« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2006-07-31 1 تعداد شبهایی که خسته و مست و گیج داریم به خانه برمیگردیم آنقدر زیاد شده است که دفعتن یادمان میرود این منگی شبانه از اثرات الکل است یا خستهگی. ناچاریم از خانم مارانا سوال کنیم: - ببینم ما امشب خیلی خوردیم؟ - امشب؟! نه! همش که تو خیابون بودیم عزیزم! - آها! یا: - چهقدر امشب خستهایم ها! - مستی عزیزم! - آها! 2 وبلاگ عین خانهی آدم میماند. بعضیها هنوز خانه تمام نشده در آن ساکن میشوند، مهمان هم دعوت میکنند. وارد که میشوی، جاهای زیادی از خانه ناتمام به نظر میآید. بعضی خانهها همیشه در حال تغییر هستند. مدام دکوراسیون عوض میکنند. صاحبخانه هنوز تصمیم نگرفته چه استایلی به خانهاش بدهد. بعضی خانهها آنقدر کهنه هستند که میراث فرهنگی به شمار میروند. باید آنها را همان طور که هستند، حفظ کرد. وارد بعضی خانهها که میشوی، آرام آرام به نظر میرسد چیزهای کوچکی تغییر کرده است. قاب عکس جدیدی بر کنارهی راهپلهها، رومیزی گلدار صبحانهخوری، ساعت شماطهدار روی رف، روغن جلایی تازهای که به چارچوب درها خورده است، پردهی چهارخانهی زرد و سبز آشپزخانه،... خانه همان خانه است اما. بعضی خانهها را دیگر نمیشناسی. به کلی عوض شده است. دیوارها، سقفها، پلهها و تراسی که رو به دماوند باز میشد، حالا جزیی از اتاق مطالعه شده است. بعضیها خانهها آنقدر ساکن و متروکاند که بعید به نظر میرسد کسی در آن زندهگی کند. بعضی خانهها دل صاحبخانه را زده است. دارد ترکاش میکند. یا کرده تا حالا. فروخته یا همینجوری گذاشته بماند تا بپوسد. خودش بریزد پایین. بعضیها فقط دوست دارند خانه بسازند. وقتی که تمام شد، شکل گرفت، چیده شد، لایفاستایلاش درآمد، آن را ول میکنند و میروند. اینطور آدمها تا وقتی در خانه هستند که هنوز کامل نشده. هنوز یک گوشه و کنارهایی پرداخت میخواهد. تمام که شد، انگار از آنچه ساختهاند، خسته میشوند، دیگر رغبتی به آن ندارند. انگیزهای ندارند، انگار فقط تلاشی که برای ساختن خانه، درآوردن روح آن به کار بستهاند، ارزش ماندن را داشته. حالا که کوششی در کار نیست، میروند تا جایی دیگر خانهای دیگر بسازند. بعضیها نمیدانند کی باید خانه را برای همیشه ترک کرد، کی باید خانه را بازسازی کرد، کی باید خانه را درهم کوبید، کی باید فقط رنگی سفید به نمای سیمانی آن زد و پردهها را عوض کرد. کی باید مهمان کوچک همیشهگی مهربانی به خانه اضافه کرد تا روح خانه تازه شود. در بعضی خانهها راحت هستی. میتوانی هرجای خانه بنشینی و با صاحبخانه از هر دری صحبت کنی. بعضی خانهها فقط یک جای نشستن به تو پیشنهاد میکنند، با تنها یک چشمانداز و فقط دربارهی چند موضوع مشخص میشود با صاحبخانه حرف زد. بیربط اگر بگویی، یا نگاهات نمیکنند یا محترمانه از خانه بیرونات میکنند. به بعضی از خانهها که وارد میشوی، احساس میکنی صاحبخانه لباس مبدل پوشیده. دارد تو را گول میزند. عشوهگری میکند، دروغ میگوید، اغراق میکند، هی دور خودش و تو میچرخد و تمجید میکند. دربارهی چشماندازهای باغ پشتی، حرفهایی میزند که میدانی آن حیاط خلوت تاریک و نمور، استحقاقاش را ندارد. بعضی خانهها سقفهای بلندی دارند. میتوانی سرت را که بالا بگیری هیچ، هروقت دلات خواست، به هوا بپری. بعضی خانهها ورودی کوتاهی دارند. باید سرت را بیندازی پایین و وارد شوی، بعد اجازه داری که سرت را بلند کنی. بعضی خانهها اصولن نیمطبقهاند. باید همیشه دولادولا در آنها راه بروی. بعضی خانهها عبوساند، جدی و مصمم. در آن همه دارند از چیزهای بزرگ، ارزشهای متعالی، کار و کوشش شدید، موفقیتها و شکستهای ملتها، تصمیمهای سرنوشتساز و آیندهی روشن و تاریک نوع بشر حرف میزنند. در بعضی خانهها، لم میدهی به کوسنهای قرمز کنار شومینه، گیلاس شرابات را در نور میگیری، بوی سکرآور انگور را با تکانهای کوچکی که به گیلاسات میدهی، آزاد میکنی و به درون ریههایات میمکی. ... راستاش خیلی دلمان میخواست با مصداق بگوییم. دلمان نیامد! شرم و حیای المپیمان سد راه شد! حالا شما خودتان کمی فسفر بسوزانید، طوری نمیشود که! 3 آقای دریفوس میگوید: «قطعیت نداشتن فهم و ادراک ما را برمیانگیزد. مهارتهای ادراکی ما اشیا و اجسام نامشخص را به اندازهی کافی برای ما مشخص و واضح میکنند و باعث میشوند که از آنها فهم بیشینهای به دست آوریم. بدون درک دایمی عدم قطعیت و ناپایداری دنیا و تلاش مستمر برای غلبه بر آن، به هیچ وجه دنیای پایداری نخواهیم داشت.» آقای دریفوس حس ماراناییک قدرتمندی دارد ها! 4 خانم انار یک زمانی دربارهی چرایی وبلاگنویسی نوشته بود. سر هرمس مارانا به چند دلیل واضح دارد: - برتری همیشهگی نوشتار بر گفتار. - وجود خواننده/ شنوندهی ساکت و صبور. - میتوان بدون مقدمه وارد مدخلی بیربط و ناهمسطح با باقی متن شد. - میشود هرجا که اراده کرد، از موضوعی خارج شد، سکوت کرد یا کلام را ختم کرد. - اعتماد به نفسی که از این احساس شیرین سخنرانی برای یک جمع پیش میآید، بدون این که نگران باشی کسی از شنوندهگان دارد خمیازه میکشد یا شیشکی میبندد. 5 آقای دریفوس در مدخل نیهیلسم در بزرگراه اطلاعات، مینویسد: «مطبوعات همه را تشویق کرد که در مورد هرچیز، برای خود نظری بسازند. (وبلاگ این کار را شدیدتر و بهتر و کاملتر انجام داد- ما) هابرماس این را پیروزی روند دموکراتی کردن میدید اما کیرکگارد این خطر را پیشبینی میکرد که ساحت عمومی، عالم بیطرفی خواهد شد که در آن همه میتوانند بینیاز به هیچ تجربهی دست اولی، یا بدون داشتن و حتا خواستن مسؤولیتی، دربارهی تمام مسایل عمومی نظر و توضیحی بدهند... این بیان آزاد آراء و افکار، که یکی از مشخصات عقل منفصل روشنگری محسوب میشود، به نظر کیرکگارد بزرگترین ضعف آن است. حتا باوجدانترین و جدیترین مفسران، لازم نیست تجربهی دستاولی از چیزی که در موردش اظهارنظر میکنند داشته باشند. یا حتا لازم نیست دربارهاش موضع منسجمی داشته باشند.» 6 داریم کمکم میفهمیم چه بلایی سر ذوق و شوق مثلن آقای سانسورشدهمان در نوشتن وبلاگ آمده. وقت نداریم و اینها بهانه است جانم! 7 آقای دریفوس در همانجا مینویسد: «به کمک هایپرلینکها، تفاوتهای بامعنا همسان و همسطح شدهاند. دیگر ربط و اهمیت رخت بربسته است و این بخش مهمی از جاذبهی وب است. هیچ چیز آنقدر بدیهی نیست که ذکر نشود، چیزی آنقدر مهم نیست که جای خاصی بخواهد. کیرکگارد در نوشتههای مذهبیاش از نیهیلیسم تلویحیای که در این عقیده نهفته بود – که برای خداوند رستگاری روح یک گناهکار و افتادن گنجشکی از درخت علیالسویه است – انتقاد میکند و میگوید: برای خداوند نه چیزی مهم است و نه چیزی بیاهمیت. او معتقد بود این تفکر بیتفاوت، انسان را به حاشیهی نومیدی میرساند. جاذبه و خطر وب این است هرکس میتواند در آن چنین نقطهی دید خداگونهای داشته باشد.» 8 بیخود نیست که در لیست کلماتی که با سرچ آنها ملت مثلن به بارگاه ما رسیدهاند اینچیزها پشت سرهم بی هیچ معنایی ردیف شدهاند: ضدفیلتر تپه سیخی عکس سینه زن شعر عاشقانه برای دوست دخترم زنهای خراب لويي كان شونبول هدف از خلقت انسان چیست؟ امیر قادری هرچه عكس كردني عکس هایی از پاراگلایدر جدید ترین مدل لباس های زنانه sms عاشقانه ... 9 و باز آقای دریفوس اضافه میکند: «تنها راه چارهای که کیرکگارد برای نجات انسان از تفکر یکسانکننده و فلج کنندهی عمومی میشناسد، این است که فرد خود را با تعهدی پرشور در کاری غرق بکند... کیرکگارد چنین جهشی سرخوشانه از آبهای کمعمق و همسطح زمانهی معاصر به آبهای عمیقتر را در کسانی میبیند که به درون آن چه که او آن را ساحت زیباییشناختی وجود مینامد، میپرند. هر ساحت وجودی با مسلمدانستن شکلی از زندهگی، روشی برای رهایی از همسطحسازی زمانهی معاصر است. در ساحت زیباییشناختی، انسانها لذت را محور زندهگیشان قرار میدهند. چنین پاسخ زیباییشناختیای به وجود، مشخصهی وبگردی است که زندهگیاش جمعآوری اطلاعات است. چنین وبگردی راجع به همه چیز کنجکاو است و همهی وقتاش را صرف زیروروکردن آخرین تازههای وب میکند. او از گسترهی وسیعی از امکانات لذت میبرد... انسانی که در ساحت زیباییشناختی میزید، بر همهی امکانها گشاده میماند و هیچ هویت ثابتی پیدا نمیکند که در خطر نومیدی، تحقیر و فقدان باشد... ناتوانی تشخیص بدیهی از مهم و مربوط از نامربوط، عواقب وخیمی دارد. در این حالت دیگر دلیلی برای داشتن شور و هیجان در مورد چیزی باقی نمیماند. چون همه چیز همانقدر بیاهمیت است که مهم است و منجر به همان کسالتی میشود که انسان زیباشناس زندهگیاش را وقف فرار از آن کرده است... کیرکگارد میگوید: هرگونه نگاه زیباییشناسانه به زندهگی مایهی نومیدی است، چه خود بداند، چه نداند. اما وقتی کسی این را دانست، نوع عالیتری از وجود، نیازی عاجل میشود. کیرکگارد این نوع عالیتر از وجود را ساحت اخلاقی مینامد. در ساحت اخلاقی شخص هویت ثابتی دارد و درگیر انجامدادن کاری یا متعهد به پذیرفتن مسؤولیتی است. اطلاعات برای بازیکردن نیست، بلکه برای مقاصد جدی جسته و به کار گرفته میشود... تعداد زیاد گروههای همعلاقه روی اینترنت و سهولت پیوستن به آنها، ساحت اخلاقی را در نهایت به نابودی خواهد کشاند. از آن جایی که به آسانی میتوان در این گروهها متعهد به چیزی شد، تعهدی که عملی در پی ندارد... فقط تعهد بیقیدوشرط با احتمال خطر و هویت استواری که پدید میآورد، میتواند به شخص دنیایی بدهد که با تفاوتهای کیفی خاص سامان داده شده است... حق با کیرکگارد است. مطبوعات و اینترنت دشمنان اصلی تعهد بیقیدوشرطاند، اما فقط تعهد بیقیدوشرط – یعنی آن چه که کیرکگارد ساحت مذهبی وجود مینامد – ما را از همسطح سازی نیهیلیستیای که روشنفکری ایجاد کرده، مطبوعات و ساخت عمومی حمایتاش میکنند و در شبکهی جهانی محقق شده، نجات میدهد.» 10 اینگونه میشود که گاهی فکر میکنیم ما و خیلی از اذناب و رفقا داریم در ژرفای کمعمق ساحت زیباییشناختی وجود، وبلاگ مینویسیم، چند نفری از دوستان به ساحت اخلاقی وبلاگ پا نهادهاند، همانها که دغدغههای روشن شفافی دربارهی مسایل جدیای در این عالم دارند، (باز مثال نمیزنیم، به نظرمان خیلی واضح و شفاف است که کدامها را میگوییم مکین!) و اصولن در وبلاگ کسی به ساحت مذهبی وجود، به زعم آقای کیرکگارد، نمیتواند و نخواهد که رسید. 11 زئوس به خیر بگرداند. با این همه «کیرکگارد»ی که ما اینجا نوشتیم، دفعهی بعد شاید رویمان نشود نتایج رسیدن از سرچ برخی کلمات به این بارگاه را از پرشیناستت اینجا کپی کنیم! 12 اگر مثل آدم میرفتید خودتان کتاب معرکهی دربارهی اینترنت ِ آقای هیوبرت ال دریفوس را با ترجمهی خوب آقای علی فارسینژاد از نشر ساقی میخریدید (یا حداقل رفیقی مثل آقای سانسورشده برای خودتان دست و پا میکردید)، الان ما مجبور نبودیم این همه برایتان نقل قول کنیم! ON THE INTERNT Hubert L. Dreyfus Routledge, 2001 (خارجیاش را هم گفتیم که کسی بعدن دبه نکند!) 13ایول! خیلی وقت بود که به 13 نمیرسیدیم ها! |
2006-07-26 1 بر سر تقاطعی، ماشینها در هم گره خوردهاند. یکی بوق میزند. دیگری سرش را از پنجره بیرون آورده و بدوبیراه میگوید. یک نفر دستاش را گذاشته روی پیشانیاش. دیگری هی به آیینه نگاه میکند. چند نفر پیاده شدهاند و دارند سعی میکنند راه را باز کنند. پلیس هم که معمولن باعث و بانی این ترافیک است، مشغول تماشا یا حداکثر فریادزدن این جمله است: آقا حرکت کن! حالا این وسط اگر یک بابایی را دیدید که سرش را انداخته پایین و پشت فرمان دارد خیلی جدی فیلم/ شرق/ هفت یا از این ویژهنامههای چیپ دنیای تصویر را میخواند، شک نکنید که سر هرمس مارانای بزرگ را رویت کردهاید! به روی خودتان نیاورید و کار خودتان را بکنید! 2 اگر سه دلیل لازم باشد تا از این آقای امیر قادری خوشمان بیاید، یکی آن ستون طنز آمادهاش بود در پنجشنبههای روزنامهی شرق، دومی علاقهی مفرطاش است به فیلم بیل را بکش و سومی همین ویژهنامهای که در شمارهی آخر مجلهفیلم دربارهی آقای جرج کلونی درآورده! بیخودی که از کسی خوشمان نمیآید ها! 3 یکی از مصادیق بارز طنزهای آماده، خلاصهی داستان فیلمهای دردست تولید یا تولیدشدهی است که در همین مجلهفیلم (مجلهفیلم ها، نه مجلهی فیلم!) چاپ میشود. خلاصهی داستان یکی از این بیموویهای ایرانی دردستتولید را بخوانید: «در این فیلم فرهنگ شرقی و غربی با هم برخورد میکنند و در نهایت ارزشهای فرهنگ شرقی آشکار میشود.» نامرد نکرده بود حداقل یک علامت تعجب بگذارد آخرش! 4 حکایت فیلمدیدن ما هم شده عین چی! در کمال خونسردی و پررویی هفتهای 4 تا دیویدی کرایه میکنیم اما زور بزنیم آخر شبها، 15-20 دقیقهای از یک فیلم را میبینیم! همت بکنیم جمعه صبح هم تندتند تا آخرش را میبینیم که ظهر، پساش بدهیم! باقی را هم یا کپی میکنیم برای روز مبادا یا ندیده پس میدهیم یا نگه داریم تا هفتهی بعد، ندیده پس بدهیم! حالا این شبها داریم یک فیلم فرانسوی نسبتن قدیمی میبینیم که ترجمهی آن به انگلیسی میشود The reader . حکایت جالبی دارد. اول کلی یاد شبی از شبهای زمستان آقای کالوینو افتادیم. بعد یادمان رفت! داستان زنی که صدای خوبی برای خواندن متن دارد و آگهی در روزنامه میدهد که حاضر است هر متنی را بخواند. باقی فیلم، حکایت کارفرماهای مختلف و جورواجور این خانم است با درخواستها، کتابها و ماجراهای هرکدامشان. تا الان به دقیقهی هشتادوچندم فیلم رسیدهایم! گفتیم که نگویید چرا سر هرمس مارانای بزرگ از فیلمهایی که دیده نمینویسد ها! 5 باور کنید گاهی همان سی ثانیهی پشت چراغ قرمز را هم حیفمان میآید چیزی نخوانیم! چهقدر ملت پشت سر فحشمان دادند تا حالا بماند! 6 بابا جدی! مطالعه! فرهنگ! پیگیر! فرهیخته! استاد! بامحبت! وطندوست! ویژه! آبانار! ژامبون! مسیح! اساماس! آواکادو! آستالابیستا! فرگوسن! هویج! کاپیتان لینچ! دراژه! ار-و-توف! سیال! ژیگاروتوف! کاسیو! دسکجت! اوره! گلابی! نپتون! شیعهی عثنیاشری! پسته! تصوف! (فکرش را بکنید، این دفعه این پرشیناستت بخواهد آمار کلماتی را که با جستجوی آنها ملت به بارگاه ما رسیدهاند دربیاورد، چه حالی خواهیم کرد!) پ.ن. : خانم شین یادتان میآید آن پ.ن.های شبکهپیام را؟! امروز عجیب یاد آن دورهای افتادیم که این پ.ن.ها داشت هجو میشد و چه چیزهایی که در زیر نامههای شبکه نمینوشتیم! اساسن چقدر این شبکهپیام و فورومهایاش هجوخور ملسی داشت ها! |
2006-07-23
ما که از این بالا همه را میبینیم. همه هم گاس که ما را اگر چشم دل داشته باشند، ببینند. این وسط حکایت فیلترکردن بارگاه ما چیست،گاس که خودشان هم ندانند.
امروز صبح دیدیم اکسس دیناید شدهایم. مانده ایم خوشحال باشیم یا ناراحت! |
2006-07-22 1 خانم فرحناز قندفروش، دبیر نمایشگاه «زنان سرزمین من» و مشاور استاندار تهران درافشانی فرمودهاند: جذابیتهای جنسی یک مشکل در لباسهای متداول امروز در جامعه است که این نمایشگاه با هدف تبدیل این معضل به زیبایی برپا شده است و سعی داشتهایم تنگی و کوتاهی را تبدیل به زیبایی اسلامی کنیم، چون این لباسها زیبایی ندارند... رنگ حدود را تعریف نمیکند ولی بعضی رنگها زنندهگی خاصی دارند که نمیتوان از آنها استفاده کرد... اگر این حرکت پویایی لازم را ایجاد کند، میتوانیم برای خارج از کشور هم طراحی لباس انجام دهیم. از طرف دیگر خانم مهلا زمانی، از اولین طراحان لباس در مورد این نمایشگاه فرمودهاند: ما در طراحی لباس باید پیرو سخنان مقام معظم رهبری باشیم که از همه خواستهاند در رابطه با مد و مدگرایی سخن به میان آید تا مد از غرب به ایران وارد نشود. ناغافل یاد این وولههای تصویری میان برنامههای شبکههای انگلیسیزبان کشورهای عربی، مثل channel 4، افتادیم که چندتا خانم خوشبرورو و خوشاندام با پوششهای تمیز و زیبا و کاملن منطبق با این موازین باحال دین شریف شما، دارند حرکات و عشوههای مشروع و بامزه از خودشان صادر میکنند و دلمان سوخت برای آن جماعتی که همیشه عادت دارند برای هرکاری اول از همه چرخ را مجددن اختراع کنند. 2 مش (M.A.S.H.) جناب آقای آلتمن با آن که قریب به سیسالی از ساختن آن میگذرد اما هنوز هم ظرافتهای قابل اعتنایی دارد. این کمدی ضدجنگ داستان دوران خدمت دو پزشک خوشگذران آمریکایی در منطقهی جنگی است و لذتی که این دو از جدینگرفتن هیچ چیز در واحد خدمات پزشکی ارتش آمریکا میبرند. بامزهترین سکانسها، جریان عملهای جراحی این دوستان است که درست در جریان عمل، لابهلای حرفها و دستوران کاملن پزشکی، دارند مدام به پرستارهای خوشبرورو و عشوهگر تیکه میاندازند و سربهسرشان میگذارند! از همه آبسترهتر، آن مسابقهی فوتبال آمریکایی بیربطی است که ناگهان در پی یک لافزنی، بین دو واحد مختلف شکل میگیرد و خیلی جدی یکی دو فصل از فیلم را به خودش اختصاص میدهد. 3 بهار، تابستان، پاییز، زمستان... و بهار به زعم ما اصلن دربارهی مکان مذهبی/ روحانی و کارکردهای آن است. استتیک بصری فیلم غنی و دیدنی است هرچند قصه قابل پیشبینی و کمی تکراری باشد. 4 این لوک بسون عزیز ما اصولن قابل پیشبینی نیست که نیست! این دفعه در ANGEL.A قصهی فوقالعادهای را انتخاب کرده که با رقت قلباش، پایان نهچندان جذابی برای آن رقم زده است. قصه، قصهی فرشتهای است که در پاریس معاصر، بر مرد مهاجر بدبخت و دستوپاچلفتیای وارد میشود و به خدمتاش درمیآید تا حق و حقوقاش را از شبکههای مافیایی قدرتمندی که زندهگی او را آشفته کردهاند، بگیرد. (هرچند مردک خیلی هم محق نیست، پولی را قرض گرفته که نمیتواند پس بدهد!) حالا تصور کنید روش این خانم فرشتهی بلندبالای خوشاندام برای کمک به مردک چیست. خانم به شغل شریف روسپیگری اشتغال مییابند و پول بهدست آمده را به مردک میدهند. (ما که باور نکردیم آن توضیح بیمورد خانم فرشته را در مورد این که واقعن با آن مردها نخوابیده و فقط سرکیسهشان کرده!) دست بهزن خوبی هم دارند و گوشمالی حسابی به آدمبدهای فیلم میدهند. آتیش به آتیش هم معجزه میکنند و از گریبان مبارک سیگار روشن بیرون آورده و استعمال میفرمایند! سر هرمس مارانای بزرگ شخصن از این ایده که فرشتهای برای کمک به انسانی نازل شود و از قضا روسپی از آب دربیاید و هی سیگار بکشد و اهل کتککاری باشد و مدام با آن انسان در حال جروبحث، خوشاش آمده، هرچند این ایده بسط کاملی پیدا نکرده باشد و هرچند زیرنویسهای انگلیسی این فیلم فرانسهزبان، کاملن بیربط باشد! 5باز ما این شنبههای کوفتی شما را برای نوشتن انتخاب کردیم اینجوری شد ها! برویم آن قصهای که ما را گرفتار این وبلاگ خانم پیاده کرد، دوباره بخوانیم. همانی که دربارهی آن خانم پرستار و آن جوان مریضاحوال و سرویسهای اختصاصی و نابی که پرستار به جوانک میداد، بود! (چقدر ننوشتههای این قصه خوب بود. سطرهای نامرییای که فضای داستان را با حدسیات خواننده تکمیل میکرد. همهی اطلاعاتی که نویسنده عمدن نمیداد تا خواننده خودش آنها را بسازد.) Labels: سینما، کلن |
2006-07-16 مواد لازم: - نیم کیلو گوشت با استخوان - یک عدد پیاز چهارقاچ - سه عدد پیاز حلقهحلقه - یک پیمانه ماش ریگشور - نیم پیمانه عدس ریگشور - نیم پیمانه نخود خیسانده - نیم پیمانه لوبیاچیتی خیسانده - نیم پیمانه لوبیاقرمز خیسانده - نیم پیمانه لوبیاچشمبلبلی - نیم پیمانه برنج - نیم کیلو سبزی ساطوری (شوید، تره، جعفری، ترخون و مرزه. مقدار شوید و تره دو برابر جعفری و چهار برابر ترخون و مرزه است.) - یک قاشق نعنای خشک - 1-2 قاشق چایخوری فلفل قرمز سابیده - 1-2 قاشق مرباخوری زردچوبه - 4-5 قاشق روغن - نمک و فلفل شلهقلمکار از مغذیترین و خوشمزهترین آشهای شما آدمهای فانی است. یک کاسه از این آش با یک تکه نان غذای کاملی است؛ سر هرمس مارانای بزرگ این آش را برای صبحانهی زمستانی توصیه میکند. گوشت مناسب برای شلهقلمکار، گوشت دنده و سرسینه ی گوسفند است، که پس از پختن و کوبیدن ریشهریشه میشود و آش به اصطلاح «کش میآورد». گردن هم، با آن که این خاصیت را ندارد، گوشت لطیفی است و در هر آشی خوب میشود. در بُنشن شلهقلمکار دانهی اصلی ماش است، که مقدار آن را معمولن بیشتر میگیرند. پوست ماش قدری خشن است و معمولن گرفته میشود. در دوران مزوزوییک ما، تصور عموم خدایان بر این بود که پوست خشن نخود و ماش برای دستگاه گوارش شما آدمهای فانی سنگین است؛ امروز اما غالب مراجع بهداشتی میگویند که این نوع پوست بنشن و الیاف (فیبر) گیاهی به طور کلی برای سلامت دستگاه گوارشتان مفید است (زئوس خودش بهتر میداند). در هر حال، برای گرفتن پوست ماش، به عقلتان رجوع کنید. پوست نخود را هم باید دانهدانه با دست گرفت. همهی بنشن را در دیگ جاداری روی آتش تیز به جوش بیاورید، سپس آتش را کم کنید، درِ دیگ را ببندید و دو ساعت بپزید (خودتان نه! آش را!) در پایان ساعت اول کمی نمک بزنید. گوشت را با پیاز چارقاچ و فلفل و زردچوبه و کمی نمک در یک لیتر آب روی آتش ملایم سه ساعت بپزید. در پایان ساعت دوم برنج را بشویید و با سه پیمانه آب جوش به وشت اضافه کنید. پس از پختن گوشت استخوان آن را بکشید، با گوشتکوب بکوبید و کنار بگذارید. (دور نریزید ها! هنوز زوده!) بنشن پخته و برنج را با کفگیر از آب بردارید و در یک دیگ خالی بریزید و با گوشتکوب بکوبید. مخلوطکن، همزن برقی یا چرخ هرکاره یا هر اختراع و اکتشاف مربوط و نامربوط دیگر شما آدمهای فانی، گاس که این کار را سریعتر و بهتر انجام بدهد ولی اگر این کار را میکنید، حدود یک سوم آن را چرخنکرده در دیگ نگه دارید وگرنه آش زیادی صاف در میآید.) در این ضمن، سبزی را هم در دیگ اصلی، که مقداری از بنشن با آب در آن مانده است، بریزید و بگذارید روی آتش ملایم بپزد؛ سپس گوشت و بنشن کوبیده و آب گوشت را در دیگ اصلی بریزید و روی آتش ملایم با قاشق چوبی هم بزنید. نمک آش را اندازه کنید و اندکی فلفل سیاه بپاشید (به در و دیوار نه! به آش!). اگر آش به اندازهی لازم شل نیود، کمی آب جوش اضافه کنید و هم بزنید. همین قدر که آش دو تا سه جوش زد، جا افتاده و آمادهی کشیدن است (در المپ اصولن به جای فعل نامانوس خوردن، از فعل باحال کشیدن استفاده میشده و میشود!). روغن را در تابه روی آتش ملایم داغ کنید و پیاز حلقهحلقه را در آن تفت بدهید تا طلایی شود. نعنای خشک را اضافه کنید و بردارید (یک جور کار بیهوده!). ظرف آش را با این پیازداغ آرایش کنید (مانیکور و پیدیکور هم پیشنهاد میشود در این مرحله. از موهای زاید غفلت نکنید که راه درماناش را گاس که فقط خانم پیادهمان بداند!) چنان که ملاحظه شد، در این روش پخت آش شلهقلمکار، خطر تهگرفتن دیگ و در نتیجه ضرورت ایستادن پای اجاق و همزدن به مدت دراز وجود ندارد. اما اگر بخواهید آش را به شیوهی قدیم ما خدایان جا بیندازید، آن شیوه این است: پس از پختن بُنشن و گوشت و برنج، گوشت را میکوبید و همراه با برنج و سبزی در دیگ اصلی میریزید، سپس پای دیگ میایستید و آش را روی آتش ملایم آن قدر هم میزنید (تا جانتان دربیاید!) تا بیشتر دانههای بنشن و برنج در لعاب آش حل شود. از لحاظ مزه و منظرهی آش، نتیجهی هردو روش یکی است؛ تفاوت را کسانی احساس میکنند که پایشان مختصری واریس داشته باشد (یا حداکثر مراودهی افلاطونی با خدایان داشته باشند). هنگام کشیدن (همان خوردن شما) آش، آن را هم بزنید، به طوری که قاشق ته دیگ را نخراشد و نتراشد (از شما چه پنهان ما یک بار این کار را کردیم، خانم مارانا خیلی لطف داشتند و اینا!) تا اگر دیگ ته گرفته باشد، ته دیگ با آش مخلوط نشود. سر هرمس مارانای بزرگ شخصن مسؤولیت آش فوق را به عهده نمیگیرد. بروید یقهی همان خانم راستکار و آقای دریابندری عزیز را بگیرید! |
2006-07-10 1 جلوی پخش غذای فارسی ایستاده بودیم. روی پلهی آخر. جوانکی حدودن 20 ساله ما را معطل کرده بود. سر هرمس مارانا معمولن اغراق نمیکند اما این جوان قریب به 15 دقیقه زمین و زمان را به هم دوخت و هرچه دروغ شاخدار بلد بود دربارهی وضعیت بغرنجی که دچارش شده، برای ما تعریف کرد. از احتمال اخراج از دانشگاه ملی بگیرید تا توقیف سی و دی و موبایلاش و مرض قلبی مادرش و تعداد واحدهایی که باید این ترم آخر پاس کند. سرمان درد گرفته بود اما با حجم عجیب و غریب دروغهایی که لاینقطع میبافت و به هم وصل میکرد، برایمان جالب شده بود که با این همه تعریف و توصیف از جهنمی که دفعتن دچارش شده، چهقدر پول تمام این مشکلات عظیم بشری را حل خواهد کرد. 1000 تومان دادیم چون از این ورزدن مداوماش، از این بههمپیوستهگی خام و فرودستانهای که بین این همه ماجرای بیربط برقرار کرده بود خوشمان آمذه بود. با همین 1000 تومان، روحاش را فروخت و رفت؛ خوشحال و شاد. داشتیم داخل پخش غذای فارسی میشدیم که طرف داشت با صدای بلند شمارهی موبایل رفیقاش را میداد که بعدن زنگ بزنیم و قرار بگذاریم تا 1000 تومانمان را پس بدهد. زنجیر طلایاش را هم به عنوان گرو داشت پیشکش میکرد! 2 داشتیم فکر میکردیم رابطهی ما و شعر چهقدر شکننده بود. در حوالی 15 سالهگی، همهی چیزهایی را که میخواستیم دربارهی خلاصهگی جهان بگوییم، سهراب سپهری در هشت کتاباش گفته بود. در حوالی 18 سالهگی، فروغ چشماندازهای ما را به دنیای زنانه و عاشقیت پر کرده بود. در 20 سالهگی، شاملو غولی بود بلندبالا. در 22 سالهگی سادهگی هایکوهای بیژن جلالی روحمان را صیقل میداد. در 24 سالهگی شعرهای آواشناسیک آقای رضا براهنی، تمام آن چیزی بود که از شعر انتظار داشتیم. همهی اینها تا حوالی 25 سالهگی با ما آمدند تا در یک دورهی سریع، تمام جذابیت و شور شعر به یکباره برایمان بخوابد. برای ابد بخوابد. چهقدر مرثیه برای فرجام این رابطهی پرسوزوگداز سرودیم ها! حالا این روزها، در حوالی 30 سالهگی (بعله در مقیاس شما آدمهای فانی!) نه شعری را ازبر داریم، نه شوقی برای خواندن شعری تازه و نه هیچ، هیچ چیزی که بجوشد و بیرون بیاید و شبیه شعر باشد! باید فرصت کنیم و برگردیم به قول حمید هامون، ببینیم از کجا شروع شد. گسست رابطه را میگوییم. گاس هم که شعر سالها است که برای ما تمامشده و داریم بیخودی حسرت چیز بیربطی را میخوریم. (راستی راستی حسرتاش را میخوریم؟!) 3 حوالی 15 سال قبل، آبی بزرگ (Big Blue را میگوییم جناب روتوشباشی!) آقای لوک بسون را دیده بودیم. چند روز پیش نسخهی طولانیتری از آن گیرمان آمد: نزدیک به سه ساعت! ژان رنوی دوستداشتنی با آن لهجهی انگلیسی ایتالیاییاش، با آن مادر و پاستاهایاش، با آن مایوی رنگی اسلیپی که هیچ تناسبی با بالاتنهی درشت و قد بلندش نداشت و با آن عینک گرد مسخرهاش، هنوز هم بینظیر بود. دلمان نمیخواهد این را بگوییم اما ایدهی «همهی زخمهای من از عشق است» ای که آن سالها این همه مشعوفمان کرده بود، امروز کمی لوس به نظرمان آمد! این کشتهشدن ژاک و انزو درست بعد از آشنایی ژاک با آن زن باشد. چیزی که هنوز بعد این همه سال، دلمان را برد، آن سکانسهای معرکهی زیر دریا بود. بازیهای ژاک و دلفینها. این جملهی انزو به ژاک که داری کمکم تبدیل به ماهی میشوی و پایان تصویری فوقالعادهی فیلم و بالاخره آقای اریک سِرا. مایهی رفاقت و رقابت ژاک و انزو، جدال و مسابقهی مرگآورشان، خیلی وسترن بود. خیلی سینمایی بود. داریم فکر میکنیم این لوک بسون عزیز ما هم از آن خورههای سینما است. یک عاشق واقعی. خیلی هم سخت است از مجموعه فیلمهایاش یک تئوری مولف بیرون بکشی. همه جور چیزی و ژانری ساخته. موجود دوستداشتنیای است ها! برای سینمای کمرمق فرانسه، یک موتور اقتصادی است. کافی است به فیلمهایی که این سالها پشتشان بوده (تهیهکننده عمدتن) نگاه کنید تا ببینید چه اکشنهای ظریف و تندوتیز و خوشپرداخت و شوخ و شنگی هستند. این جمله را دیروز برای خانم پیاده نوشتیم. حیفمان آمد اینجا دوباره ننویسیماش. جوآنا از سختی غواصی در اعماق 300-400 فوتی زیر آب میپرسد. ژاک میگوید: سختترین قسمت کار، وقتی است که به آن پایین رسیدهای. چون باید یک دلیل قانعکننده برای برگشتن به سطح آب پیدا کنی! 4 این آقای ایرج پزشکزاد هم دل خجستهای داشته ها! (بعله کپیرایت خانم پیاده!)کاری که با زبان مفخم عربی در کتاب ماشااللهخان در دربار هارونالرشید اش کرده، درست مثل این است که آقای احمدینژاد را ببرند روی سن ویکتوریاسیکرت به عنوان مانکن! یک مسخرهی تمامعیار! یک هجو واقعی. یک جورهایی یاد ژاک و ارباباش آقای کوندرا افتادیم. روایت آنقدر تودرتو و بیهدف و آبزورد است که آدم باورش نمیشود قریب به نیم قرن پیش نوشته شده. جالب این جا است که بزرگان عرب در بارگاه هارونالرشید، با هم که حرف میزنند، به زبان شیرین و سلیس فارسی است اما وقتی خطاب به ماشااللهخان صحبت میکنند به همان زبان عربی مندرآوردی بامزه است! گ چ و پشان هم با یک ال که اول کلمه میچسبد، حل شده است! 5 آقای سانسورشدهی عزیز کتاب عزیزی را برایمان آورده که خواندن آن درست بعد از دوبارهخوانی ماشاالله، بدجور میچسبد! دربارهی اینترنت، تالیف فیلسوفی به نام آقای دریفوس. تاملات ناب و خجستهای (چه میکنه این کپیرایت خانم پیاده!) دارد. دربارهی همهی چیزهایی که روزی فکر میکردیم دنیا را تکان خواهد داد و نداد! برای ما که درست عین یک رمان جذاب و لبریز از ایدههای خوب است. 6 در ادامهی درپاچهکردن ملت، متن این ایمیلی را که موسیو ورنوش هفتهی پیش برایمان فرستاده، با مقدار متنابهی حذف و تغییر و تعدیل، همینجا برایتان قلمی میکنیم. موسیو ورنوش این را در جواب ایمیل ما که پرسیده بودیم:« آشغال! این روزها چه میکنی؟!» برایمان فرستاده. «چه میکنم! دوره میکنم شب را و نصفهشب را و صلات ظهر را. از وقتی خان باجی برای کار خانه میآید، هفتهای یکبار نظم زندهگیام دگرگون میشود. به هم میریزد و دوباره ساخته میشود. میدانی سرهرمس که عادت دارم همیشه کتابی در کنار هرجایی که ممکن است دقیقهای مکث کنم، از قبل گذاشته باشم. از روی سیفون توالت فرنگی گرفته تا روی میز صبحانه و بالای سقف کاذب آسانسوری که هرازچندگاهی گیر میکند. خان باجی از وقتی آمده، عینن همین نظم را رعایت میکند. فرقاش اینجا است که اوست که تعیین میکند کجا چه بخوانم. هر هفته با توجه به طرحی از پیش تعیینشده و مرموز، کتابهای مشخصی را در همان جاهای قبلی میگذارد. میدانی سرهرمس که اهل مقاومت نیستم. خط و ربط فکری و دغدغههایام را این روزها خانباجی دارد تعیین میکند. میدانی که من هم مثل تو عادت دارم زیر جملههایی از کتابی که میخوانم، خط بکشم. خانباجی این کارم را هم در کنترل دارد. کنار برخی کتابها، اصلن مدادی نمیگذارد. برای برخی، دو رنگ مختلف میگذارد، جاهایی را خودش و به تشخیص خودش از قبل خط میکشد تا توجه کنم. چیزهایی در حاشیهی سفید برخی صفحهها مینویسد. هامشنویسیهای قبلیام را پاک و اصلاح میکند. احساس میکنم دارم شتسشوی مغزی میشوم. مصیبت این جا است که این روحیهی لعنتی پذیرابودنام و انفعال ابدیام، اجازهی این کار را به خانباجی میدهد. رسمن نمیگذارد به دنیای عاشقیت ایرما و شاهعباس وارد شوم. ایدهی کلی و جهانبینیام را دربارهی مهاجرت عوض کرده. این روزها احساس میکنم آلوارز را بیشتر و بیشتر دوست دارم. دلام زود میگیرد و خاطراتی به سراغام میآید که نمیدانم مال کی و کجا هستند. تصویر مبهمی از روضههای پرشور آمیزصادق قمی در کلهام تکرار میشود و هربار دوست دارم گریه کنم. ماهی یک بار، دچار دلدردهای موسمی بیربطی میشوم که روح و روانام را پریشان میکند. گاهی فکر میکنم خیلی دوستات دارم سر هرمس. گاهی به حدی از تو بدم میآید که میخواهم خرخرهات را بجوم. چرا ترکام کردی؟ چرا رفتی؟ با کی رفتی؟ کجا رفتی؟ کیها را دیدهای؟ کی برمیگردی سر هرمس؟ برایات قورمهسبزی درست کردهام. شامات را که خوردی، حتماً مسواک بزن. دیر هم نیا بخواب مادر! قربانات، ورنوشباجی» 7 آقا برای ما دردسر درست نکنید! این یو نو هو را ما به زئوس دونت نو هو! ناخنهایمان را هم هرازچندسالی یک بار بالاخره میگیریم خب! Labels: سینما، کلن |
2006-07-08 در راستای این که اصولن فوتوبلاگ ما بازدیدکنندهی زیادی ندارد، این عکس پرسنلی دونفره را همینجا در پاچهی شما میکنیم! گاس که بعدن هم از این تقلبجات دوباره از ناحیهی ما صادر گشت! |
2006-07-05
طاقت نیاوردیم این لینک را از خانم المیراخانم ببینیم و خیلی فوری فوتی اینجا برایتان لینکاش را نگذاریم. بازی جذابی با ژانر آقای جکسون پولاک دوستداشتنی را اینجا ببینید و آن فلش فوقالعاده را که قبلن هم لینکیده بودیم (باز هم کپیرایتاش گاس که مال همین خانم باشد!) دوباره از بس که خوب بود، ببینید!
ماندهایم این خانم محترمه از قوطی کدام عطاری اینها را پیدا میکند! پ.ن. این بلاگاسپات هم قاطی دارد ها! شاید هم این کارش توهینآمیز باشد. گاس که تذکری دادیم. از خود شخص سر هرمس مارانای بزرگ هم هنگام نوشتن پست جدید ورد وریفیکیشن میخواهد پدرسگ! |
2006-07-01 داریم سعی میکنیم Don't Come Knocking را با Broken Flowers مقایسه نکنیم. به نظرمان دنیای آقایان جیم جارموش و ویم وندرس آنقدر متفاوت و غنی و سابقهدار هست که از دل این مقایسه چیز زیادی بیرون نیاید. کنکاش در ضمیر ناخودآگاه هنرمند را هم میگذاریم برای طرفداران این تز که: بعله! میبینید که ایدهی بازگشت به دنیای جوانان دارد اپیدمی میشود در آمریکا یا چهگونه امروزه این پدران هستند که برای دستیابی به معنای زندهگیشان باید فرزندانشان را بیابند و یا این که فرزند در این روایتها، نمادی برای کودک درون آدمبزرگها است و از این جور حرفها. خب؛ اینها را نگوییم میماند تعریفکردن وجدی که هنگام تماشای تصاویر فیلم آقای وندرس داشتیم. این که هی از کادرها و رنگها و میزانسنها و نورها و لوکیشنها تعریف کنیم. گاس که کردیم؛ بعدش چه؟! حال کردیم که قیافهی آقای سام شپارد را هم دیدیم. عجب فیلمنامهای نوشته مرتیکه برای خودش! چهقدر فوتوژنیکه آقای شپارد! امروز شنبه است. روز بزرگ بیحوصلهگی. غزل تازهای هم نمیآیدمان! بیخود داریم زور میزنیم. در این راستا است که یک روز دیگر دربارهی فیلم آخر آقای وندرس حرف خواهیم زد. فعلاً بروید آن موزیک معرکهی Who is Howard? Where is Howard? ... را گوش کنید! اه! دلمان برای این آمریکایی که آقای وندرس میشناسد و میگوید تنگ شد! یادمان باشد اینها را یکشنبه پابلیش کنیم! اه! یادمان رفت! Labels: سینما، کلن |