« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2006-08-27 اول این را تیزر بدهیم که در یکی دو روز آینده مجموعهی فوقالعاده بامزهای از تیترهای روزنامههای زرد در خصوص نرگس برایتان دستچین خواهیم کرد تا حالاش را ببرید. بعد هم در راستای بحث داغ قضیه (ببینید کار به کجا رسیده که این آقای بامداد ما هم با آن سلیقهی باریک و مشکلپسندشان دارند از مثلن بازیگری در آشغالی مثل نرگس حرف میزنند!) و برای کمک به کلاش بزرگی مثل آقای بهبهانی و کمفروش متقلبی مثل آقای مقدم، تصمیم گرفتیم ادامهی این سریال و پایان هیجانانگیز آن را برایتان بنویسیم. (حواستان هست که؛ ما از این بالا آینده را هم میبینیم) داستان را تا این جا دیدید که نسرین برای پیوستن به بهروز به یکی از شهرهای مرزی رفته و به شدت حامله است. نرگس و باقی آدمخوبهای قصه هم شدیدن نگران و در تکاپوی یافتن و برگرداندن او هستند. شقایق هم به کمک نامهی نسرین، رد شوکت را پیدا کرده است. میترا هم متحول شده است و قضیه را لو داده. ساسان هم گرفتار پلیس و هدایت شده است. حالا ادامهی ماجرا: (کاش حالاش بود با لحن آقای مرحوم نوذری در نریشنهای اول هر قسمت هزاردستان برایتان مینوشتیم) مرد مسافرخانهچی (که فعلن اسم ندارد و ما موقتن ایشان را هوشنگ مینامیم) با دیدن عکس عروسی نسرین و بهروز، به یاد ماجرایی در کودکیاش میافتد. فلاشبک به زمان کودکی هوشنگ که عموی خشنی داشته و به هر بهانهای پدر هوشنگ را زیر کتک میگرفته. پدر هوشنگ در حال کتکخوردن: دِ لامصب حداقل اون چراغ موشی را خاموشش کن حالا که هوا داره روشن میشه بعد بزن! نسرین در اثر ضربهای که به سرش اصابت کرده، حافظهی خودش را از دست میدهد. بچهاش را در همان زیرزمین به دنیا میآورد. به کمک همان دخترک دانشجویی که در مینیبوس با او آشنا شد. دخترک دانشجو که مامور مخفی نیروی انتظامی است و به نسرین به خاطر حمل مواد آتشزا مشکوک شده، نسرین را در حال کشیدن درد زایمان در زیرزمین مییابد. اسم این دخترک را هم لاله میگذاریم. لاله ناچار میشود روی دوچرخهی قدیمی هوشنگ رکاب بزند تا چراغ دوچرخه روشن بماند و نسرین بتواند در نور چراغ زایمان کند. (کوستاریتسا بود بالاخره یا همان کاستاریکای خودمان؟!) هوشنگ با ماموران درگیر میشود و از گردن به پایین فلج میشود. نسرین که حافظهاش را از دست داده، فکر میکند هوشنگ پدر بچهاش است. پیش او میماند و لاله را به عنوان دزد دوچرخهی هوشنگ به هدایت معرفی میکند. هدایت لاله را نمیشناسد و او را به زندان میفرستد. در زندان لاله با ساسان روی هم میریزند و نقشهی فرار میکشند. (بعله در بهداری زندان پیش میآید که زن و مرد زندانی یک جورهایی همدیگر را ببینند؛ گیر ندهید!) لاله و ساسان نزدیک به بیست بار از زندان فرار میکنند اما به دلیل اشتباهات مکرر لاله در پوشیدن لباسهای مبدل، هربار گیر میافتند و جرمشان سنگینتر میشود. (آخر کدام احمقی در لباس بابانوئل، احمدینژاد، رییس قبیلهی شاین، اسکندر کبیر، ملول برری، علی معلم، رضا بنیهاشم، شارون استون در آن صحنهی پاگردانی غریزهی اصلی و ملوان زبل از زندان یک شهر مرزی ایران فرار میکند؟!) هدایت ناامید از پیداکردن نسرین، از کارش استعفا میدهد، زناش را ول میکند و به کلاسهای دکتر آزمندیان میرود تا مرد موفقی بشود. از طرف دیگر بهروز که میبیند هیچ خبری از نسرین نشد، عمویش را میکشد و به همراه میترا که به بلژیک گریخته بود، راهی کازابلانکا میشوند. در آنجا رستم، شاگرد شوکت را میبینند که پس از این که شقایق را به دفتر شوکت راه داده، شوکت وی را اخراج کرده و او هم به امید یافتن یک زندهگی جدید، راهی کازابلانکا شده است. رستم حالا در کافهای پیانو میزند و روزها سیگارفروشی میکند. شبی که بهروز و میترا وارد کافهی رستم میشوند، رستم دارد آهنگ «من از روز ازل دیوانه بودم هی» را میزند. بهروز با شنیدن این آهنگ یاد مجید میافتد و به ایران زنگ میزند. اعظم، مادر بهروز گوشی را برمیدارد و چون صدای آنور خط درست نمیآید، دو تا فحش بد میدهد و قطع میکند. بهروز که ناامید شده در جلسات احضار روح استیفن کینگ شرکت میکند تا روح پوپک گلدره را بخواند و از او دربارهی نسرین سوال کند. میترا و رستم به هم دل میبندند و کارشان به بچه و اینها میکشد. اعظمخانم از مخابرات به خاطر سلب آرامش و آرایشاش شکایت میکند و به کمک مهرانگیز کار، قضیه را به مطبوعات میکشد. روزنامهی شرق، متن کامل شکایت اعظمخانم را چاپ میکند و برای هفت سال توقیف میشود. دانشجویان دانشکدهی هنر تهران مرکز در اعتراض به این توقیف، موهای خود را به رنگ نارنجی در میآورند. وزارت اطلاعات به خیال این که انقلاب نارنجی در راه است، یگان ویژهای را مامور پیداکردن بهروز میکنند. چند سال بعد، بهروز که از سران حزب توده شده است و با موساد همکاری دارد، در یک سانحهی اتفاقی کشته میشود. (درست هنگامی که داشته نان تستاش را در توستر میگذاشته، یکی از چاقوهای خیلی درشت و تیز آشپزخانه، خودبهخود روی هوا بلند میشود و دستاش را به شدت میبرد. خودش را به بیمارستان میرساند. آسانسور بیمارستان در اثر قطع برق از کار میافتد و بهروز از طریق دریچهی سقفی خودش را بیرون میکشد. در همین هنگام سرش به سازهی آسانسور گیر میکند و به قعر چاه آسانسور سقوط میکند. در پایینترین طبقهی بیمارستان، مامور پارکینگ، بهروز را از چاه بیرون میکشد و به یک آبجوی خنک مهمان میکند. بهروز ماجرای نسرین را برای مامور پارکینگ تعریف میکند. مامور پارکینگ که عموی نسرین و نرگس است و بعد از ازدواج با شقایق از دست او به اسراییل پناهنده شده، بهروز را در آغوش میگیرد. در همین حین خودکار وی روی لباس بهروز جوهر پس میدهد. بهروز عصبانی میشود و لوکیشن تصویربرداری سریال را ترک میکند.) سعید شوهر نرگس شرکتاش را در پارسآنلاین ادغام میکند و از این طریق سود خوبی میبرد. به شوکت پیشنهاد شراکت میدهد و 49 درصد از سهام شرکت جدید را به اسم دختر بزرگ شوکت میکند. دختر کوچک شوکت از شدت حسادت ماهیتابه را به دماغ مجید میکوبد که تازه عمل سوماش را انجام داده است. مجید در اثر این ضربه حافظهاش را از دست میدهد و سر تقاطع کاوه/دولت ویولن میزند و آواز میخواند. داریوش مهرجویی تصادفن او را میبیند و برای فیلم جدیدش، ناز بشی نازخاتون، از مجید در نقش اول استفاده میکند. مجید با این نقش خرس طلایی برلین را میبرد و با سمیرا مخملباف ازدواج میکند. خطبهی عقد را هم آقای خاتمی برایشان میخواند. با این شرط که سمیرا از فیلمساختن دست بردارد و دبیرکلی حزب مشارکت را قبول کند. دکتر میردامادی از شورای مرکزی حزب استعفا میدهد و به جای رستم شاگرد مغازهی شوکت میشود. شوکت به سراغ یارعلی پورمقدم میرود و کافهشوکا به کافهشوکت تغییر نام مییابد. نرگس و خواهر سعید روزبهروز به هم نزدیکتر میشوند و جنبش لزبینهای افلاطونی را در ایران تاسیس میکنند. یازده سال بعد نرگس اولین و آخرین رییسجمهور زن ایران میشود که توسط اسماعیل، داماد شوکت ترور میشود و از این ترور جان سالم به در میبرد. همان سال، در تصادف اتوموبیل در جادهی شمشک، اسماعیل به طرز مرموزی کشته میشود. نرگس که در اثر ترور، دچار اختلال شخصیت شده، 34 کیلو وزن کم میکند و خودش را قاتل پوپک گلدره مینامد. پلیس نرگس را به جرم اختلال در نظم عمومی و اشاعهی اکاذیب و نصب دیش و آنتن ماهواره دستگیر میکند و به زندان میفرستد. در زندان نرگس با لاله همبند میشود و به کمک ساسان، مامور خرید اوین میشود. در یکی از سفرهای سوییس، نرگس در اسکی زخمی میشود، کزاز میگیرد و میمیرد. سیروس مقدم ایدز میگیرد و آقای بهبهانی را میخورد. در پایان ازدواجهای زیر به طور همزمان در افتتاح تونل رسالت صورت میگیرد و سریال به خوبی و خوشی تمام میشود: بهروز با خواهر سیروس مقدم (به صورت فلاشبک) میترا با رستم (به صورت موقت) شقایق با عموی نسرین و نرگس (به صورت اسلوموشن) خواهر سعید با مجید (به صورت ریلتایم) مادر مجید با مجتبا (به صورت غیابی) دخترخالهی هدایت با هوشنگ ( به صورت مصلحتی) پسر نسرین و بهروز با خواهرزادهی شوهر عمهی ساسان ( به صورت فلاشفوروارد) سودابه با امیر ( به صورت فستفوروارد) در پایان ذکر این نکته الزامی است که کلیهی تشابهات این داستان با شخصیتهای واقعی از سر اتفاق و تصادف است و اگر کسی خودش را به یکی از شخصیتهای داستان نزدیک میبیند، واقعن باعث تاسف است؛ خودش برود خجالت بکشد! پ.ن. 1: برای سر هرمس مارانای بزرگ متاسفیم! پ.ن. 2: این عرق فرانک هم بدکوفتی است ها!
|
0 نشد دیگر. میخواستیم یک مدتی صبر کنیم بلکه آمار کامنتهای پست پایینی زیاد بشود. قسمت نبود انگار. مجبور شدیم، میفهمید؟! مجبور میدانید یعنی چه؟! قضیه از این قرار است که یک شرکت ساختمانی معتبر و معروف و متعهد و ناز و گوگولی و مودب و متین و آقا و گل و بلبل- شما فرض کنید شرکت خود ما- قصد دارد دفتر فنی خود را گسترش افقی و عمودی بدهد. در همین راستا ما، سر هرمس مارانای بزرگ تصمیم گرفتیم به صورت داوطلبانه آگهی استخدام در بارگاهمان بدهیم. این است که اگر مهندس عمران هستید و 4-5 سالی سابقهی کار اجرایی دارید و اصولن آدم باهوش و مودب و کاربلدی هستید، لطف کنید و در طی یک ایمیل به شخص ما، رزومهی کاری خودتان را ارسال نمایید. همچنین اگر احیانن و بر سبیل تصادف و اتفاق، مهندس مکانیک یا برق هم تشریف دارید و دستی در تاسیسات ساختمانی دارید، به همان شیوهی مهندسان عمران که در بالا ذکر شد، عمل نمایید. بدیهی است که شما هم ناچارید یک 4-5 سالی سابقهی کار مفید داشته باشید. همانطور که مورد استحضار قرار گرفتید، دفتر مرکزی ما در همین تهران خودمان است ولی بعید نیست که مجبور باشید گاهی برای سرزدن به پروژهها، سری به سایر ولایات هم بزنید. اگر هم هیچکدام از شرایط بالا را ندارید، به وسیلهی کامنت یا ایمیل به ما خبر بدهید که دور شما را خط بکشیم. رفقا و اذنابی که چشمهای بلوند دارند البته واضح است که فاقد هرگونه اولویتی خواهند بود مگر این که ما تصمیم بگیریم. چهارتا چیز دیگر هم بنویسیم سایر جماعت دست خالی از این مجلس بیرون نرفته باشند. 1 از این وبلاگ بینام و نشانتر پیدا نخواهید کرد! شخصن از این واژهی استرسو خیلی خوشمان آمد. 2 حالا ما گاس که خیلی نخواهیم مته به خشخاش بگذاریم و پای آن کارپهدایم قدیم بلاگاسپات و خانم آیدای آن سالها را وسط بکشیم اما از این که این وبلاگ به این شیکی و راحتی تمام قواعد کپیرایت را بیخیال شده، حالمان جا آمد. ما هم خیلی خوشمان نمیآید از این لوسبازی کپیرایت و اینها آن هم در فضای وب که سرتاتهاش ناپیدا و بیقاعده است. 3 نه، واقعن یعنی چی این کار؟! 4 حتمن منتظرید که یک چیزی به این مکینمان بگوییم ها؟! |
2006-08-26 1 همین یک کارمان مانده بود که برای این دو عزیزی که در تصویر فوق رویت میکنید، خطبهی عقد بخوانیم! از ما خواسته شده بود. ما هم که دلنازک و حساس، قبول کردیم. در آخرین لحظات، این آقاحسینخان پازوکی گل به داد ما رسید و خطبه را یک جور پارسی خوب و بامزهای خواند. ما هم به ایستادن کنار خانم مارانای دوستداشتنیمان و نظارهکردن کل جریان قناعت کردیم. خودتان تصور کنید که خطبهی عقد دو جوان (که بالاخره پس از 13 سال رضایت به ازدواج با هم دادند!) توسط یکی از خدایان المپی خوانده شود. آخر دیگر باطلکردنی نیست! حالا گاس که بعد از صد و بیست سال این دو تا رفیق ما زدند به تیپ و تار هم. چاره چیست؟! 2 پلوتون هم رفت! 3 آقای گلستان با آن سن نوحی که دارند، البته رفیق گرمابه و گلستان ما هستند اما این دلیل نمیشود که ننالیم از این کشداری ابدی قصههاشان. ماندهایم در عجب که این اسرار گنج درهی جنی چرا این همه طول و تفضیل بیجا دارد و چرا این همه اشارات ریز و درشت سیاسی. این همه دخالتهای پیوستشدهی نویسنده به آدمها و ماجراها. این همه تحلیل و کنایه که از آن بالا، جایگاه آقای نویسنده، بر سر و روی شخصیتها دارد هی میبارد. آن هم در فضای این داستان که جای این جنگولکبازیها نیست. وگرنه جلوی زبان و فرم آقای گلستان عزیزمان که ما سالها است لنگ انداختهایم. (زیر لنگ مربوطه شورت پایمان بود، نگران نباشید!) 4 این آقای جعفرخان پناهی ما هم حوصلهای دارد ها. گیر داده به ماجرای پخش غیرمجاز فیلم آفساید در داخل کشور. آن هم این روزها که هر بقالی و میوهفروشیای ویسیدی آفساید را دارد اما وزارت فخیمهی ارشاد ممنوعاش کرده است! ما اگر به جای آقای پناهی بودیم اتفاقن خودمان درست بعد از لغو پروانهی نمایش فیلم، میدادیم با کیفیت عالی و در تیراژ وسیع در شبکهی زیرزمینی پخش شود تا همه ببینند. آقای پناهی باید آنقدر تجربه اندوخته باشد که فیلمی که پروانهی نمایش نگرفت، حالاحالاها نمیگیرد؛ گاس هم که بگیرد، فروشاش آنقدر در سایهی پخش ناگزیر عیرمجازش نحیف خواهد بود که طرفهای نخواهد بست. حیف نیست فیلم به این سرخوشی و خوبی دیده نشود؟ این وسط نرخی هم تعیین کنیم و برویم. آخر مرد مومن تو که موضوع به این خوبی داشتی و این همه بلد بودی جوسازی کنی و بازی بگیری، آن دیالوگهای تابلوی بودار سیاسی/ اجتماعی/ انتقادیات چی بود در دهان نابازیگرانات گذاشته بودی؟ ها؟! این را هم نگوییم جعفرخان شاید ناراحت شود. آن جایی که پدر آن دخترکی که دزدانه به استادیوم آمده و دختر همسایهشان را شناسایی میکند، خیلی دوست داشتیم. همان جایی که یکهو دخترک از توی کیفاش چادرسیاهاش را بیرون میکشد و سرمیکند و تا پایان، همان چادر مشکی روی سرش است. ترکیب چادرمشکی با صورت رنگکرده و باقی دختران، عالی و کاملن فراتحمیلی بود و انرژی خوبی به فیلم داده بود. 5 واقعن چه انتظارهایی داریم گاهی ها! وقتی Break Up دربارهی جداشدن است، همین است دیگر! حالا گیریم که اورژینال همین آتشبس خانم میلانی هم باشد و خیلی هم واقعیتر و ملموستر و فاقد آن جانبداریهای گلدرشت و ایدهها و بهانههای واهی جنگ زن و شوهر فیلم خانم میلانی. حالا حکایت این نسخهی اورژینال هم همین است. فقط در حد بازکردن قضیهای که اتفاقن جنس همهچی برای تمام ملت مزدوج، آشنا است. خب که چی؟! بعدش چی؟! که چی بشود؟! چی اضافه بشود به همهی چیزها و مسایلی که میدانیم و آخر و عاقبتاش را هزار جا دیدهایم؟! آخر این قصه هم تعریفکردن داشت؟! ها...ها...ها...ها؟!! 6 گاهی وقتها سرهرمس مارانای بزرگ هم عنان اختیار از کف میدهد خب! 7 تورق مجموعه عکسهای جشنوارهی برلین امسال، تجربهی خوبی بود که به یاد ما آورد مسالهی عدم وضوح عکس، یک مسالهی ثانویه است. رنگ و ترکیببندی و سوژه آنقدر مهم است که وجود نویز فراوان و عدم وضوح تصویر به راحتی قابل تحمل است. حتا در مجموعهعکس حرفهای مثل اینی که ذکرش رفت. 8 توصیف این نوع تجربههای وجودی کمی سخت است. با این حال، گاهی وقتها دلمان نمیآید سکوت کنیم. تجربهی کنار جناب جونیور به خواب رفتن و با ایشان بیدارشدن را میگوییم. باقی لذایذ قضیه را دوستان هی دارند میگویند. همین دو ده دقیقه از زندهگی ما و جناب جونیور، به دنیایی میارزد که تا داخلاش نشدی، چیزی از آن نمیدانی مکین! 9 کابوسهای شما آدمهای فانی را نمیدانیم. گاس که روزی هوس کردید در همین کامنتدانی ما از کابوسهایتان بنویسید تا ما مرحمت کنیم و برایتان تعبیر کنیم. اما به عنوان یک خدای المپی متواضع، کابوس همیشهگی ما، ریختن و شکستن دندانهایی است که همین یکی دو سال اخیر، به هزار زور و زحمت، روکششان کردهایم! بد کوفتی است ها! 10 نشسته بودیم وسط مجلس ترحیم مادر آقای فلانی. مرد جوانی که سال چهارم معماری بود کنار ما نشسته بود: ما: علیکالسلام پسرم! ایشان: آقای مهندس به لطف شما کار خوبی پیدا کردهام. در پروژهی فلان ناظر هستم. نمیدانید چه تجربهای است کار اجرایی. ما: میدانیم پسرم. چه خوب! ایشان: راستی آقای مهندس شما نظرتان دربارهی این سبکهای جدید غربی نظیر دیکانستراکشن و هایتک چیست؟ ما: (!)... ایشان: به نظر من معماری ایران به سوی یکنواختی میرود. شما چی فکر میکنید آقای مهندس؟ ما: (جلالخالق!)... ایشان: شما کدام معمار را قبول دارید در میان معماران ایرانی؟ ما: (خدایاش بیامرزد!)... ایشان: به نظر شما آندو و رایت خدا نیستند؟ ما: (پوووف!)... ایشان: ببخشید ولی من فکر میکنم اگر در میان بزرگان معماری فقط و فقط گائودی وجود داشت، معماری چیزی کم نداشت! ما: حالا بزرگ میشوی پسرم! ایشان: من یک تزی دارم که از طبیعت برسم به معماری. نظر شما چیست؟ ما: احسنت! ایشان: میخواهم از ماهیت سلولی یک درخت برسم به ماهیت معماری. ما: (ای ناقلا!)... ایشان: ببخشید دارم زیاد حرف میزنم اما به نظر شما من کلن باید چهکار بکنم که معمار خوبی بشوم؟ ما (گفتی سال چهارم هستی؟!)... ایشان: چهجوری عکاسی باید یاد بگیرم آقای مهندس؟ ما: زئوس...ببخشید خداوند به شما عمر و سلامتی عنایت کند. با اجازه! 11 - بابا کلی شرمنده کردی ها! لینک منو گذاشتی بالای همه لینکهات! - ببخشید ولی کار بلاگرولینگه! 12 این آقای ژان رنوی دوستداشتنی ما هم که همیشه خودش است! اگر هوس یک فیلم جمع و جور و نسبتن بامزهی فرانسوی داشتید، پیشنهاد ما پروندهی کورسیکا است. 13 اوهاوه! رسیدیم به 13 ! 14 بالاخره بعد از قریب به ربع قرن، این آقای سانسورشده و مکینشان، این دورهی فیلمنامهها و نمایشنامهی بیضایی ما را پس آوردند. واقعن که! 15 شده برایتان یکهو تمام انسجام مدلل پیرامونتان در یک لحظه، فقط یک لحظه از هم بپاشد و همهی ارتباطات به ظاهر مستدل و منطقی یکباره از هم گسیخته شود و واقعیتهای اطراف به شکل یک تودهی بیخاصیت بیربط دربیاید و به همهچیز شک کنید و در عجب بمانید از این چه طور تا به حال این همه بیسامانی و بی ربطی را ندیده بودید و فکر میکردید همه چیز در رابطهی عقلانی با همهچیز جای گرفته است؟ ما که برایمان نشده! 16 جناب جونیور مرحمت کردهاند و یکی دو هفتهای است ساعت 8 شب میخوابند تا 6 صبح! آن هم عمیق (بعله عمق خوابشان به ما رفته و سطحاش که همان ساعت خواب است به خانم مارانا!) این است که برای مدت نامعلومی ما و خانم مارانای دوستداشتنیمان رخصت داریم شبها کنار هم بنشینیم، لاوی بترکانیم و فیلمی ببینیم و گاس هم که این دورهی کامل Friends را بازبینی کنیم و آخر شبی خوش و خندان به خواب برویم. حالا تو هی بگو نرگس!! 17 عجب رکودی گرفته این چهارتا و نصفی وبلاگ رفقا را که ما میخوانیم ها! بابا گردوخاکی چیزی! آن مردک سانسوری که بعد از شصت سال، عکس این مادرمرده، رییسجمهور محبوبمان را پابلیش میکند، خانم مارانای خودمان هنوز از بسکینرابینز برنگشته، آقای الف هم بند کرده به نداستت و ولکن معامله نیست، آقای بمان دارد خودش را تلف میکند بس که موجودات عجیب و غریب کشف و معرفی میکند، خانم شین در کف قالب نو است، خانم فرانکلین که با غار قرار است مزدوج شود، خانم پیاده که معلومالحال است، جناب جونیور که عذرش موجه است، باز صد رحمت به آقای شایا که یک صداهایی از ایشان در مایههای آوووووو و ماماماما و باببببببباااا به گوش میرسد، آن دخترمان خانم کپلی هم قصهی عشقولانهشان را دارند بر سر برزن داد میزنند، علیآقای ونگزمان هم فعلن جدی و عبوس در کار مهاجرت و خودشان ماندهاند، خانم 76 که همزمان با ستارهی هالی سری به وبلاگشان میزنند، خانم فرنایس که به زیارت رفتهاند شاید شفا پیدا کنند، خانم انار هم لابد در کار آموزش زبان فارسی با ایما و اشاره هستند، کودک تنهایمان هم فعلن حالاش خوب است (یا بد است) و دارد مینویسد هی، خانم المیرا هم مدتی است از آن جادوهای مخصوصشان رو نکردهاند، خانم فروغ که افتادهاند در کار عرفان و هی در عالم غیب به سر میبرند و مینویسند جوری که کسی نفهمد چی شده، کامرانخانمان هم فعلن از این قضیهی 33 روزه جان سالم به در بردهاند، میرزا هم راهی بلاد کفر شد، آقای اریکمان که تمام شده گویا و اگر خانم نقطه نبود اینجا هم اسماش را نمیآوردیم، خانم نازلی هم رویمان نمیشود بهشان گیر بدهیم، موسیو ورنوش هم بهتر است برود کشکاش را بسابد با این قصههایاش، میماند باقی رفقا که آنها هم اوضاعشان کم و بیش همین است دیگر! آیییی آدمها! 18 تا حالا 18 تا نشده بود ها! پ.ن. :(مدشده این پنها دوباره انگار!) انتظار نداشتید که به همهی جماعت بند 17 لینک درون متن بدهیم ها؟! Labels: سینما، کلن |
2006-08-20 1 داریم این روزها این شمارهی ویژهی نشنالجغرافیک را هی ورق میزنیم و حالاش را میبریم. همانی که صد عکس برتر این صد و خوردهای سال چاپ این مجلهی بینظیر است. داریم فکر میکنیم اصلن کرم عکاسی شاید همان بیست سال پیش با دیدن همین مجله در تن ما افتاده است. پیشنهاد میکنیم سری به سایت نهچندان حرفهای این مجله بزنید. برای وسوسهکردنتان هم این عکس آقای کریس رینر را برایتان اینجا گذاشتهایم. 2 کرم آرشیوخوانی دارد مثل خوره روح ما را میخورد و میتراشد! 3 این همه ملت با سرچ ضدفیلتر به بارگاه ما آمدند و دست خالی برگشتند! این یکی ظاهرن بدجوری خوب کار میکند. راهنمای نصب وبتونل را اینجا ببینید. |
2006-08-16
رفاقت است دیگر. موسیو ورنوشمان چرند هم بنویسد، ناچاریم برایاش تبلیغ کنیم. این دفعه از رسالهی دکترای آلوارز نوشته که دربارهی سریالکیلری است که با وبلاگاش دارد آدم میکشد! کمی هم بالای 18 سال شده. خودتان حواستان باشد ها!
|
2006-08-14 1 این آقای شوپنهاور ما را باید طلا گرفت. (اشتباه نکنید. آقای شوپنهاور ظاهرن از جنس شما آدمهای فانی است ولی طفلک زمانی که هنوز این همه مرحوم نشده بود، سروسری با ما خدایان داشت. در همین راستا مجمع جهانی اهل المپ، به اتفاق آراء ایشان را شایستهی مقام خدایی دانستند. البته خود آرتور عزیز خیلی آدم متواضعی بود و هی تعارف میکرد: ما: بیا آرتور. خودتو لوس نکن دیگه! آرتور: نه هریجون، همینجوری بهتره. بزار فانی بمونم. بهخدا مامانام ناراحت میشه بشنفه. ما: خر نشو آرتور. بیا! آرتور: مامانام رو که میشناسی. دلاش میخواد من همینطوری که هستم بمونم. میگه جاودانهگی تو در فانیبودنات است پسرم. ما: خیلی بچهننهای آرتور! آرتور: بچهننه خودتی و هفت جد و آبادت هرمس! ما: تو که میدونی من جد و آباد ندارم آرتور. چرا مزخرف میگی؟ آرتور: به درک که نداری آشغال! ما: حقته که همون سیخ بخاری ویتگنشتاین رو بکنن تو ... (اینجای متن مذاکرات مجلس اعلای المپیهای مقیم مرکز کمی مخدوش شده است.) آرتور: نکبت الاغ! همهتون نفهم تشریف دارین! با اون زئوس زنباز مزلفتون! ما: اوهوی به زئوس توهین نکن ابنهای! آرتور: من به زئوس توهین نکردم. فقط حقیقت رو گفتم هرمس. ما: حقیقت چیه آرتور؟ جز یه مشت چرندیات که حال منو بههم میزنه و دنیای شما آدمها رو به هم ریخته. آرتور: حقیقت چیزیه که به خاطرش آدمها میمیرن هرمس. تو اینو هیچوقت نفهمیدی. ما: خود تو حاضری به خاطر همچین چیز بیارزشی بمیری؟ آرتور: نه، معلومه که نه! من ترجیح میدم برنده باشم حتا اگه دروغ بگم. ما: راستی اینی که الان داری با من میکنی همون جدل سوفسطایییه آرتور؟ آرتور: هرمس تو چرا یه چند جلسه نمیای سر کلاسهای من یخده درست بفلسفی؟ ما: شهریهاش چنده؟ آرتور: مفت! ما: توش از هگل که حرف نمیزنی؟ آرتور: قول میدم. ما: چرا یه شب شام نمیای خونهی ما آرتور؟ آرتور: آخه گیاهخوارم هرمس. ما: تو خدایی آرتور! هستمات! آرتور: من خدا نیستم سرهرمس. من یه انسان فانی خوشبختام. ما: ولی ما به تو لقب خدایی دادیم آرتور. آرتور: نمیخوام هرمس. بزار همینطوری بمونم. ما: خیلی خری آرتور! آرتور: خر خودتی قرمس! ما: درست صحبت کن ابنهای! آرتور:... ...) داشتیم میگفتیم این آقای شوپنهاور شما را باید طلا گرفت. بعد از کلی گفتار دربارهی هنر همیشه برحقبودن در جدل کلامی، که فوقالعاده است، این را میگوید: به ندرت در هر صد نفر یک نفر ارزش آن را دارد که با او بحث کنی. بگذار دیگران هرچه دوست دارند بگویند، زیرا هرکسی آزاد است که احمق باشد. ولتر را به یاد داشته باش: صلح و آرامش از حقیقت بهتر است. 2 گاس که حکمتی دارد این قضیه که همیشه بیشترین بازدید از بارگاه ما در روزهای دوشنبه صورت گرفته است. 3 ما خروس آقای گلستان را که خواندیم، از این همه تصاویر شگرف و متامورفهای بهجا حالمان جا آمد. از این ترکیبهای تشبیهی و استعاری بدیع که با چند کلمهی ناقابل، انبوهی از حس اتمسفر قصه را تبیین میکرد. بعد در امتداد مشعوفیتمان، آذر، ماه آخر پاییز را خواندیم که از نوشتههای دوران جوانی آقای گلستان بود و باور بفرمایید در کشداربودن رودست نداشت. پدرمان درآمد تا خواندیماش. بهتریناش هم همان قصهی پدر و پسری بود که آدمهای خان در کوه و کمر دنبالشان بودند و داشتند با شکنجهی پدر دربارهی محل اختفای پسر تحقیق میکردند. تردید هملتگونهی پسر هم دست آخر پدر را به کشتن داد. عالی بود ها! روایت غریبی بود از تردید. اینها گذشت تا از روزگار رفته حکایت که الحق و الانصاف، پدر معنوی نوشتههای نوستالژیک خانم گلی ترقی بود. با این تفاوت که نگرهی انتقادی آقای گلستان و ترکیبهای کلامی و صنایع لفظی ایشان در راستای آقای مرحوم سعدی علیهالرحمه است. این را دیگر همه میدانند؛ ارادت آقای گلستان به آقای سعدی را میگوییم. 4 جدن با این گوگلارث شما آدمهای فانی همهچیز معلوم است ها! هرچند زاویهی دید آن خیلی به زاویهی دید ما نزدیک است. یگ مدتی است دچارش شدهایم و ول نمیکند لامصب! خلاصه که خانهی شما هم از این بالا پیداست! 5 این بیماریشناسی آقای ب را از دست ندهید که دارد کولاک میکند. یک نمونهی آزمایشگاهی فرد اعلا هم دارد که همین آقای الف خودمان است. طفلک تقریبن صدی نود بیماریهای مذکور را در خودش دارد و صدایاش در نمیآید ها! گاس هم که درمیآید و گوشهای شما انسانهای فانی نمیشنود. بیچاره خانم شین و آقای سینشان! این که دارد خانهتکانی میکند هم گاس که از تاثیرات آن پست ما دربارهی وبلاگ به مثابه خانهی آدم باشد. وگرنه ما که حرفهایاش را درباب مهمانیدادن و دعوتکردن خیلی جدی نمیگیریم! (= از رو که نمیرویم!) 6 آقای شایا هم به لطف والدین گرامیشان، نات اونلی فوتوبلاگشان بات آلسو وبلاگشان هم به سلامتی راه افتاد. البته نقدن تمثال بابای آقای شایا بیشتر به چشم میآید تا خود ایشان! 7 این را هم به آقای الفمان بگوییم که دلشان ماشاالله از شیشه است و خیلی وقت بود که بهشان گیر نداده بودیم. خبر داریم که خساغورغورشان هم از همین بابت عود کرده است: گر من به غم عشق تو نسپارم دل / پس کی به غم عشق تو بسپارد دل، الفجان؟! 8 دلمان لک زده بود برای این دست فیلمهای فوتوریستی. با آن معماریهای بیزمان و بازیگوشیهای پرطمطراق طراحان صحنه. خیلی در بند علیتهای قصه نباشید. وقتی هالیوود سراغ این ژانر میآید، باید بلد باشید از چه چیزهایی در فیلم لذت ببرید. جلوههای ویژه و طراحی صحنه و دیگر هیچ! البته هالیوود هیچوقت اروتیسم و جنسیت را در این گونه از قلم نمیاندازد. داریم از سرکار خانم چارلیز ترون حرف میزنیم ها! با طراحیهایی که برای لباس ایشان شده. برای ساختن چنین فیلمهایی در هالیوود، کافی است که یک ایدهی خطی ساده و خوب (هرچند منطقاش خیلی کار نکند) داشته باشید. خیلی هم در بند گسترش درست ایده و پردازش صحیح آن نباشید. کامپیوترها با جلوههای تصویری فوقالعادهای که به تصویرها اضافه میکنند، سرتان را گرم خواهند کرد. AeonFlux را بدهید کودک بازیگوش درونتان ببیند و کیفاش را ببرد! خواستید میتوانید کیکبستنیتان را همزمان با تماشای فیلم میل بفرمایید! 9 این که برای لینککردن ملت از آنها اجازه بگیرند هم از آن حرفها است که ما خیلی در کتمان نمیرود ها! تناقضی دارد با جنس وبلاگ و اینها. 10 چَهکار مِیکِنی اَ؟! چَهکار مِیکنم، نه، چَهکار مِیکنم؟ دارم کامنت مِیگذارم. گو میخووری کامنت مِیگذاری؛ الان چه وقتِ کامنت گذاشتنهگیه؟! برو وبلاگات را بنویس مردک! اگه گفتی با کی بودیم مکین؟! Labels: سینما، کلن |
2006-08-05 1 ما هی صبر کردیم بلکه این خانم مارانای دوستداشتنیمان دربارهی فیلم آتشبس در کوکایشان بنویسند، هی ننوشتند! این است که در همین راستا باید بگوییم که نقل این حرفها با عنایت به این نکته است که اینها ماحصل گفتگوهای ما با خانم مارانا است و الان فیالواقع درست یادمان نمیآید که چی را ما گفتیم چی را خانم مارانا! فیلمی که قریب به یک میلیارد تومان در فروش اول تهراناش بفروشد، باید که دیده شود و بررسی شود. هرچند که اصولن سر هرمس مارانای بزرگ دیدن و ندیدن این فیلم را به کسی توصیه نمیکند چون خیلی هم توفیری ندارد. ما هم برای خانم میلانی و آقای نیکبین (یا یک چیزی در همین مایهها!) خوشحالایم که چنین سرمایهگذاری پرسودی کردهاند و دستشان برای کارهای بعدی این همه حالا باز شده است. بالاخره سینما سینما است و چرخاش باید بچرخد. که اگر با همین فروشها بچرخد، میشود امیدوار بود که از تویاش یک چیز ماندهگاری دربیاید. آقای گلزار درس بازیگری نخوانده، چهره و پرسونایاش نردبانی بوده که به جایگاه فعلیاش در سینمای بدنهای ایران برسد. عیبی هم ندارد. سینمای بدنه اصلیترین حامی اقتصادی سینمای درست است. تصادفن یا برحسب شعور خوب خانم میلانی در انتخاب بازیگر، اینبار به دلیل نزدیکی پرسونای سینمایی آقای گلزار با شخصیتشان در قصه، به نظر میرسد آقای گلزار جای درستی نشسته است. این حرف کموبیش در مورد خانم افشار هم درست است. چه اشکالی دارد! آدم برود مثل آقای کیارستمی نزدیکترین نابازیگرها را برای شخصیت قصههایاش پیدا کند یا قصهای بنویسد با شخصیتهای خیلی ساده و روتین و بعد سوپراستارهایی را انتخاب کند که پرسونای سینماییشان خیلی چیز پیچیده و عجیب و غریبی نباشد و نهایتن فیلماش بفروشد. یک جایی از فیلم شخصیت گلزار به دکتر مشاور دربارهی دلیل انتخاب زناش برای ازدواج میگوید: من فکر کردم که من که خوشتیپ هستم، خانمام هم خوشگل باشد، نسل بعدی و بچههایمان خوب و خوشگل میشوند! دوست داریم به خانم میلانی بگوییم از این به بعد هم یادشان باشند همان حرفهای سطحی شبهفیمینیستی و روانکاوانهشان را اگر در قالب کمدی بزنند و بیخود قیافههای جدی به خودشان نگیرند و داد و هوار راه نیندازند و شعار ندهند، هم درآمد خوبی نصیبشان میشود، هم آدمهای بیشتری فیلمشان را میبینند، هم کمتر فحش میخورند و هم فیلمشان قابل دفاعتر میشود. این روزها که میانهشان با خانم کریمی سر مسایل مالی حسابی به هم خورده، همین را به فال نیک بگیرند و بیخیال آدمی مثل نیکی کریمی برای فیلمهایشان بشوند. یادمان نرفته که آن فیلم قدیمی دیگه چه خبر هم درست به همین دلایل فیلم قابل دفاعی از آب درآمده بود. فروش خوبی هم کرد. حالا که خانم میلانی این همه عقلشان رسیده که این لحن کمدی/ درام را برای قصه انتخاب کنند، تحت تاثیر کرورکرور فیلمهای اینچنینی هالیوودی هم باشد باز اشکالی ندارد، باید کمکم یاد بگیرند لحن را در کلیت فیلم به صورت یکدست حفظ کنند. نمیشود جایی این همه مفرح و سرخوشانه به آدمها و موقعیتها نگاه کرد، بعد یکهو شبیه این برنامههای درپیت تلهویزیون شد و روبهدوربین مزخرف گفت و نصیحت کرد جانم! کاش نقش این دکتر مشاور را کمی با نگاه به پرسونای آقای رابین ویلیامز عزیز با آن بازیگوشی توام با جدیت و سانتیمانتالیسماش مینوشتند. تصور کنید که آتیلا پسیانی عزیز مثلن خودش گی بود یا آدم مفرحتری بود یا شلوغ و حواسپرت بود یا هرچیز دیگر غیر از این شخصیت سترون و عقیم فعلیاش در فیلم! سر هرمس مارانای بزرگ البته انصاف دارد و برای شیوهی تمامکردن فیلم، برای خانم میلانی یک کف ناقابل میزند! 2 ای داد و بیداد! این جناب بکس فکر کنیم شبانه یک بازدید لایتی از خانهی مسکونی ما کردهاند ها! عزیزم حالا شما این چیزها را دیدی، خیلی چیزها را هم ندیدی، نباید که این همه دقیق توصیفشان کنی! 3 ما هی میگوییم شما باور نمیکنید! در ادامهی حرفهای آقای دریفوس و اینها، رسیدیم به اینجا که کل وبلاگ ما به عنوان وبلاگ یک عاشق توالت هواپیما معرفی شده است! تحقیق بامزهای از آب درآمده. 4 در پرتعلیقترین سکانس What's up tiger lily? که قهرمانان قصه به صندلی بسته شدهاند و در اتاقک یک کشتی زندانی شدهاند و از قضا ماری خوفناک لابهلای پاهای آنها جولان میدهد و آمادهی حمله به آنها است، سایهی دستی روی صفحهی نمایش میآید که عقبجلو میرود، دستی دیگر را پیدا میکند، نوازشاش میکند، میبوسدش و دفعتن دو تا سایهی نیمرخ وارد کادر میشوند که دارند همدیگر را میبوسند. صدای وودی آلن کبیر روی تصویر میآید که از شریک معاشقهاش میخواهد این کار را جای دیگری انجام بدهند نه جلوی آپارات! در تیتراژ نهایی همین فیلم، یک مبل راحتی سه نفره در کادر قرار گرفته که آقای وودی آلن، کارگردان فیلم، روی آن دراز کشیده و مشغول خوردن میوهای است. در جلوی مبل، خانم نسبتن زیبایی مشغول به عمل شریف استریپتیز هستند. در قسمت شرقی کادر، تیتراژ نهایی فیلم از پایین به بالا در حرکت است. نوشتهی تیتراژ تقریبن اینگونه است: «تشابه آدمها و فضاهای این فیلم با کلیهی شخصیتها و چیزهای واقعی صرفن تصادفی است. در صورت بروز هرگونه تشابه با دنیای واقعی و آدمها واقعی، کارگردان مسوولیت آن را به عهده نمیگیرد. در ضمن اگر شما به جای نگاهکردن به این خانم خوشبر و هیکل که دارد استریپتیز میکند، مشغول خواندن این نوشتهها هستید، یا به روانکاو خود مراجعه کنید یا به دکتر چشم پزشک!» و در ادامه نوشتههای تیتراژ تبدیل به همین حروف و علامات معروفی میشوند که بر دیوار چشمپزشکیها آویخته شده تا نمرهی چشم شما را تعیین کند و همینطور هی کوچک و کوچکتر میشوند! با چشمهایمان که مشکلی نداریم، شاید باید به روانکاو مراجعه کنیم! 5 برای این که مجبور نشوید بعد از دیدن فیلم سراغ کیکبستنی بروید، برای بعدازظهر روز تعطیلتان این کمدی کموبیش بازمزهی آلمانی را پیشنهاد میکنیم: Kebab Connection دربارهی مهاجرهای ترک و یونانی. اصولن یک مدتی است که ما از این دست قصهها و فیلمهایی که نسل دوم مهاجران دربارهی وضعیتشان در کشور جدید مینویسند و میسازند، خوشمان آمده. یک جور نگاه سرخوشانه و کلبیمسلک به دنیای غریبه و اکثریتگرای اطرافشان. راههایی برای کنارآمدن، لذتبردن و نهایتن کشف پیچیدهگیهای این نوع زندهگی. از My Big Fat Greek Wedding تا جناب شرمن الکسی و همین Crash. تا یادمان نرفته بگوییم که مجموعهداستانی به نام خوبی خدا توسط آقای امیرمهدی حقیقت ترجمه و چاپ شده که داستان تو گرو بگذار، من پس میگیرم آقای شرمن آلکسی هم در آن آمده. میماند تشکر ما از خانم پیاده که آنقدر از این شرمن آلکسی تعریف کرد که ما بالاخره این داستانشان را پیدا کردیم و کیفی بردیم با خانم مارانایمان از خواندناش. ما هم فکر میکنیم این همان سرخپوستی است که ارزشاش را دارد که خانم پیاده به خاطرش چپق بکشند!! 6 نه فرزندم؛ ما امبروس بیرس نیستیم! 7 دخترم، قسمت نشد آخر هفتهای در بزم شما حضور به هم برسانیم. میدانید که تقصیر این جناب جونیور است که دست ما را برای این جور مجالس بسته است. گاس هم که جناب جونیور دلشان نمیخواسته در معیت ما به مهمانی شما بیایند، تشخیص داده بودند که تنها بیایند که این بار نشد! 8 آی این تاراخانم خوشگل بود! دختر 10 روزه به این ماهی و قرمزی ندیده بودیم ها! گاس که بابایاش به همین زودیها چراغ فوتوبلاگاش را روشن کند. شیواز ریگال هم که همیشه کولاک است بابکجان! داشتیم فکر میکردیم ما هم علاوه بر ذایقهی موسیقایی شما، خیلی چیزهای دیگرتان را هم خیلی میپسندیم! آن نکتهای را هم که دربارهی عملکرد ثانویه فرموده بودید، ما امروز به عینه تجربه کردیم! حالتی بود ها! 9 چندی است بدجوری موسیوورنوشمان نمیآید. یعنی میآید ها؛ یک جوری میآید که نمیشود نوشتاش! فعلن که داریم میپیچانیماش تا ببینیم بعد چه میشود! (میمردیم اگر این دو خط را نمینوشتیم؟!) 10 از ترکه میپرسند اگر وسط دریا باشی و کوسهها به تو حمله کنند، چهکار میکنی؟ جواب میدهد: معلومه، میروم بالای درخت! میپرسند: آخر وسط دریا چهطور درخت پیدا میکنی؟ میگوید: مجبورم؛ میفهمی؟! مجبورم! تا حالا مجبور بودی؟!(حالا باز نروید پشت سر ما صفحه بگذارید که برای ترکها جوک گفتیم و به اقلیتها و ملیتها و قومیتها احترام نگذاشتیم ها! این جوک در مورد ترکها نبود، در مورد مجبوربودن بود!) Labels: سینما، کلن |