« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2006-05-31 1- به لطف آقای قاسمی و دواتشان، قصهی عارفی در پاریس ِ آقای کامران بهنیا را خواندیم. آقای قاسمی لطف کرده بودند و برایمان فرستاده بودند. نمیدانیم چرا دلمان این همه برای مرشد و مارگریتا تنگ شد. (زئوس پنچر کند چرخ ماشین آن پدرسوختهای را که این کتاب ما را دودر کرد!) 2- ایوان مکگریگور خوب است! یعنی انتخابهای خوبی میکند. با بدناش هم راحت است. متن و حاشیهاش را کلاً و جزئاً در معرض قضاوت عموم میگذارد! در pillow آقای گرینهوی باورمان نمیشد یک سوپرستار هالیوودی در فیلمی به این متفاوتی و خوبی بازی کند. حالا هم در این Young Adam ِ آقای مکنزی. با آن لهجهی عجیب انگلیسی. قصهی سرگشتهگی و تردیدهای هملتی مردی که با همسر صاحب لنجی که بر روی آن کار میکند، روی هم میریزد. دختری که قبلاً با هم بودند، در اثر تصادفی میمیرد و حالا فقط او است که کل حقیقت را میداند و آن قدر مکث و تردید میکند تا مرد دیگری بیگناه به اتهام قتل دختر به دار کشیده شود. اروتیسم خالص و بکری داشت که استتیک فضای مهگرفتهی آن کانالی که لنج در آن کار میکرد و تنگی فضاهای داخلی که آدمها را به هم نزدیک میکرد، به آن غنا بخشیده بود. جایی در میانهی فیلم، وقتی صاحب لنج به باری رفته تا وقت بگذراند، جو (ایوان مکگریگور) و همسر صاحب لنج، آن پایین، توی تنگنای اتاقک لنج با هم خوابیدهاند. کارشان که تمام میشود، زن خوابیده و مرد بیدار است. هر دو برهنه. دوربین یک سوپرایمپوز از نوک سینهی زن دارد، در حالی که مگس سمجی روی آن نشسته و ویزویز میکند. مرد فقط نگاه میکند. حتی مگس را نمیپراند. یک نمای کوتاه که آدم را یاد کیشلوفسکی میاندازد. و فقط همین مگس بار عظیمی را بر دوش میکشد. کش داری رابطه، سماجت مرد، بطالت و تنزلی که بدن زن، حالا برای مرد پیدا کرده. قاببندیها و رنگها و کمپوزیسیونهای تصویری فیلم با آن لوکیشنهای محدودش و تاکیدی که بر روی برخی جزییات دارد، سر هرمس مارانای بزرگ را باز به صرافت عکاسی انداخته این روزها. 3- سگهای پوشالی آقای سام پکینپا غریب به سی سال پیش ساخته شده. شاید برای همین است که تدوین نخنماشده و گلدرشتی دارد و خانم مارانا را راضی نمیکند. اما چیزهای دیگری در فیلم هست که سر هرمس مارانا دوستاش دارد. آقای داستین هافمن را مدتها بود بدون چین و چروکهای صورتاش ندیده بودیم. مدتها بود این همه آرام و تودار نبود. به جرئت از بهترین پرفرمانسهای هافمن است. کمکم دارد این صدای زیادی شیک و تابلوی آقای خسروشاهی روی داستین هافمن آزاردهنده میشود. آخر صدای پر و درونی و تهگلویی هافمن چه ربطی به صدای خسروشاهی دارد؟! Labels: سینما، کلن |
2006-05-30 روسپیگری شاید قدیمیترین حرفهی دنیا باشد. حالا یکی مثل این آقای همینگوی پیدا میشود و ادعا میکند که شریفترین حرفهی دنیا هم هست! دادتان در نیاید اما گاهی وقتها ما هم با آقای همینگوی اتفاق نظر داریم. یک روسپی از آنجایی که فقط و فقط از خودش مایه میگذارد، مطلقاً حق کسی را نمیخورد و اجرتاش را در قبال تفویض لذت به مشتریاش میگیرد، میتواند آدم شریفی هم باشد. یک دوستی داریم که همیشه میگوید مشاغلی که با ارضای غرایض بدوی ملت سروکار دارند، آدمهای شریفی هستند. مثل آدمی که به شما غذا میفروشد. روسپیگری چه بخواهیم و چه نخواهیم، همهجای دنیا وجود دارد. تقاضا که همهجا، در هر فرهنگ و تاریخی بوده و هست، پس عرضه هم هست. حالا این وسط این دین مبین شما از آنجایی که آخرین دین بوده پس از تجارب تمام ادیان قبل از خودش بهره برده. برای همین کاملترین است. یعنی آقای محمد که حکماً آدم فوقالعاده باهوشی بوده، شاید بیشتر از همردههای قبلیاش، از تاریخ ادیان بیشترین بهره را برده و خیلی جاها در مقیاس زمان و مکان خودش، بهترین راهحلها را ارایه کرده است. (همینجا یک پرانتز باز کنیم که ما هم مثل آقای سروش فکر میکنیم آقای محمد از این جهت ختم رسالت نیست که تا آخرالزمان برای بشر کامل و کافی است، بلکه به این دلیل خاتم است که بعد از آن بشر وارد دورهی عقلانیت میشود، حالا مقیاس این قضیه قرن و اینها است، و نیازی به پیامبر ندارد.) اگر شما هم مثل ما ادیان را اسطورههای نو در این دو هزارهی جدید بدانید، از آنجایی که حضور اسطورهها در زندهگی بشر هی دارد کمتر و کمتر میشود، ادیان ساخته و پرداخته میشوند تا جای خالی اسطورهها را پر کنند. اینها را گفتیم تا دربارهی این داستان ازدواج موقت بنویسیم که لینک وبلاگاش را خانم 76 نشانمان دادند. شارع اسلام میداند که نمیتواند بساط روسپیگری را جمع کند. هیچکس نتوانسته. فقط میشود عین همهی چیزهای ناگریز دیگر، سرکوباش کرد و به پستوها بردش تا از جای دیگری با شدت بیشتری سر باز کند. پس یک راهحل فوقالعاده پیشنهاد میکند: ازدواج موقت که درد جنسی مرد و زن و دختر و پسر را میتواند بدون احساس گناه، درمان کند. (توجه کنید که این احساس گناه خیلی مورد مهمی است) برایاش حتی اجر معنوی هم میگذارد. حالا چرا اصلاً اینکار را میکند؟ میتوانست سکوت کند. اینجوری یک تناقض مهم در اصول و فروعاش پیش میآمد. آن جایی که دربارهی زنا و سکس و ممنوعیاتی از این دست میگوید. باحال است نه؟! کجا این همه هوشمندی مثلاً در آیین یهوه و مسیح پیدا میکنید؟! پ. ن. لطفاً چند دقیقهای بیخیال اخلاقیات شوید و بعد مساله را نگاه کنید! |
2006-05-29 آن یکی هرمس مارانا و عکسهایاش ما را مفتون خودش کرده این روزها! اتفاق جالبی میافتد وقتی عکسها را بررسی میکنیم. هنگامی که با ابزاری مثل ACDSee (فوتومنیجر ورسیون 8) عکس را میبینیم و زوم میکنیم، با زوم شدید هم ساختار عکس به هم نمیریزد. یعنی اصطلاحاً پیکسلپیکسل (!) نمیشود. اما وقتی همان عکس را با نرمافزار جدیتری مثل فوتوشاپ CS (ورسیون 8) میبینیم، با کمترین زومی، ساختار مربعمربع پیکسلهای لعنتی هویدا میشود! اگر به حرف ما گوش نکردید و هنوز نرفتهاید عکسهای آن یکی آقای هرمس مارانا و دوستانشان را ببینید، همین یکی را از ما داشته باشید. (چه میکنه این نیکون دی 50 !) راجع به آن قضیهی زوم در ایسیدیسی و فوتوشاپ هم اگر کسی از رفقا و اذناب اطلاعی دارد به ما خبر بدهد که حالمان خراب است!
|
2006-05-28 1- هنوز دارید آن نوشتههای آقای قاسمی را میخوانید؟! 2- داشتیم خودمان را سرچ میکردیم، همان در جستجوی خویشتن خویش و اینا، دیدیم یک بابای دیگری در اروپای مرکزی هست به اسم هرمس مارانا (خوب شد ما این لقب سر را به خودمان دادیم ها!) که اتفاقاً پرترههای بینظیری میگیرد. عکسهایاش را اینجا ببینید و مستفیض شوید. درسهای تکنیکی فوقالعادهای هستند. زبان سایت هم فکر میکنیم چک باشد. ما که خوشحال شدیم از این که همناممان این همه عکاس خوبی است! اصولاً هم همین سایت عکاسی را پیشنهاد میکنیم که سر دل راحت در گالریاش بگردید. عکسهای معرکهای پیدا خواهید کرد. نمونههای کلاسیک و تمیز نورپردازی. 3- نه به آن شوری شور، نه به این کوتاهی! |
2006-05-25 1- باور کنید این خانم مارانای دوستداشتنی ما کلاً مشغول صناعت تجاهلالعارف است. یعنی عادت دارد خودش را بزند به نافرهیختهگی مزمن. ما که باورمان نمیشود. شما هم گول نخورید. وگرنه کسی که بنشیند داگویل آقای فون تریه را با آن دقت و هوشیاری مثالزدنی ببیند و بعد چیزهایی از آن بیرون بکشد و برای ما تعریف کند و ما مخمان سوت بکشد از این ظرافت طبع و عظمت نگاه (یادتان باشد ما سر هرمس مارانای بزرگایم که این گونه کیش و مات شدهایم)، یا آدمی که همنوایی شبانهی ارکستر چوبها را این همه دوست داشته باشد، انسانی که عاشق آواهای ملکوتی اپراهای کلاسیک باشد، مخلوقی که عمق سوگ رکوئیم موتزارت را این همه گرفته باشد، بنیبشری که از شمشیربازی گرفته تا پاراگلایدر را تجربه کرده باشد (!) و بالاخره وقتی حتی سر هرمس مارانای افسانهای هنگام تماشای فیلمی از آقای گدار خوابشان میبرد، این خانم مارانا است که بیدار است و هشیار و دقیق، چگونه میتواند تنها و تنها به فکر ترتیب و رنگ حولههای چیدهشده در کمدش باشد. ما که باور نمیکنیم هرچند ایشان هی مدام خودشان را به کوچهی علیچپ بزنند و فیلمهای لاویداوی هالیوودی برای دیدن انتخاب کنند و در وبلاگشان به روی خودشان نیاورند که چی و کی هستند. لابد بیخود نبوده که سر هرمس مارانای بزرگ عاشق این خانم شده است! تجاهلشان را بگذارید به حساب رندی این زن! 2- داریم میمیریم از فضولی! داشتیم آمار بازدیدکنندهگان بارگاهمان را مرور میکردیم. رسیدیم به سفرا و بازرگانان و امرا و تجار و مسافرانی که از بلاد کفر شرفیاب میشوند. نتیجه: ایران: 5/46 درصد (قابل درک!) ایالات متحده: 2/10 درصد (قابل پیشبینی!) کانادا: 3/8 درصد (قابل شناسایی!) امارات: 2/4 درصد آلمان: 8/3 درصد اتریش: 7/2 درصد (داریم یک چیزهایی میفهمیم!) انگلستان: 5/2 درصد (این هم قابل فهم است!) هلند: 1/2 درصد (آی ناقلاها!) مالزی: 0/2 درصد جمهوری چک: 4/1 درصد واقعاً دوست داریم بدانیم کدام آدمهای بیکاری هستند که ما نمیشناسیمشان (وگرنه باقی آدمهای بیکار را میشناسیم!) و از امارات، آلمان، مالزی و جمهوری چک به بارگاه ما سر میزنند. آنهم نسبتاً مرتب! 3- بدعادت نشوید! سر هرمس مارانا این روزها ویرش گرفته. دست به تایپاش هم که تند است. چرکنویسمرکنویس هم در کارش نیست. دارد همینجوری تندتند مینویسد و پابلیش مینماید. گاس هم که صبحها، وقتی دارد آقای مارانای جونیور را که مشغول قیلولهی شریف صبحگاهیشان هستند، به منزل مامان خانم مارانا میرساند، هجوم افکارشان را جایی ضبط میکنند تا بعدتر، وقت نهاری، ساعت استراحتی، چیزی آنها را اینجا قلمی کنند. 4- آن ضدفیلتری که خانم 76 برایمان فرستادند الحق و الانصاف کار کرد! به یمن همان بعد از سالها سری به دوات آقای رضا قاسمی زدیم. دلمان تنگ شده بود ها! این دوات را البته ما چند سال قبلتر از این که معمای ماهیار معمار را بخوانیم و هوش از سرمان برود و چند سالی قبلتر از سرگشتهگی و شیفتهگیمان نسبت به همنوایی شبانهی... و بالاخره قبلتر از درخشندهگی خیرهکنندهی چاه بابل کشف کرده بودیم. همان روزها که ایشان هنوز الواح شیشهایاش را مینوشت. حق با شما بود. غیر از چاه بابل رمان دیگری از ایشان به صورت اونلاین (کپیرایت ر.ق.) موجود نبود. البته اسم آن یکی یادمان آمد: دیوانه و برج مونپارنس که البته آنوقتها اسماش چهل پله تا آن سهتار جادویی بود و بداهه نوشته میشد. بعد هم کامل شد چون دستنویس اول بود، پس از مدت کوتاهی از دوات برداشته شد تا روزی نسخهی نهاییاش پابلیش شود. و حسرت خواندناش در ما ماند که ماند! داشتیم میچرخیدیم در دوات که اینها را دیدیم. آقای قاسمی دربارهی رماننوشتن آنلاین نوشتهاند. چیز عجیبی است. یاد این موسیو ورنوش درماندهی خودمان افتادیم که بدون این که خود بدبختاش بداند، داشته و دارد سعی میکند همین کار را بکند. عین حرفهای آقای قاسمی را محض دلخوشی موسیو ورنوش و انگیزهدادن به ایشان دوباره میآوریم. از آقای قاسمی هم کمی پوزش میخواهیم که داریم بدون اجازهی ایشان دوباره نوشتههاشان را پابلیش میکنیم. « «چهل پله تا آن سه تار جادويی» تجربهايست در زمينهی نوشتن رمان اونلاين. يعنی نوشتن فیالبداهه، بی هيچ فکر و طرحی از قبل. آنهم زير چشم خوانندگان. آنهايی که دستی بر آتش دارند میدانند دردناکترين بخش نوشتن يک رمان استروکتور(ساختار) است. البته هر متنی(فرقی نمیکند چه متنی) برآی آنکه بدرخشد بايد استـروکتور محکمی داشته باشد. در يک مقاله يا داستان کوتاه يا نمايشنامه اين امر رنج کمتری دارد. مقاله با يک موضوع واحد سر و کار دارد و داستان کوتاه(معمولاٌ) برشی است از يک زندگی يا يک موقعيت. نمايشنامه هم که معمولاٌ با مقولهی زمان بيگانه است. رمان اما به دليل تعدد شخصيتها، تعدد موضوعها، تعدد زمانها، گستردگی مکانها، و به طور کلی تعدد موقعيتها، به نوعی کار رمان نويس را شبيه میکند به کار هرکول و طويلهی اوجياس. اگر فکر اصلی پيشاپيش قوام نيامده باشد، اگر کارهای مقدماتی برای کمپوزيسيون اثر به دقت صورت نگرفته باشد، جمع و جور کردن اينهمه عناصر گوناگون در يک متن منجسم و همگون و، در نتيجه، آفريدن جهانی يک پارچه که همهی اجزايش در ارتباطی ارگانيک باشند امريست اگرنه ناممکن سخت دشوار و طاقت فرسا. دلبستگی من به بداهه سرايی از دو جای مختلف سرچشمه می گيرد:ـ موسيقی ايرانی که، برخلاف موسيقی کلاسيک غربی، مبتنی است بر بداهه نوازی.ـ تعلق من به آن نوع تآتری که مبتنیست بر بداههسازی هنرپيشگان، و تکيهی اصلیاش بر عنصر «اتفاق» است. همهی نمايشنامههايی که در طول 17 سال فعاليت تآتریام به صحنه آوردهام، بدون استثناء، متکی بودهاند به اين دو عنصر، و نه تحميل ارادهی از پيش روشن کارگردان. خوب و بد يا درست و غلط بودن اين شيوه ربطی به من ندارد. اين تنها شيوهايست که مرا راغب میکند به کار. آيا میتوان با اين شيوه کمپوزيسيون زيبايی آفريد يا به کار استروکتور محکمی داد؟ پاسخ منفی است. و درست برای جبران همين نقيصه است که من هر رمان را بارها و بارها مینويسم. «همنوايی شبانه...» را 13 بار نوشتم و «چاه بابل» را 20 بار. در واقع، نخستين روايت هر رمانی که مینويسم برای من حکم همان ياددشتهايی را دارد که نويسندگان ديگر پيش از شروع کار مینويسند. با اين تفاوت که اينها يادداشت نيست و از همان ابتدا روايتی است داستانی که میکوشد از راه جستجو در تاريکی استروکتور و فرم خودش را پيدا کند. و در اين کار فقط يک راهنما دارم: حس زيبایشناسی. اين نخستين روايت، از آنجا که نواقص بسيار دارد، بعداٌ نابود خواهد شد. همهی روايتهای بعدی هم همينطور؛ به جز نسخهی نهايی. من قصد نداشتم اينجا رمان بنويسم. چنين کاری را هم با ذات وبلاگ در تعارض میبينم. ... بيايم ببينم میشود ميان همهی اين فکرهايی که هيچ ربطی به هم ندارند ارتباطی برقرار کرد؟ شوخی شوخی انگار دارد تبديل میشود به يک رمان. آيا توانش را دارم تا به آخر ادامه دهم؟ نمیدانم. آيا رمان خوبی خواهد شد؟ هيچ تعهدی به کسی ندارم. تنها چيزی که میدانم اينست که، در بهترين حالت، «چهل پله تا آن سهتار جادويی» روايت اول رمانی خواهد بود که، تازه، بايد چندين بار ديگر نوشته شود تا چيزکی بشود يا نشود.. آنچه اينجا میبينيد جنينی است که پيش چشم شما دارد شکل میگيرد. خود من هم مثل شما نمیدانم فردا چه چيزی در ادامهی کار نوشته خواهد شد. من هم مثل شما خوانندهی اين اثرم. میدانم اين کار نوعی خيانت است به پرنسيپهای هنریام؛ يک جور نشان دادن لباسهای زير خود به ديگران؛ يک جور نشان دادن کودک نوزاد خود پيش از آنکه بند نافش بريده شود و تنش از خون و زردآبه شسته شود. من اين خطر را میپذيرم، چون از اهالی خطرم. در اين راه پر مخاطره حسين نوش آذر، قاصدک، مرتضا نگاهی و تنی چند از وبلاگنويسان از مشوقان جدی مناند. اميدوارم روسياه نشوم. اگر اين تجربه برايتان جالب نيست زحمت خواندنش را به خودتان ندهيد. چون ممکن است وسط راه به بن بست بخورم و ولش کنم. اين هم هست که نويسنده، مثل هر آدميزادهای، ممکن است يک شب سرحال نباشد و مزخرف بنويسد. در حالت متعارف، آدم شب بعد آنها را پاک میکند و از نو مینويسد. اما در «رمان اونلاين» چنين مجالی نيست. پاک کردنی هم در کار نيست. اين يک جور بازی با دست روست. اما چه باک؟ قرار من با خودم اينست که اينجا تمرين نوشتن بکنم. ... اين نوشته کوششی است برای روشن کردن بداههنويسی. مهمترين نکته در بداههسرايی اهميت دادن به نقش «اتفاق» يا به قول فرانسویها Hasard است در امر آفرينش هنری. هنرمند بداههسرا، به جهانی تعلق دارد که در آن يقينی نيست. او، خودشيفتگی کمتری دارد و دانش خود را در برابر پيچيدگیهای اين جهان ناچيز میداند. به محدوديت ذهن بشر آگاه است، و میکوشد به جای راههای «مطمئن» از بيراههها برود شايد در اين مسير به چيزی بربخورد که در مخيلهاش هم نمیگنجيده. استفاده از بداههسرايی منحصر به هيچ هنر خاصی نيست. و اصلاٌ بيش از آنکه به نوع هنر ربط داشته باشد به نگاه هنرمند و درک او از جهان مرتبط است. نخستين بداهه سرايیها در شعر و موسيقی اتفاق افتاد. تآتر آخرين هنری بود که اين شيوه را تجربه کرد. به يک معنا، بداههسرايی شيوهايست ابتدايی، و مربوط است به دورهای که انسان خود را از درک جهان عاجز میديد، و میکوشيد از راه ارتباط با نيروهايی فراتر از توان فرد(اتفاق) جهان اطرافش را بيان کند. با پيدايش و گسترش فلسفه و دانش، انسان به اين گمان رسيد که ابزار لازم برای درک جهان فراهم شده است. موسيقيدانان کلاسيک غربی و رمان نويسان قرون هيجده و نوزده، همه چيز را با دقتی رياضی محاسبه میکردند، و هيچ جايی برای عامل تصادف و اتفاق باقی نمی گذاشتند. امروزه، به تعبير هايدگر دوران فلسفه به سرآمده و عصر تفکر آغاز شده است. امروزه، برغم همهی پيشرفتها، دانش و تفکر بيش از هر زمان ديگر خود را عاجز میبينند از فهم جهان. بازگشت دوباره به بداههسرايی نتيجهی طبيعی شکستن همهی آن يقينهايی است که به هنرمندان قرون پيشين اجازه میداد از جايگاه خداوند به همه چيز بنگرند و اين جهان را دارای غايتی ببينند که برای هنرمند قابل درک است. البته اين به هيچ وجه به اين معنا نيست که امروزه همه هنرمندان بداههسرايی میکنند. هنوز هم اکثريت با کسانی است که به همان شيوههای معمول روی میآورند. آنچه اتفاق افتاده اينست که تابوها شکسته شده و هيچ قرار و قاعدهای به عنوان حکم ازلی تلقی نمیشود. با اين حساب، اينکه گفته شود بداههسرايی مخصوص بازيگری است و نياز به شاهد دارد، سخنی است از سر بیاطلاعی. بیاطلاعی از تاريخ هنر، و بیاطلاعی از ماهيت بيان هنری. چرا؟ ...در عالم ادبيات، وقتی نويسندهای میخواهد نشان دهد که « اگر خدا نيست پس همه چيز مجاز است» مجبور است با محاسبهی دقيق عمل کند و هيچ چيزی را به شانس و «اتفاق» واگذار نکند. اينطور بود که داستايوفسکی برای يک رمان هشتصد صفحهای جهارصد پانصد صفحه يادداشت مینوشت. او، از همان ابتدا میدانست دربارهی چه میخواهد بنويسد. چه تعداد شخصيت در اين رمان هست. گذشته و حال و آيندهی آنها بر او روشن بود. تا همهی جزئيات را نمیدانست قلم را روی کاغذ نمیگذاشت. فلوبر گريه میکرد که شش ماه است فقط سه صفحه نوشته است. اين نويسندگان بايد همه چيز را محاسبه میکردند؛ چون مقصد برايشان از پيش روشن بود. هر عامل تصادفی میتوانست تمام محاسبات آنها را به هم بريزد و کار را به ناکامی بکشاند. در موسيقی هم همين بود، طوری که گاه کمپوزيسيون يک قطعه بيش از آنکه آفرينشی هنری باشد نوعی محاسبهی رياضی بود. اين نوع برخورد با هنر مختص جهانی بود که همه چيز آن دارای معنا بود و حرکت جهان غايتی داشت روشن. برای بکت يا ناتالی ساروت که میگفت «برای نوشتن يک قلم و يک کاغذ کافی است» جهان غيرقابل فهم و عاری از معناست. نويسندهی امروز ممکن است آن نبوغ را نداشته باشد که به اندازهی فلوبر روی زبان کار کند، اما مطمئناٌ بيش از او نسبت به زبان حساسيت دارد. پس خط زدن و از نو نوشتن امری است الزامی. اما اگر کسی اين را بطلان بداههسرايی بداند پس بايد گفت ماهيت رمان را به درستی درک نکردهاست. وقتی مقصد روشن نيست، وقتی تعداد شخصيتها نامعلوم است، و وقتی گذشته و حال آنها و حتا ارتباطشان با هم هنوز روشن نيست، انتهای کار کجاست؟ و چنين رمانی قرار است چه معنايی به اين هستی بدهد؟ اينست معنای واقعی نوشتن فیالبداهه. بازهم تاکيد میکنم، ممکن است کسی اين شيوه را بپسندد يا نه. اينجا جای ارزشداوری نيست. بحث بر سر تعيين ماهيت چيزهاست. من تمام آثارم را بجز دو نمايشنامه(ماهان کوشيار، و معمای ماهيار معمار) به همين شيوه نوشتهام. آن دو نمايشنامه، آسانترين کارهايی بودهاند که در تمام عمرم نوشتهام. برای اولی 12 روز و برای دومی فقط 8 روز وقت گذاشتهام. هر دو هم جزو کارهايی هستند که بيشترين استقبال را به خود ديدند. با اينحال ترجيح میدهم برای نوشتن رمانی فیالبداهه 5 سال رنج بکشم. چرا؟ چون اين تنها راهی است که يک هنرمند میتواند به کمک آن فراتر از خود برود. من سه رمان نيمه کاره دارم. برای يکی بيست سال فکر کردهام، برای آن يکی ده سال، برای آن يکی 5 سال. نوشتن کاری فکر شده کمتر مخاطرهآميز است تا اينکه بخواهی صرفاٌ از ميان فکرهايی که کسی در بيمارستان از ذهنش گذشته است چيزی بيرون بکشی و از آن يک مجموعهی منسجم بسازی. چنين کاری هيچ نام ديگری ندارد جز نوشتن فیالبداهه. نويسندهای که به شيوهای متداول مینويسد، حکم معماری را دارد که میخواهد عمارتی بسازد. او از پيش میداند که مساحت اين بنا چقدر است، چند طبقه است، شکلش چه جوری است. فضای سبزش چقدر و چگونه است. در حاليکه، کار من در «چهل پله تا آن سه تار جادويی» شبيه باستانشناسی است که احساس کرده زير اين تپه يک شهر مدفون است. چه جور شهری است؟ نمیداند. يک شهر کامل يا عمارتی مخروبه؟ نمیداند. حفاری را از کجا بايد شروع کند؟ نمیداند. سرانجام از جايی آغاز میکند. يک تکه آجر اينجا بيرون میآورد از خاک. يک ظرف سفالی آنطرفتر پيدا میکند. يک جمجمه اينجا پيدا میکند يک دستنوشته آنجا. او راهی ندارد جز اينکه بیوقفه به کندوکاو ادامه دهد و در اين حال، برای پيدا کردن تصور روشنی از آنچه که در زير خاک مدفون است، مجبور است مدام با اين تکههای بیربطی که از دل خاک بيرون آورده ور برود، و ميانشان ارتباطی پيدا کند؛ بلکه از اين طريق جستجو را در مسير درستی بيندازد و به آن سرعت و دقت بيشتری بدهد. حال، از اين جستجوی کورکورانه سرانجام مستراح عمارتی بیارزش نصيب شود يا عمارتی با شکوه چون تخت جمشيد، مهم نيست. هرکس که تن به چنين جستجويی میدهد پيه همه چيز را بايد به تنش بمالد. ختم کلام اينکه، بداههسرايی مراتب دارد. کسانی که با موسيقی سنتی آشنايی دارند میدانند. ابتدايیترين مرحلهی بداهه نوازی، نواختن رديف است در ترتيبی ابتکاری. و بالاترين مرتبهی بداههنوازی نواختن قطعاتیست که گرچه استروکتور سنتی دارند اما يکسره ابتکاریاند و ساخته شده در لحظه. در رمان نويسی هم، نويسنده بايد مغز خر خورده باشد که خودش را محروم کند از تراش دادن کار و استحکام بخشيدن به استروکتور آن. مگر يک سينماگر بداههسرا در پای ميز مونتاژ خودش را محروم میکند از هر تغييری که کارش را تعالي بدهد؟بداههسرايی يعنی جستجوی عناصری که دست تصادف در اختيار نويسنده قرا داده، و کشف ارتباطی که نيرويی مافوق دانش بشری ميان آنها برقرار کرده. برای اينکار، به قول پيتر بروک، کافی است آدم شاخکهای حساسی داشته باشد و گيرندههايش دائم آمادهی شکار باشند. در اين معنا، هنرمند خود را يک مديوم میداند و نه يک خداوند دانای کل. ... فکری شيطانی از خاطرم گذشت: عنوان همهی بخشهای رمان را اگر زير هم بنويسم، ممکن است به شعری اتفاقی بينجامد. نوشتم، و حاصل کار هيچ بدک نيست. به لحاظ حال و هوا چيزی شده است ميان شعرهای اليوت و سلان. در روزهای آينده با همينها ور میروم تا شايد چيزک بهتری از آن در بياورم: مگر نه آنکه هرچيز غرامتی دارد؟ وردی که برهها میخوانند آيا مسيح در راه است؟ پرندهای که نبوده است هرگز از پشت غبارهای معلق چوب افعال بی قاعده بهشت و دوزخ چگونه سه تاری «کاسه يک تکه» بسازيم، نسخهی 5/1 جايی ميان بنفش و خاکستر ننه دوشنبه و شال نامرئی مادام هلنا معناشناسی يک متن گم شده راههايی از مسير کج يک اوديپ بي منظور نفرين درخت توت عوض کردن بند ساعت روح درها و دارهای مملکتم نقش حادثهای ازلی الما، جمعه، مونتنی، سوفيالورن و بقيه سفر ادامه داشت چشمها، دستها و کپلها جشن بیپايان جيگر يکی از همان مرغان خيره بودم به صبح، فقط سرخ مثل دو لکهی خون ديوانه و برج مونپارناس مثل افتادن سکهای در آب تکهای تور سپيد سلام ای گربههای نجيب مثل تکان گهواره نوعی بازی گلف جهانِ افقیِ تختهای روان چه فرقی داشت هستی من با ماشينِ شستنِ رخت؟ با همان نخها، با همان رنگها لحظه هايی که خالیاند از کلمه پرندههايی که میآيند از کهکشانهای دور يک جسد و چندين طبال با عيسای مغربی نه فقط هُرم نفسها مونپارناس و اعتصاب رؤياها » بعله میدانیم که طولانی شد! اما خداوکیلی با خواندن عناوین فصلهای رمان آقای قاسمی یک چیزی در یک جای وجودتان بیقرار نمیشود؟! 5- یک جملهای دارد این ماهیار معمار که ما آن را دادهایم برایمان از جیوهی ناب بریزند و یک جایی، یک روزی نصباش کنیم: « ما را استحکام کار نهایت کار نیست بدایت کار است که ما عمارت برای جان میکنیم و دیگران برای تن.» |
2006-05-23 1- شکمی که کارِ آبجو و عرق باشد، با هیچ زوری آب نمیشود؛ نمیفهمی؟! 2- اگر اعتراضی نیست، از سر قبول وضعیت موجود نیست؛ امیدی به اصلاح نداریم! 3- خانم مارانا دست روی جای حساسی گذاشته (حالا البته برداشته وگرنه که نمیشد هم دست ایشان روی جای حساسی باشد هم ما مشغول نوشتن اینها باشیم!) اول فکر میکردیم خصلت زنانه/مردانهی قضیه است. همان قضیهی معروف و عمومی نیت خانمها از درددلکردن و فرق آن با مال ِ آقایان (یعنی نیت آقایان از غرزدن!) بعد فکر کردیم این خانم مارانای دوستداشتنی ما واقعاً دستاش را جای حساسی گذاشته است! همان قصهی قدیمی و معروف و جهانی که اصلاً برای چی وبلاگ مینویسیم، برای کی و اصلاًتر برای چی و کی داریم چه کار میکنیم (چی شد!) یعنی این نیازِ «جوادشدن»، این میل مبهم به کیچ از کجای وجود ما دارد سرک میکشد که این جور ولمان نمیکند و در اوج لحظههای ناب فرهیختهگی، یک صدایی از اعماق قلبمان دارد از این غروب دریا و آن زورق لب ساحل و بید مجنون بالای سرش تعریف و تمجید میکند. نه مثل این که این جوری نمیشود. باید برویم سراغ آقای کوندرا و دربارهی کیچ گپ بزنیم. آرامشی که در آن هست، همسانی و همگونی و همآهنگی آن. لزوم وجودش و جاهایی که شدیداً لازم است. همین جور بیخود و بیجهت یاد شباهت انقلاب و زن افتادیم. در شوخی. 4- از آقای میرزاپیکوفسکی همین یک پست را هم که خوانده باشید، به سرزدناش میارزد: « - سرباز! پیشروی کنیم یا عقبنشینی؟ - قربان، چه اهمیتی دارد؟ » 5- دخترم! آن سایت ضدفیلتر شما کار کرد، ظاهراً مشکل از خود دوات است فعلاً. 6- دختر دیگرم! اگر اسم آن یکی قصه یادمان میآمد که دردی نداشتیم! 7- سایت پلان شاهین، 4 نسخه با امضا و مهر 8- ببخشید! ما این چیزهایی را که میخواهیم اینجا قلمی کنیم روی موسپدمان یادداشت میکنیم. ایضاً کارهای دیگرمان را. این است که گاهی وقتها به مپنا زنگ میزنیم و با مدیر امور قراردادهایشان از چاه بابل آقای قاسمی و قبیلهی خانم پیاده میگوییم. گاهی هم بند 7 همین پست پیش میآید! 9- آقا این کاپیتان بلک لایت (آبی کمرنگ!) هم شده برای ما مصیبت! کل المپ و کائنات را گشتیم، نبود. کسی اگر سراغ دارد برای ما اَتَچ کند! 10- سر هرمس مارانا با آن که عمیقاً اعتقاد دارد هرکس سر قولاش بماند، خر است، اما چاه بابل را برای رفقای موردنظر ایمیل خواهد کرد روزی! 11- مدتی است کارمان درآمده، غیر از دنبالکردن وبلاگهایی که میخوانیم (دغدغهها به زعم آقای سلمان) باید کامنتدانیهایی را هم در آن مینویسیم دنبال کنیم! L;dk میفهمد درد ما را! 12- بعله دنکیشوت هم از آنها بود! 13- زئوسیش l;dk جان آن صحنهای که در آخرین نبرد، باران ماهی میآمد یادتان هست؟ ژان رنو با آن عینک مسخره؟ فیلمی کلاً بدون دیالوگ؟ لابد آقای مارکز خودشان رخصت داده بودند به آقای لوک بسون که این ایدهی ماهیها را از ایشان بگیرد و فیلم کند. 14- بعد از شهر خدا، اشتیاق زیادی برای دیدن Constant Gardener داشتیم. خانم مارانا زحمت کشیدند قبل از ما فیلم را چک کردند. خراب بود دی وی دی وامانده! در خماری ماندیم! در عوض میل مبهم هوس آقای بونوئل را داریم که باید همین روزها رویتاش کنیم. 15- ارتحال در راه است. چه عرقی بخوریم! |
2006-05-21 1- ما را چه به حسادت آن هم از نوع زمینیاش l;dk جان؟! راستاش ما این موسیو ورنوش را یک سه هزارسالی بود که از آفرودیت باردار بودیم. (خودتان که میدانید، آنجور چیزها در المپ عموماً طور دیگری اتفاق میافتد) حدس هم میزدیم که نوزاد نارس باشد. همینطور هم شد. طرف هرمافرودیت از آب درآمد ولی نارس نبود. به هرحال ما مجبور بودیم، به حکم اخلاق و اینها، که ایشان را یک مدتی ساپورت کنیم. در زبان شما آدمهای زمینی میشود بارداری+ شیردهی! این بود که ایشان مدتی را تحتالحفظ ما بودند در بارگاه ما. ما هم کموبیش هوای ایشان را داشتیم. حالا این خانم نازلی و آن خانم نازلی و خانم 76 مان با موسیو ورنوش آبشان در یک جوب نمیرفت، خودش یک قصهی دیگر است. مدت چسبندهگی موسیو ورنوش به ما تمام شد. قبلاً فکر میکردیم چون ایشان ناقصالخلقه است وقت بیشتری از ما بگیرد که نوشتیم عمرتان به برگشتن ما قد نمیدهد. حالا اینطور نشد. عمرتان قد داد. عیبی دارد؟! 2- داریم چاه بابل آقای رضا قاسمی عزیزمان را میخوانیم. کیفی دارد ها! امیدواریم که خانم پیادهمان هم فیض این داستان فوقالعاده را برده باشند. اگر فیلتر سایت دوات نبود، آن داستان جدیدتر آقای ر. ق. را هم میخواندیم. گاس که کسی لطف کرده و آن را برای مان به آدرس پستی بارگاه فرستاد. اما همین یکی را ما نسخهی پی. دی. اف. اش را داریم. بخواهید تا برایتان بفرستیم حالاش را ببرید. همین روزها هم باید پرینتاش کنیم تا خانم مارانای دوستداشتنیمان بتواند سر دل راحت، بخواندش. ما که فکر میکنیم دربست با یک میلان کوندرای شرقی طرف هستیم. چاه بابل را اگر بخوانید، حتماً شباهت فرم روایی و مضمونی آن با رمانهای آقای کوندرا برایتان آشکار میشود. 3- کلیپ جام جهانی آقای آرش را دوست داشتیم. حداقل با این تصویری که از جوانهای ایرانی میدهد به عالم. خیلی هم تصویر دروغینی نیست. مگر ما در خلوتمان، در همه ی جاهایی که زیر دوربینها و چشمهای نامحرم حکومتیان نیستیم، همین ریختی نیستیم؟! آن حس رهایی، پاکی، آزادی، تمیزی، شادی و شارپی را دوست داریم که جهانی شود. همان حسی که در آن کلیپ کذایی بود و سالها است که در تصاویر ما گمشده است. فقط کاش یک جایی یک عکسی، چیزی هم از این برادرمان، احمدینژاد در آن بود! 4- اعتراف میکنیم که حضور خانم شارلیز ترون اغفالمان کرد! (چیزی نداریم در پرانتز بگوییم، کرد دیگه!) North Country یک مزخرف هالیوودی بود که مثلاً ادعای حق و حقوق زنان را داشت اما به شدت مردانه؛ یعنی از نقطهنظر (!point of view) مردانه که مثلاً این خانم بعد از کلی دعواهای حقوقی و ماجرا، توانست حق حفاظت از زنان در معادن (!) در مقابل مردان و کمپانی را بگیرد آن هم با کمک یک وکیل مرد و پدرش که در لحظات بحرانی به کمکاش آمد. افتضاح بزرگ آخرین سکانس فیلم است که خانم با پسر نوجواناش، که هردو به درک جدیدی از رابطهی مشترک با هم رسیدهاند (!!!)، مشغول رانندهگی هستند. مادر بالاخره به پسر اجازه میدهد که پشت فرمان ماشین بنشیند. پسر مشغول رانندهگی میشود و مادر کیفاش مخمور میشود. پس آخرین تصویر فیلم چیست؟! مرد جوانی مشغول رانندهگی است، زنی راضی و خوشحال کنارش، توجه کنید، کنارش نشسته! 5- اما در عوض، چیزی مثل Last holyday از همان اول تکلیفاش را با شما روشن میکند. فیلم خودش را جدی نمیگیرد، پس شما هم زحمتی به خودتان ندهید، پاپکورن بخورید و بخندید و حالاش را ببرید. بعد هم زود فراموشاش کنید. مثل مزهی یک غذای خوب که میخورید و لذت میبرید و نهایتاً خاطرهی لذت برایتان میماند نه چیز دیگر. البته اینجا یک آقای ژرار دوپاردیو هم دارید که اگر مثل سرهرمس مارانای بزرگ، شیفتهی آن دماغ بزرگ و چانهی مردانه و درازش باشید، لذتتان دوبل میشود! 6- این را باید از آقای ونگز بزرگوارمان بپرسیم که مدتی درگیر مذهب بودند. گاس هم که باید به یک نظرخواهی عمومی قضیه را واگذار کنیم. قضیه این است که یکی از دوستان ما از زنش جدا شده و یک پسر 10-12 ساله دارد. ایشان پس از مدتها به اصرار خانواده با خانمی آشنا شده که ایشان هم از ازدواج قبلیشان یک دختر 10-12 ساله دارند. این دو نفر از هم خوششان آمده و قصد جدی برای ازدواج دارند. خانوادهها که شدیداً مذهبی هستند، مثلاً ناپدری همین آقا، پدرشان قبلاً مرحوم شده(!)، برای خودش آیتالله است و شوخی سرش نمیشود، گیر دادهاند که این دو پسر و دختر چون هیچ پدر و مادر مشترکی ندارند، به هم محرم نیستند و نمیتوانند در یک خانه با هم زندهگی کنند! ظاهراً هیچ راه (بخوانید کلاه!) شرعی هم نمیشود سر قضیه گذاشت. هم پدر و هم مادر هم طبیعتاً دوست دارند با بچههایشان زندهگی کنند. ما که پیشنهاد کردیم خانه را برای بچهها شیفتی کنند، صبح و بعدازظهر، یا هفتهای! خلاصه قضیه پیچیده شده و جواب شرعی ندارد. میتوانید پیشنهاد بدهید! سر هرمس مارانای بزرگ این دین شما را دقیقاً به خاطر همین چالشهای باحالاش دوست دارد!! 7- این آقای اکبر عالمی یک جنتلمن واقعی است! از همان اوان دههی هفتاد که هر پنجشنبهشب، مسابقهی بزرگ آقای مرحوم نوذری را میدیدیم و خوشحال بودیم که بعد از آن، حوالی نصفهشب، مهمان هنر هفتمِ آقای عالمی هستیم تا پاسی از نیمهشب گذشته، با فیلمهای بزرگی که آنقدر هوشمندانه انتخاب شده بودند که با کمترین جرح و تعدیل قابل نمایش در تلهویزیون بودند، ما این آقای عالمی را دوست داشتیم. شاید هم به دههی شصت برمیگشت که آن برنامهی جمع و جور آن روی سکه را داشتند که در آن از اسپیشال افکت در سینما (همان که ما این همه دوستاش داریم ها!) میگفتند و در آن قحطی و برهوت، از سینما برایمان میگفتند و نشانمان میدادند. (تا یادمان نرفته آن سالها یک برنامهای هم بود به نام مسابقهی علمی که همین آقای حسین باغی با آن صدای گرم و شدیدشان، اجرا میکردند و در آن هم گاهی که گروه سینما مسابقه میداد، ما به تکههایی مهمان میشدیم که غنیمت بود) وه که چه دوبلههای کمیاب و درخشانی در آن نصفهشبهای هنر هفتم نصیبمان میشد هی! سیاههی نامها طولانی است. چندتایی که یادمان میآید: بازرس هنری پنجم خاموشی دریا ایوان مخوف مرد سوم همشهری کین دکتر استرنجلاو ؟ (اولین فیلم لوک بسون با بازی ژان رنو) ... آقای عالمی خیلی خوب، خیلی خوب بحثها را اداره میکند، در عین اختلاف دیدگاه با مهمانها و کارشناسهای دعوتشده، میگذارد حرفشان را بزنند. حرف خودش را هم میزند! مودب است، متین و بزرگوار و مهربان با دریایی از آگاهی. همان جوری که از یک پیر انتظار داریم. به سینما فقط از دریچهی سینما نگاه میکند. تاویلهای فرامتنیاش حداقل است. سینما را با خودش میسنجد و نقد میکند. صدا، صدای آقای عالمی فوقالعاده است! شکننده، مدرن و درعین حال با اعتماد به نفس. با مکثها و سکوتها و تکرارهای بهموقع. آنقدر خوب که یادتان میرود تون یکنواختی دارد این صدا. هنوز آن ترکیب هزارتوی پیچ در پیچ شمشادیاش یادتان هست؟! آقای عالمی از سینما که حرف میزند، انگار از یک چیز مقدسی صحبت میکند که انسانی است. انگار از فلسفه و هستی دارد برایتان میگوید. سر هرمس مارانا این موهبت را داشته که در چندتا از کلاسهای درس آقای عالمی باشد و آنجا هم همین قدر مشعوف شده است. در سالهای دور دانشکده. ما اولاش از این که برنامهی سینماماورا، ترکیباش عوض شده و دیگر دعواهای آقای جعفرینژاد و آقای میراحمد و آقای راستین را نمیبینیم، کمی دلخور بودیم، اما حالا آقای عالمی را عشق است! هرچند مهمان ثابتاش دکتری ناشناخته از کمبریج باشد و روانشناس! لئا را در جشنوارهی همان اوایل هفتاد دیده بودیم. حالا هم مثل آن موقع خیلی دوستاش نداشتیم. اما آقای عالمی که از لئا میگفت، دوست داشتیم گوش کنیم. همین جوری پیپمان را گرفته بودیم دستمان و یک ساعتی یادمان رفته بود که میخواستیم برویم در تراس و دودش کنیم! 8- کتاب اعتیاد آقای وقفیپور را خواندیم. هرچند به این رفیق سالهای دبیرستانمان سر ترجمهی مورچهی آرژانتینی آقای کالوینو فحش داده بودیم (گاس که غیرتی شده بودیم!) حالا لذت خواندن این داستان بلند، جبران کرد! (برای کی؟! ما که فحش دادیم یا او که فحش خورده بود؟!) این موسیو ورنوش باید برود این کتاب را بخواند تا بفهمد سیالیت در روایت و راوی و فضا یعنی چه! (البته داریم کمی آب قاطی شرابمان میکنیم. آقای وقفیپور هنوز راه درازی در پیش دارند تا از زیر بیرق آقای گلشیری و براهنی و کالوینو بیرون بیایند و تمام و کمال خودشان باشند.) Labels: سینما، کلن |
2006-05-18
تعجبی هم ندارد. آن ها که سر هرمس مارانای بزرگ را خوب می شناسند، حداقل، تعجب نخواهند کرد. ربطی هم به این جناب بکس ندارد که به همین زودی هرمس مارانای بزرگ را به این موسیو ورنوش بندتنبانی فروخت. این بالا، در المپ هوا یخده گرم شد و ما در آنی تصمیم گرفتیم به بارگاه معظم خودمان برگردیم. گاس که موسیو ورنوش هم با رفتن اش کار ما را کمی راحت تر کرد. طفلک رفته برای خودش وبلاگ زده. مادرمرده ی عوضی! ما که وبلاگ اش را تحریم می کنیم. شما خود دانید
سرهرمس مارانای بزرگ بی بدیل |
2006-05-16 پاکت تهوع آبیه. وقتی با جوهر قرمز رواننویس روش مینویسم، انگار از یه جایی خون داره چکه میکنه. شاهعباس شیفتهی توالت خلاصهی هواپیما شده. از وقتی راه افتادیم تا حالا صدبار رفته اون تو. هربار خوشحال برمیگرده، کنارم میشینه و با ذوق احمقانهاش چراغ سبز روی در توالت رو نشونم میده و چشمک میزنه. میگم: کاری هم میکنی تو هربار؟ مرد جوون ردیف جلویی، نوتبوکش رو روی زانوهاش گذاشته و هرچنددقیقه یهبار، restart ش میکنه. یا خودش میشه، نمیدونم. صدای هربار بالااومدن windows با بالاآوردنهای ایرما قاطی شده. مهماندار برای ایرما آب میاره. کاش پاکت تهوعش رو برنداشته بودم. مرد جوون داره tomb raider بازی میکنه. بازی که نمیکنه، مدام زنک رو میفرسته تو یه دهلیز سنگی که زیر پاش یه نیم متری آب وایستاده و از پشتش یه شبح بیریخت به رنگ خون پرواز میکنه و از بالای سرش رد میشه. بعد زنک دراز میکشه روی زمین. سینهخیز میره تا ته دهلیز، از زیر آب، میرسه به یک طاقی و هی مدام همین اتفاق تکرار میشه. دلم واسه زنک میسوزه. خیلی. شاهعباس دوباره بلند میشه که بره توالت. تا برمیگردم طرف نوتبوک جوونک، بازی رو stop کرده و داره Save ش می کنه. بعد دوباره restart میکنه و windows که بالا اومد، هی desktop ش رو refresh میکنه تا شاهعباس برگرده. ایرما پاکتهای تهوع همه و جمع کرده تو دامنش. مرد جوون خیارشور گاز میزنه و زنک درازکش، سینهخیز از زیر طاقی رد میشه اینبار. شاهعباس غمگین برمیگرده به طرفم. میگه: کاش ایرماخانم این همه بالا نمیآورد. آبرویمان میرود آخر. میگم: بهتر از اینه که هی سینهخیز بره تو اون دهلیز و دم طاقی گیر کنه. شاهعباس بلند میشه. این بار که برمیگرده refresh شده. چشمهاش داره از یه شیطنت بچهگونه برق میزنه. دست میکنه زیر بلوزش و یه سازدهنی درمیاره. باهاش ادای بالاآومدن windows رو درمیاره. جوونک به عقب برمیگرده و چشمهاش قفل میشه تو چشمهای ایرما. در گوش شاهعباس میگم: یادته این آخریا واسه خانباجی از لندن خیاط آورده بودی واسه چهارتا چاقچوق زپرتی؟ یادش نمیاد. برگشته داره به جوونک آدرس میده: منم دیگه! شاهعباس! همونی که دم در مواظب ماشینهام و یه خرده عقلم کمه! یادت اومد؟ ایرما به طرف جوونک سینهخیز میره. شبح آلوارز پشت سرش، سرخِ سرخ پرواز میکنه. شاه عباس یه خیارشور گندهی درسته میچپونه تو دهنش. با همون دهن خیارشوری میگه: یادم باشه رسیدیم، تا اینجای زندگیمو save کنم. پاکتی رو که روش نوشتم میدم دست جوونک. میگم: restart ش کن!
|
2006-05-12 - جناب آقای موسیو ورنوش عزیز! با عرض معذرت، ظهر که شما نبودید، مجبور شدم از یخچالتان مقداری پنیر فرانسوی بردارم و با آن خردهنانهایی که برای فرشتهها، روی درگاهی پنجره ریختهاید، بخورم. امیدوارم این جسارت من را ببخشید. درضمن وقتی داشتم کمد نوشتههایتان را مرتب میکردم، تعدادی از مقالههای مربوط به فیزیک کوآنتومتان را دیدم و با اجازهی شما خواندم. به نظرم، البته اگر این جسارت من را به بزرگی خودتان ببخشید، آن جایی را که دارید دربارهی نظریهی سیاهچالههای آن آقای فلج که اسمشان را الان یادم نیست، بحث میکنید، کمی باید اصلاح کنید. آخر چهطور ممکن است قوس اصلی زمان درست از وسط لحظهی انجماد تاریخی انفجار اولیه بگذرد و هیچ اتفاقی هم نیفتد؟ شما که غریبه نیستید ولی همین شوهر بیچارهی من، شاهعباس هم میداند که اگر این طور بود، الان نمیشد به همین راحتی از موتورهای درونسوز برای سفرهای برونکهکشانی استفاده کرد. راستی تا یادم نرفته بگویم که لباسهای روی بند را برایتان اتو کردم. یقهی آن پیراهن چهارخانهی سبز و مشکیتان کمی کثیف بود و برای این که یک وقت خیال نکنید دارم از زیر کارم در میروم، آن را هم اتو کردم ولی داخل کمد نگذاشتم. همانجا روی دستهی صندلی کتابخانهتان آویزاناش کردم. حالا اگر باز مشکلی بود، حتماً برایام یادداشت بگذارید تا دفعهی بعد، کارم را اصلاح کنم. شما همیشه به من و شاهعباس لطف داشتهاید و منتتان بر سر ما بوده است. لطفاً از این که رواننویس سبزتان را برداشتم و روی پاکت سیگارتان این یادداشت را برایتان نوشتم، من را ببخشید. ترسیدم شمارهگان کاغذهایتان را داشته باشید و از کمشدنشان، دوباره عصبانی بشوید و مثل آن دفعه پایام را بگذارید لای در و فشار بدهید. البته آن دفعه واقعاً حقام بود. چقدر احمق بودم که فکر کرده بودم اگر تمامی اسامی ممکن که از ترکیب 15 حرف الفبای تبتی ساخته میشود را با کامپیوترتان حساب کنم و پرینت بگیرم، حتماً یکی از آنها اسم اعظم خداوند خواهد بود و درنتیجه کار انسان بر روی این کرهی خاکی به پایان خواهد رسید و آخرالزمان فرا میرسد و الخ. شما هم آنقدر بزرگوار بودید و آقا که من را به خاطر این کار اخراج نکردید و غیر از آن تنبیهی که گفتم، فقط سفارش کردید که دیگر به هیچ قیمتی روزنامهی شرق برایتان نخرم. آقای موسیو ورنوش بزرگوار! شاهعباس التماس دعا دارد و میگوید اگر اجازه بدهید، سفری به اصفهان داشته باشیم. یاد ایام ماضی است فقط. برای دوسه روز اگر رخصت بدهید. البته قبلاش حتماً و حتماً دیوارهایتان را دستمال خواهم کشید و پرزهای قالی را برایتان دسته خواهم کرد. زیاده عرضی نیست. خانباجی |