردن از این وسوسهی لامصبه، از این که بزنه زندگیش رو تو یه لحظه تموم کنه و خلاص شه. آروم شه.
Labels: آدم از دنیا چی میخواد, ما درون را بنگریم و حال را، شما چهطور آآی دکتر؟ |
2019-09-19
fleabag، سریالی که سرکار خانم فیبی والر-بریج از روی اجرای استند-آپی که خودش سال ۲۰۱۳ داشته من رو یاد وبلاگ و وبلاگنویسی انداخت. طبعن به خاطر «فاصلهگذاری»هایی که تو سریال داره. اونجاها که درست وسط حس و ماجرا، برمیگرده رو به دوربین یه متلکی، یه توضیحی یا یه تکملهای داخل پرانتز که حس واقعی خودشو توضیح میده در اون حال. این که داخل جهان سریال، داری روایت شخصی خودت رو از زندگی رقتبارت میدی، و جوری میدی که ملت عوض هایهایگریهکردن به حالت، نیششون باز میشه. این که همهی اینا رو داری میگی که یه مخاطبی رو «سرگرم» کنی. این تاکیدی که روی «حضور» مخاطب داری و بدون اون دیگه چیزی برای روایت کردن وجود نداره. دلیلی وجود نداره برای نوشتن. و بعدتر، این که با این فاصلههایی که میذاری، مخاطب رو از مرکز عاطفی فاجعه دور و امن نگه میداری. میذاری که توش غرق نشه و از دور ببینه. حالا نه که این جور پرداختن به خردهفجایع شخصی مختص وبلاگ باشه ها، نه. آدمایی رو میشناسم که بلدن اینجوری زندگیشون رو روایت کنن. جای خریدن اشک و آه و همدردی، جای ناله و چسنالهی صرف، یه جوری برات تعریف کنن که آلودهی روضه نشی. آگاه بشی و آلوده نشی. گاهی فکر میکنم اینا تو لحظههای خلوت خودشون هم خیلی بلد نیستن روضه بخونن برای خودشون. زاری کنن و ناله. شایدم اینجور پرداختنها، اینجوری نشستن جلوی «مخاطب» و تعریف کردن ورسیونهای بامزه از خردهمصیبتهای شخصی زندگانی، به آدم بهتدریج یاد بده که خودت هم کمی-ازبیرون بتونی ببینی قضیه رو.
حرف وبلاگ شد، یادم افتاد که الان چندساله که «روز جهانی وبلاگ» که میشه یه سری دعوت میکنن به بازگشت دوباره به وبلاگنویسی. من که والله هنوز سر حرفم هستم که این «رسانه» دیگه مردهست. خوشحال نیستم که مرده ولی مرده دیگه. میشه لابد که مومیاییش کرد، به طور مثال. اما این که منِ غیرنوعی چرا ترجیح میدم توییت کنم جای نوشتن بسیطِ ماجرا در اینجا، یکیش همونه که از نوشتن اینجا دیگه بازخوردی نمیگیرم. میدونم و شک ندارم که هنوز هستن آدمایی که میخونن اینجا رو. ولی برای من عین اینه که تو هوا حرف بزنم. عین اینه که تو یه زمین خالی توپ بزنم. بدون هیچ واکنشی از تماشاچیا. هوکردن یا تشویق. نه که ناشی از رفتن آدما باشه، نه. مساله اینه که زمین بازی عوض شده. یه جای دیگه داره این «بازی» اتفاق میافته. نقض غرض شد در کل البته. ببخشید.
Labels: راهکارهای کلان, سینما، کلن |
2019-09-17
خیلی هم واضح و مبرهن نیست برام که چرا دارم هی روزبهروز بیشتر با آدمبدهها و ضدقهرمانهای فیلمها «سمپات» میشم. نه که همهی فیلمها. مثلن ژانر سوپرهیروها. یا فیلمهایی که یه نیروی شر عظیم داره کرهی زمین رو تهدید میکنه، آدما رو تهدید میکنه. نمیفهمم مشکل از من و مهشیده یا از این که موج جدید این فیلمها رفتن سراغ نویسندههای بدبین و گوشتتلخی که خودشون هم خیلی به انگیزههای «قهرمان» باور ندارن و بیشتر تو تیم ضدقهرمان فیلمن. جوری که سمت تاریک ماجرا قابلباورتره، منطقیتره حتا. مصداق بیارم براتون. ضدقهرمان یکیدو فیلم اخیر سری «اونجرز» یه شخصیتیه به نام «تانوس» که قصد داره سنگهای اساطیریای رو پیدا کنه که با قدرتشون طی یه بشکن ناقابل میتونه نیمی از جانداران عالم رو پودر کنه. چرا؟ چون معتقده که منابع حیاتی عالم برای این همه جمعیت کمه و باید به صورت رندم نیمی از جمعیت حذف بشه تا بقیه در رفاه زندگی کنن. دقت کردین؟ نمیاد بر اساس خون و مذهب و نژاد و سلامت و هوش و قومیت و کشور انتخاب کنه، رندم، تصادفی، شانس و اقبال. بعد از اون ور «قهرمان»های ما میگن که نخیر، همینجوری شلوغ و کممنبع خوبه دیگه، همه رو زنده نگه داریم، بدون این که راهحل بدیم برای افزایش منابع، یا بهبود الگوی مصرف. خب به وضوح معلومه که نویسندهها خودشون تو کدوم تیم بودن.
ته تهش رو که بری میبینی این همون راهبردیه که میگه دفع افسد به فاسد. میگه تامین خیر و صلاح عمومی در دورنما، به قیمت قربانیکردن. راهکار غیراخلاقیه، جنایتکارانهست ولی هدف قشنگه.
یه نسخهی دوبلهی خوبی داره همین فیلم آخر اونجرز: «بازی آخر» که آقای منوچهر اسماعیلی جای جناب تانوس حرف میزنن. اولین باری که دوبلهشدهی تانوس رو شنیدم جا خوردم که چرا همچین صدای گرم و مهربون و سمپاتی رو گذاشتن برای این ابرشر اساطیری. بعد که یه کم بررسی و مداقه و غور کردم دیدم ازقضا چه انتخاب درستی کردن. دست این دوبلورجماعت هم تو دست همون نویسندههای بلاست، لابد.
مرگ بر هیتلر و هیتلریان البته، به هرحال. Labels: راهکارهای کلان, سینما، کلن |
2019-03-04
What we do is always distraction from death, and what if we don’t: we go straight to death.
یک توهمی هم دارم که اینجا را کمتر میخوانند ملت، در هیاهوی سایر مدیومها و جاها و شبکهها. خوب است. آدم گاهی برای خوانده نشدن، یا برای کمتر خوانده شدن، یک چیزهایی را فقط اینجا بنویسد. و بعله، به قول داییجان، کار دنیا برعکسِ برعکس است، وبلاگ شده یک پستویی برای خودش.
|
2019-02-10
عکسهای مجموعهی Removed آقای Eric Pickersgill غیر«واقعی» هستند. چون واقعیت یعنی همین اعتیاد و وابستگی و دلبستگی تام و تمام ما در همهی صحنههای روزگارمان، به تلفنهای کوفتی هوشمند. انگار که جزیی از بدنمان شدهاند، متصل و لاینفک. که وقتی از تصویر حذفشان میکنی زندگی این همه بیهوده و مسخره و بیدلیل به نظر میرسد. عکسها عجیباند، انگار که رفته باشی یک سری عکس از آدمها در موقعیتهای مختلف گرفته باشی و بعد چشمها را از عکسها حذف کرده باشی، یا دستها را، یا گوشها را. یا از تصویر یک خیابان معاصر، ماشینها را حذف کنی: مشتی آدم که در حالت نشسته وسط هوا و زمین در خیابان در حال حرکتاند.
آقای پیکرزگیل در بیانیهی این مجموعه، از تجربهی یک خانوادهی معمولی در یک کافه مینویسد. که چطور پدر و دخترها پیوسته «سرشان در گوشیشان» بود و مادر خانواده به تنهایی و در تنهایی، داشت منظرهی بیرون را نگاه میکرد. از این که چطور یک وسیلهی ارتباطی میشود عامل عدم ارتباط. اواخر بیانیهی مذکور، مادر مذکور هم گوشیاش را درمیآورد البته. آقای عکاس البته که مغالطهی ظریفی میکند وقتی برای اثبات مدعا در بیانیهاش، سراغ خانوادهای در یک کافه میرود که از هم غافلاند و همه به گوشیهای هوشمندشان مشغول. دست بگذاری روی غیرقابلدفاعترین تصویر از میان این همه تصویر روزمره از کارکردهای متعادل و معقول و کارراهانداز تلفنهای هوشمند، مثل همهی وقتهای کشته و انتظارهای طولانی، بودن وسط همهی معاشرتهای حضوری اجباری، گمشدنها و تنهاییهایی خودنخواستهای که همین تلفنهای هوشمند به دادمان رسیده.
شاید هم مساله فقط نوع اتصال باشد. این که دستت بگیری یا در دستت کار گذاشته شود. وگرنه وقتی علما از «انسان سایبورگ» حرف میزنند، از انسانی که به هر نحوی و نوعی، یک وسیلهی مکانیکی/الکترونیکی «در بدنش» تعبیه شده تا ادراکش از جهان هستی توسعه پیدا کند و محدودیتهای شناختیاش مرتفعتر شود، از این حرف میزنند که این انسان سایبورگ چه بسا که اصلن مرحلهی بعدی از تکامل ساپینس باشد، دیگر تصویری که آقای اریک پیکرزگیل در مجموعهعکس «حذفشده»، از دنیای امروز ما ارایه میدهد آنقدرها هم ترسناک نیست. کافیست تلفنهای هوشمند را همان اندامهای سایبرنتیکی فرض کنیم که در مقولهی انسانشناسی سایبورگ سالهاست در موردش حرف میزنند، همان ترکیب خجستهی جانداران و جاننداران که آدمی مثل ایلان ماسک آن را تنها راه نجات ما در مقابل پدیدهی آخرالزمانی «هوش مصنوعی» میداند، که سالهاست یکی از چشماندازهای توسعه و تکامل علم است، با هدف رفع و کاهش محدودیتهای زیستی تن و بدن آدمیزاد، به کمک تکنولوژی. شاید روزی که «آپشن»های و «اپ»ها از این تجمعشان در یک «وسیله»ی دردست دست بردارند و پخش بشوند زیر پوست و پشت مردمک و گوش و دماغها، ما هم دست برداریم از این غرهای عامهپسند و با قلبی آرامتر به استقبال گونهی تکاملیافتهترمان برویم.
Labels: از پرسهها, خوابهای مکرر, خوشیها و حسرت, راهکارهای کلان, ما درون را بنگریم و حال را، شما چهطور آآی دکتر؟ |
2019-01-29
داشت میگفت تا حالا، به عمرم، با کفش روی فرش نرفتم. رویکردش رعایت بهداشت نبود. رعایت هنر بود. رعایت فرش به مثابه یه اثر. با اون همه دقت و ظرافت و وسواس بافته میشه که بره زیر پا. الان صدای طراح نوعی صندلی هم درمیاد که با اون ظرافت و دقت و وسواس طراحی و ساخته شده که بره زیر باسن. عجیبه دیگه.
گفت قبل خواب خودتو یه جای امن، یه جایی که حالت خیلی خوش بوده، یه جایی که شوق داشتی تصور کن. رفتم حیاط عشرتآباد، یه عصری که تمام حیاط رو فرش پهن کرده بودن. پهنکردن فرش تو حیاط یعنی مهمونی. یعنی مجلس. یعنی به شادی یا غم قراره خیلیها جمع بشن و بشینن و اختلاط کنن. یعنی ما هفتهشتدهدوازدهسالهها قراره بهمون خوش بگذره دور هم. فارغ از دورهمی، این که یهو امکان نشستن کف حیاط، هر گوشهش، بهم داده میشد مبنای اصلی اون ذوق و شوق بود. این که فرش امکان میداد از فضا یه جور دیگهای استفاده کنم. این که دیگه حکم، نشستن روی نیمکتها و لبههای باغچه نبود. کل حیاط زمینِ نشستم میشد. دست و پام باز میشد. بعد شب میشد. میشد تشک و لحافت رو هرجایی بندازی و زیر آسمون بخوابی. آسمون هم امکاناتش گستردهتر میشد.
فرقی نداره حسینیه و تکیه باشه یا پارکینگ و حیاط و خیابون، بساط عزا باشه یا سخنرانی یا بزم. هرجایی که غیرقاعده مفروش بشه حالم رو خوب میکنه. زمین مال من میشه انگار. راحت میشم باهاش. خودمونی میشیم با هم.
|
2019-01-26
«گویا اختلاف در حیطهی زبان است. ذهن مبرا، ذهن بهکلی مبرا همیشه میگوید: اذیت شدی، ناراحت شدی، عصبانی شدی، آزار دیدی، زمین خوردی و قسعلیهذا. ذهن واقعبین، ذهن مسوول گاهی میگوید: اذیتت کردم، ناراحتت کردم، عصبانیت کردم، آزارت دادم، زمینت زدم. ذهن مبرا از قبول مسوولیت وحشت دارد. ذهنی ترسان است که یارای اعتراف به اشتباه ندارد. ذهنی که پوستهی مقاومی از جنس انکار دور خودش تنیده تا خیلی مواظب خودش باشد. هالهای از جنس منهمیشهبیتقصیرم وی را از همهی منخوبنیستمهای عالم حفظ میکند. ذهن واقعبین، ذهن بالغ آنقدر جسارت دارد که گاهی خودش را مسوول و مقصر ببیند. ذهن شجاع توان این را دارد که گاهی اذعان کند به فاعلیت در امری نادرست یا ناپسند. در جایگاه رنجدهنده خودش را تحمل میکند، جای این که همیشه خویشتن را ناظر معصوم و بیطرف رنجدیدن دیگری بداند.»
اینو وبلاگ «صبح روز بعد» نوشته بود سالها قبل. دیدم چه قابل تعمیمه به رفتار نظامها و حکومتها هم، با مردم، با مسایل.
[یه زمانی، از هر چیزی در جهان واقع میرسیدیم به «رابطه هم»، «آدمها هم»، حالا اما این وضعمون شده.]
|
2018-11-29
برام پنج تا خاطره از خودم نوشته. از بیست سال پیش تا الان، پنج تا تصویر. تهش هم اضافه کرده که تولد آدم وقتیه که آدم به خودش فکر میکنه و این پنجتا خاطرهای که ازت داشتم رو برات نوشتم که به این فکر کنی که چه تاثیراتی مثبتی روم گذاشتی و چقدر از بودنت تو زندگیم خوشحال و خوششانسم.
تولدم رو مبارک کرد رفت، یهالف بچه.
|