« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2006-12-23
سر هرمس مارانای بزرگ اصولن دروغگو نیست! آخر آذر که گفتیم، شما خودتان یک حدود تقریبی را هم لحاظ کنید! استثنائن این بار برای خودمان هم جالب است که از رو نمیرویم و دوسه ساعت مانده به سفر تاریخیمان، داریم اینها را مینویسیم. از آن جایی که فاصله زیاد است به هرحال بین زمین شما و المپ ما در این بالا، بازی شب یلدایتان هم دیر به ما رسید اندکی! گاس که این هم قسمت سر هرمس مارانای بزرگ بوده که قبل از رفتن، به لطف خانم بلوط، آقای ونگز کبیر، خانم ریتا ، ساسانخان عاصی و خانم زیتون که البته مارانا را رامنا نوشتهاند و برای آدم شوهروبچهدار و گرفتاری مثل ایشان حرجی نیست! (و تا اینها منتشر و خوانده بشود، گاس که چندتا دیگر از رفقا)، وارد این یلدابازی آقای سلمان بشود. راستاش چیزهایی که شما آدمهای فانی از سر هرمس مارانای بزرگ نمیدانید، بهزور به پنجتا میرسد اما انیوی(!): 1- وسواس تمیزی داریم. اما فقط در برخی حوزهها. مثلن ماشین اگر گرد هزارساله رویاش نشسته باشد، از شیشه بهزور چیزی دیده شود، پوست پسته و پاکت خالی سیگار و قوطی خالی دوغ سارا و تلی از روزنامههای کهنه، تمام سطح صندلیها را گرفته باشد، مشکلی نداریم! 2- به عمر هزاران سالهمان پیش نیامده با کسی دستبهیقه شویم، چه برسد به دعوای فیزیکی. از همان اوان کودکی، یک جور غریبی، فکر میکردیم هرکسی را هوس کنیم، میتوانیم بزنیم، در همین راستا، اصولن همیشه گفتمان فحش و اینها را به خشونت فیزیکی ترجیح میدهیم! 3- شبهایی که مست تشریف داریم، و این هفتهی آخری انگار که داریم الکل ذخیره میکنیم، زیاد پیش آمده، بیشتر از هرکاری دوست داریم آنلاین شویم و ولگردی کنیم. آنقدر که مستیمان بپرد و آدم شویم و برویم بخوابیم! 4- میتوانیم ساعتها دربارهی فیلمها یا کتابهایی که ندیده و نخواندهایم، حرف بزنیم بدون این که کسی بو ببرد! 5- قیافهی آدمها هیچ جوری از یادمان نمیرود. خیلی پیش آمده که یک بندهخدایی را در خیابان میبینیم، بعد ساعتها فکر میکنیم که این بابا را قبلن کجا دیدهایم. بعد یادمان میآید که مثلن چند سال قبل، در پلهبرقی مترو، از کنار هم عبور کرده بودیم! در همین راستا (!)، اصولن اگر کسی در مورد کاری یا چیزی، خیلی اصرار یا تکرار کند، معمولن لج میکنیم و آن کار را انجام نمیدهیم! ما راستاش اول میخواستیم اینها را دعوت کنیم: آقای ناپلئون، آقای بورخس، آقای زئوس، آقای مونه و خانم لو سالومه. بعد دیدیم بیخودی حوزهی بازی را به یک جاهای نامربوطی داریم میکشیم. این شد که اینها را دعوت میکنیم: خانم کوکالایت (ربطی ندارد! بیخود برایمان حرف در نیاورید که طرف زنذلیل است ها! اصولن خوبیت ندارد وقتی ما نیستیم برایمان حرف دربیاورید!) ، مکین (حالا این طفلک از خودش پول ندارد که وبلاگ راه بیندازد، ما که معرفت داریم، بیاید به زبان خوش - یعنی باادب! - در همین کامنتدانی ما بنویسد!) ، خانم کپیلفت (این یکی میتواند برای این که زحمت کمتری بکشد، چندتا از پستهای وبلاگ قدیمیاش را مستقیم کپیپیست کند!) ، آقای شمال از شمال غربی و آقای بامداد. البته اگر به ما بود، دلمان که نمیآید، میدادیم همه همزمان دعوت شوند و بنویسند. بازی است دیگر، حال می دهد! و باقی ماجرا از همان ویرایش اولِ قضیه: گاس که این وصایای ما را وقتی بخوانید که ما در ماموریت خطیر این زئوس پدرسگ به سوی یک جا و هدف نامعلومی (!) باشیم. انیوی: 1 خوشحال باشید که هنوز بچهپرروترین و دروغگوترین دولت و رییسجمهور تاریخ آدمهای فانی را دارید، تا ما برگردیم! 2 خیلی به پر و پای هم نپیچید، خالی نبندید، خالهزنکبازی را استاد نکنید، تا ما برگردیم! 3 با قلبی آرام و مطمئن و روحی پرفتوح از پیشتان میرویم، همینجا باشید تا برگردیم! 4 گاس که اواخر بهمنماه شمسیتان دوباره سر هرمس مارانای بزرگتان را در همین بارگاه الهیاش ملاقات کنید، صبور باشید و کامنت زیاد بگذارید تا ما برگردیم! 5 گاس که دلتان برای ما تنگ شد، بروید این هزارتوی جدید را بخوانید، گزیدهی حرفهای آقای میلان کوندرا را حتمن بخوانید، نوشتهی میرزای عزیزمان را هم بخوانید، ما هم یک چیزهایی در نفی نوستالژی نوشتهایم به اسم نوستالژی آبکی، آن را هم بخوانید تا ما برگردیم! 6 این مکین را هم مواظب باشید، کهولت سن، آلزایمر میآورد و آلزایمر که آمد، ادب رخت برمیبندد، تا ما برگردیم و خودمان خدمتاش برسیم! 7 دلمان برای این خانم کوکالایت (خانم مارانای دوستداشتنیمان) و آن جناب جونیورمان، مثل بنز، تنگ میشود و تاول میزند. در این زمینه از شما کمکی برنمیآید. پس همینجوری برای خودتان باشید تا ما برگردیم! 8 این آقای شمال از شمال غربی هم یک پیشنهاد هیجانانگیزی به ما کرده است که روح ما را قلقلک داده و گاس که وقتی برگشتیم و صدایاش درآمد، خبرتان کردیم. پس منتظر این هم باشید تا ما برگردیم! 9 روزی سه بار، قبل و بعد از خواب، به این بلاگرولینگ فحش ناموسی بدهید تا ما برگردیم! 10 آن جماعتی را که در حال ترک وبلاگنوشتن هستند، به حال خودشان بگذارید تا ما برگردیم! 11 سعی کنید کم بنویسید تا وقتی ما برگشتیم با کوهی از وبلاگهای آپدیتشده و خواندهنشده مواجه نشویم و بتوانیم به خانوادهمان برسیم. پس بیشتر زندهگی کنید و عرق سالم بنوشید و سیگار کم بکشید و به فکر سلامتی خود و خانوادهتان باشید تا ما برگردیم! 12 کامنت هم خیلی برای هم نگذارید تا این خدای دمبریدهی فضولتان مجبور نشود هی برود کامنتهای پستهای قبلی را چک کند و احیانن خسته بشود، تا ما برگردیم! 13 این جماعتی که در کامنتدانی پست قبلی، سر هرمس مارانای بزرگشان را مورد تفقد و مرحمت قرار دادند، هی دعا کنید تا ما برگردیم و خودمان به وقتاش، رستگارشان کنیم. به علت ذیق وقت، سر هرمس مارانای بزرگ فرصت رحمت دانهبهدانهی رفقای مذکور را ندارد، این است که نقدن یک رحمت دستهجمعی جامعی برای همهشان ارسال میکند تا ما برگردیم! و این که: شما با بارگاه سر هرمس مارانای بزرگ تماس گرفتهاید، لطفن بعد از شنیدن صدای بوق، کامنت بگذارید تا رستگارتان کنیم بعدن که ما برگشتیم! |
2006-12-16 1 درست که این خانم پیادهمان هی هرازچندوقتی گم میشوند اما بیکار نیستند! یعنی یک کارهای دیگری هم لابد از ایشان سر میزند مثل همین ترجمهی داستان آقای ونهگوت عزیزمان در دوات آقای رضاقاسمی عزیزمان! 2 هیچچیز به اندازهی دیدن اخبار کودکآزاری و نوزادآزاری در خبرهای شما آدمهای فانی، سر هرمس مارانای بزرگ را تا سر حد مرگ، زجر نمیدهد. اما از آن موحشتر، خواندن شرح مجازاتهای آزارندهها است که اغلب ناچیزند یا بخشیده شدهاند و یا اولیای دم چون خود متهم هستند، قضیه به جایی نمیرسد. با این احکام جزای اسلامیتان، حال ما را به هم میزنید. یعنی مقایسه که میکنیم بین متهمانی که مجازاتهای اعدام و سنگسار و ابد خوردهاند با اینها، روحمان خراش میخورد و انگار، هیچوقت خوب نمیشود. یک اشتباه بزرگ دیگرتان هم مجازاتهای کوچک برای دزدیهای کوچک از افراد حقیقی و بزرگ برای دزدیهای کلان از افراد حقوقی است. ریشه را بخشکانید. این را گاس که به همهی آدمهای فانی کرهی خاکیتان میگوییم. و لطفن، لطفن بیخیال توجیه و یافتن علل وقوع جرم در سوابق روانی و خانوادگی و همسایهگی متهم باشید که گندش را درآوردهاید! یک چیز دیگر؛ آن بدبختی را هم که چون جاناش از دست شوهرش به لب رسیده و قوانین نازنین اسلام شما بهراحتی اجازهی جداشدن به او نمیدهد، همسرش را میکشد، نکشید! خب؟! 3 یعنی خدا نکند این ورنوش بخواهد چیز بنویسد ها! جان ما یکی را بالا میآورد. خواستیم یک لطفی به این دخترمان، ایرما را میگوییم، کرده باشیم. ترتیب یک ملاقات شرعی را دادیم بین ایشان و سید. بعد هم سپردیم ورنوش شرحاش را بنویسد. یک چرندیاتی نوشت که ما رویمان نشد در اینجا بازگویاش کنیم. دادیم خودش در وبلاگ خاکگرفتهی خودش پابلیشاش (چه ششششبازاری شد!) کند. با آن لحن تغزلی سانتیمانتالاش که حال ما را به هم میزند گاهی از فرط کهنه و تکراری بودن! بعد هم یک رگههایی از وضعیت لرد ولدرمورت قبل از کتاب پنجم، در این سید میبینیم که فکر میکنیم ورنوش دزدیِ ایده کرده لابد! 4 نکنید! یعنی کل کائنات روزهای انتخابات شما که میشود، کار و زندهگیاش را ول میکند و زل میزند به این عکسهای نامزدها و شعارهایشان ها! آی میخندیم از این بالا! با این ژستها و عکسها و جملات مشعشعی که مینویسید! دوست داشتیم حال و حوصلهای بود و راه میافتادیم یک گزارش تصویری مبسوطی از این همه بلاهت مکرر و صریح که به در و دیوار شهرتان آویختهاید تهیه میکردیم و میدادیم این آفرودیتمان بخواند و حالاش بهتر شود! انصافن از رفقای اصلاحطلب، فقط آن مجموعه عکسهایی که نامزدها دستهایشان را جلویشان گذاشته بودند و آن پوستر گروهیشان، قابل تحمل بود و البته آن پوستر آقای غفوریفرد که تمثال بیمثالشان در آن حضور نداشت! 5 ما البته این برادران کوئن را دیگر از خودمان میدانیم بس که دوستداشتنی هستند اما نمیدانیم چهطور شده بود که تا همین دوسهروز پیش این لوبوفسکیِ بزرگ شان را مورد نفقد قرار نداده بودیم. گاس که دلمان بخواهد یکیدوبار دیگر ببینیماش تا دربارهاش مبسوطتر بنویسیم. اما نقدن این را داشته باشید که این فیلم، فیلم باند صوتی است! یعنی از افکتهای بولینگ بگیرید تا جنس صداهای معرکهی جف بریجز و جان گودمن – آدمگندهی دوستداشتنیای که در خیلی از فیلمهای کوئنها هست -. حیرت و بیخیالی توامان صدای بریجز و بلاهت و اعتماد به نفس احمقانهی صدای گودمن را باید ششدانگ بشنوید تا بفهمید چه میگوییم. 6 "دلمان برای خیلی چیزها تنگ خواهد شد." این را ما میگوییم به زئوس. نشسته یک گوشه و دارد فرنیاش را میخورد. میگوییم "حالا این صادقخان یک تصویری از شما ساخت، شما که نباید 24 ساعته هی فرنی بخورید و عمدن کاری کنید که هی روی ریش مبارکتان بنشیند که!" با دهان پر میگوید: "گزارشات را چهجوری میفرستی از آنجا هرمس؟" فحش بدی در دلمان به ایشان میدهیم، خیلی بد! و خب، میدانیم که حکمن میفهمد که در دلمان چه فحشی به ایشان دادیم! چشمهایاش را میبندد. کاسهی فرنیاش را زمین میگذارد. به سختی، هیکل گندهاش را بلند میکند و میرود به سمت کتابخانهاش. قلم و کاغذی برمیدارد. چندتا خط معوج روی کاغذ میکشد. فوت میکند تا خشک شود. کاغذ را چهار تکه میکند. دانهدانه در دهان مبارکاش میگذارد و بدون جویدن، قورت میدهد. بعد میرود مینشیند روی چهارپایهاش. کاسهی فرنیاش را دستاش میگیرد و دوباره شروع میکند به خوردن. میگوییم: "همین؟! داری ما را میفرستی به واحهای در بیابانهای اطراف کرمانشاه، بدون اذناب و رفقا، بدون اینترنت، بدون کامنت، بدون مکین، بدون تلفن که چه؟! ها؟! خودت میدانی که پیغامهایی را که این روزها میدهی ما برای آدمهای فانی ببریم، به هستهی چپشان هم نمیگیرند ملت! یک ماه و اندی آخر؟! بالهایمان را هم باید همینجا بگذاریم و برویم؟ نمیگویی این ملت دوستداشتنی که به بارگاه ما سرمیزنند، پشت سرمان چه میگویند؟ مردک؟!" آن کاف آخر مردک را به تحقیر میگوییم. ترسی نداریم که. پیش خودمان البته همان لحظه خیال میکنیم این مردک، زئوس را میگوییم، لابد میداند که ما بدون خانم مارانای دوستداشتنیمان و جناب جونیور، هیچکجا نخواهیم رفت. بابت این حداقل دلخوشی، لبخند محوی گوشهی چپ دهان مبارکمان مینشیند. آقای زئوس از خوردن برای دمی، باز میایستد، همان طور که سرش پایین است، چشمهایاش را رو به بالا میگیرد، صاف در چشمهای ما نگاه میکند که: "هرمس؟! واقعن فکر کردی قرار است با زن و بچه بروی، الاغ؟!" عجب رویی دارد ها! حیف که زئوس است وگرنه مادرش را... "فعلن که قرار است ترتیب تو آنجا داده شود عزیزم!" این را با یک جور کیف و بدجنسی زئوسی میگوید. ما حتا این قضیهی مادر زئوس را در آن لحظه هم از فکرمان نگذرانده بودیم. الان که داریم اینها را مینویسیم، داشتیم به آن فکر میکردیم اما زئوس است دیگر، در آن لحظه جواب فکری را که ما در این لحظه داریم میکنیم، داد پدرسگ! القصه، این قصهها را برایتان ساز کردیم که بدانید س هرمس مارانای بزرگتان، به حکم منحوس زئوس، دارد به یکی از آن سفرهای روشنگرانهی اجباری تاریخیاش میرود و قریب به یکیدوماهای از وبلاگستان شما دور خواهد بود. گفتیم که بعدن شاکی نشوید ها! 7 گاهی فکر میکنیم شما آدمهای فانی این ور آب، عجب هویتهای دوگانهی پیچیده و بامزهای دارید ها! یعنی یک هویت رسمی دولتی و یک هویت واقعی. صدا و سیمایتان در تلهویزیونتان یک جور بامزهای فرق دارد با آنچه در کوچه و خیابان و خانههاتان میبینیم. روی کشتی قهرمان مدال طلا میشوید، بعد تلهویزیونتان یک آهنگی پخش میکند که بردتان را وصل میکند به این که پیرو ولایت و وفادار به ارزشهای انقلاب و این که وامدار رزمندهگان اسلام بودهاید و ما هی میخندیم! 8 دور میدان کاج، یک بنر تبلیغاتی بزرگ نصب کردهاید و روی آن تصویری از پرسپکتیو کامیپوتری یکی از بیریختترین ساختمانهای ممکن را انداختهاید و بالای آن نوشتهاید: طراحیشده با اصول نوین فنآوری معماری و کلاسیسیسم بینالمللی! آی میخندیم ها! و مطمئن هستیم که معنای حتا یک کلمه از این کلماتی که اینطور بیربط پشت هم ردیف کردهاید را نمیدانید! 9 به قد کوهای کتاب جمع کردهایم با خودمان ببریم. فقط داریم فکر میکنیم کاش میشد یک جوری یک فقره دیویدیپلیر هم با خودمان میبردیم بلکه فرندزمان را همانجا میدیدیم. بعد یادمان آمد آنقدر دیدن فرندز با خانم مارانایمان کیف میدهد که میارزد به آن صبر کنیم تا برگردیم و همینجا دنبالاش کنیم. بعد دوباره فکر میکنیم خب میشود که 45 عدد فیلم با خودمان ببریم تا شبی یکی ببینیم. بعد یادمان میآید که داریم به ماموریت زئوسی میرویم و اگر بفهمد که به جای انجام دستورات محوله، نشستهایم داریم برای خودمان فیلم میبینیم و کیف دنیا را میکنیم، بعید نیست یکی از آن صاعقههای معروفاش را بفرستد آنجا مخصوص ما! بعد به همان کتابهایمان اکتفا میکنیم. 10 به آقای عاصیمان هم باید بگوییم که هفتهای یکبار یکی از همان نامههای محبتآمیز و مطولشان را برایمان بفرستند تا آنجا، در خلوت خودمان بخوانیم و هی مشعوف شویم. 11 برای سر هرمس مارانای بزرگ، اصولن، رفاقت مهمتر از امور پیشپاافتادهای مثل سیاست و عدالت و حقیقت است. در همین راستا، قبل از هر فکر و مقایسهای، به صرف ارادتی که به این آقای محسنخان آزرم داریم، از امروز تصمیم میگیریم روزنامهی اعتماد بخوانیم. البته این تصمیممان عجالتن تا دوم دیماه اعتبار دارد چون بعد از آن، بعید میدانیم در آن ماموریت کذایی، اصولن روزنامهای پیدا بشود! |
2006-12-11 1 نه این از تهدید و اینها بترسیم ها ولی دلمان نیامد. یعنی هی نگاه کردیم دیدیم این ایرماخانم طفلک چه گناهی کرده جز دلنازکی مفرط؟ چه خبطی کرده جز دلباختن به کسی که زنده و مردهاش معلوم نیست، که خودش میگوید جایی میان زندهگان و مردهگان گیر کرده؟ حالا هم دارد بیچاره، ایرما را میگوییم، هی به این در و آن در میزند تا شاید بزند بیرون از این دنیای پوچ بیمایهی بیهدف بهاصطلاح قصههای این مرتیکه. ورنوش را میگوییم. نشستیم فکر کردیم. گفتیم که شاید بشود یک پارتیبازی برای ایشان کرد. با زئوس، درست وسط تورنمتهای ماراتنی تختهنرد شبهای دراز زمستانیمان، وقتی کلهی مبارکاش از شراب گرم بود و گونههای تپلیاش گل انداخته بود و چشمهایاش قرمز و صدایاش گرمتر و گیراتر شده بود، حرفاش را پیش کشیدیم. حرفمان زا زمین نینداخت. این است که یک ملاقات شرعی بین خانم ایرما و سید ترتیب دادیم. خودمان هم دورادور قضیه را زیر نظر گرفتیم تا اتفاق نامطبوعی نیفتد. به موسیو ورنوش هم چیزی نگفتیم. شما هم نگویید. گاس که تا قبل از آخر پاییز، شرح ملاقات استثنایی خانم ایرما و آقای سید را، که البته فاقد هرگونه تماس جسمانی قابل رویت بود – میدانید که. سید را از اعماق دنیای بیمکان و زمانی که جایی است میان دنیای زندهگان و مردهگان، آوردبودیم- را همین جا نوشتیم. به خانم ایرما هم توصیه میکنیم صبور باشد و سربهزیر و سخت. 2 گفته بودیم که شمایل این آقای بنیسیتو دلتورو را خیلی دوست داریم؟ 3 The man inside را تلهویزیون ایران دو شب پیش داشت پخش میکرد. جدا از ایدهی دزدی خوب فیلم – که آقای سر هرمس مارانای بزرگ اصولن این ژانر سرقتهای تمیز را خیلی دوست دارد- اتفاق جالبی که افتاده بود، انتخاب صدای دوبلهی آقای کلایو اوون عزیز بود. آن صدای پرِ کلفتِ گرم را (صدای ارژینال آقای اوون) کسی گفته بود که اسماش را نمیدانیم اما عجیب نوستالژیک بود. ما را به یاد صدای تکرارنشدنی آقای مرحوم کاووس دوستدار انداخته بود. (هاملت کوزینتسف را که یادتان هست؟) داشتیم فکر میکردیم در این روزگار که دسترسی به فیلمها و به تبع آن، باند صدای اصلی فیلمها، برای ملت خیلی آسان شده، چهقدر کار مدیران دوبلاژ سخت شده است. تقریبن تمامی فیلمبینهای حرفهای، صدای اصلی خیلی از هنرپیشهگان را به دقت میشناسند و مثلن اگر صدای آقای خسروشاهی را این روزها برای آقای آل پاچینوی شصت و چند ساله بگذارند، دادشان درمیآید! 4 روزنامهی اعتماد ملی دیروز، ما را به قهقهه انداخت دیروز! داشتیم فکر میکردیم شما ملت چرا کاری میکنید که بعدترها، یک اقوام و نسلهای دیگری بیایند و به این همه بلاهتتان بخندند؟ خوب است شما را مقایسه کنند با اقوام بدوی آدمخوار؟! ببینید: الف- آقای نخستوزیر ترکیه به ایران میآیند و در دیدار با آقای پرویز داوودی، معاون اول آقای رییسجمهور فرهیختهمان، در مورد لغو پروازهای ایرانی به آنتالیا، چنین میشنوند: در صورتی که گردشگران زن ایرانی، از شنا در کنار سواحل آنتالیا منع شوند، در هتلهایی که جمهوری اسلامی تعیین میکند اقامت کنند و نیز حجاب را رعایت کنند، پرواز به آنتالیا از سر گرفته میشود! ب- آقای احمدینژاد: به زودی دربارهی عوامل گرانی صحبت میکنم! پ- برخی از مفاد آییننامهی ساماندهی فعالیت پایگاههای اطلاعرسانی (سایتهای) اینترنتی ایرانی که توسط هیات وزیران در جلسهی 25 مرداد امسال، مورد تصویب سریع قرار گرفت و برای اجرا به وزارت ارشاد (!؟) سپرد: انتشار و نگهداری هر نوع داده اعم از متن، صدا، عکس، تصویر، کارتون، پویانمایی، فیگور، کاریکاتور، فیلم و غیره که از جمله حاوی مضامین زیر باشد، در پایگاه اطلاعرسانی ممنوع است: ... ت- ... تحریف انقلاب اسلامی مل ایران و توهین به ارزشهای آن ث- هرگونه اقدام علیه قانون اساسی و یا تفرقهافکنی و خدشه در وحدت و وفاق ملی و استقلال و تمامیت ارضی و یا القای بدبینی و ناامیدی در مردم نسبت به مشروعیت و کارآمدی نظام. ح- اشاعهی منکرات و ترویج فحشا و مطالب مغایر با عفت و اخلاق عمومی. خ- توهین به اشخاص حقیقی و حقوقی. د- اطلاعات خصوصی و شخصی افراد بدون اخذ اجازهی کتبی از آنان. ر- تبلیغ یا آموزش پایگاههای اطلاعرسانی غیرمجاز. (این یکی از همه باحالتر است) ز- آموزش و ارایهی هر نوع روش مقابله با مسدودسازی پایگاههای اطلاعرسانی غیرمجاز (فیلترینگ). ژ- نشر اکاذیب و افترا س- برقراری هر نوع پیوند که مبلغ و مروج پایگاههای اطلاعرسانی حاوی مضامین جزءهای فوق باشد. ش- هر نوع اقدام خلاف شرع یا قانونی دیگر یا مخالف ضوابط و مقررات. ... یعنی داشتیم فکر میکردیم زئوس را شکر که این بارگاه ما شامل حتا یک بند از بندهای فوق نمیشود! شما بگردید، چیزی اگر پیدا کردید، اول به خودمان بگویید تا برطرفاش کنیم! بعد هم که این آییننامهی جدید هم از همان مصادیق معروف کمآوردن است ها! 5 یعنی این توتفرنگیخانم ما را اگر نبینید، عمرتان را دارید پای اینترنت تلف میکنید! 6 خب؛ از دفعهی اولی که از سر هرمس مارانای بزرگ چیزی در مجموعهی گلآقا منتشر شده، قریب به پانزدهسالی میگذرد. این دفعهی دوم است! 7 یعنی ما هی داریم به خودمان فشار میآوریم که دست از نگرانی برداریم و این جماعت خوشسیما را به عنوان جماعتی خبره، یعنی تنها خبرههای این مملکت، به شمار بیاوریم و بعد بلند شویم و برویم رای بدهیم. هنوز که فشارها نتیجهای نداشته است! اما شورای شهر را ما که به وعدهی نهار این مکینمان میرویم کرج تا به دایی ایشان رای بدهیم و به این ترتیب اوج شعور سیاسیمان را به رخ بکشیم! گاس هم که برف بود و نشد و ماندیم تهران و به همین فهرست کممایهی مشترک ائتلافی اصلاحطلبان رای دادیم. به روی مبارکمان هم نمیآوریم که سر آن انتخابات هیجانانگیز ریاستجمهوری، نخواستیم و نرفتیم که رای بدهیم. گاس هم آن موقع، رایندادنمان حکمتی داشته و حالا رایدادنمان! آخر هم که این رایحهی خوش خدمت را دریابید که میگویند ورسیون جدید بوی جوراب آن آقا است! 8 راستاش کتاب شب پیشگویی که تمام شد، جذابیت و طراوت آقای پل اُستر هم رفت. یعنی یک جورهایی دست ایشان برایمان رو شد! تریکها و شگردهایشان برای ما آشنا بود. خیلی آشنا. این که آدم ضعفهایاش را هم کادو کند- شما گیدی: پرزانته!- بدهد دست مردم هم از آن کلکهای قدیمی است. مثل این که با آدمی طرف باشد که خیلی شبیه خودت است. خب این آدم چیز زیادی برای کشفکردن به تو نمیدهد دیگر. همه را خودت میدانی و بلدی و دیدهای قبلن. یاد آن بندهخدایی افتادیم که چون بلد نبود پایِ اسب بکشد، اسبها را همیشه در علفزار میکشید! گاس که برویم هیولا را هم مثلن بخوانیم. مشکل این جا است که انتظار هیجانانگیزی دیگر از ایشان نداریم. بعید میدانیم بتواند سرذوقمان بیاورد دیگر. 9 این آقای م.ف. فرزانه هم از آن مصادیقای است که اگر آقای کوندرا ایشان را موقع نوشتن جاودانهگی میشناخت، حتمن به جای رابطهی آن خانم و آقای گوته، از آقای فرزانه و آقای صادق هدایت مثال میآورد! البته برای خدای خالهزنکی مثل ما، آن کتاب آشنایی با صادق هدایتای که چندین سال قبل درآمد، خیلی هیجانانگیز بود اما این یکی، صادق هدایت در تار عنکبوت، یا یک همچهچیزی!، با آن شرححال بامزهی خود آقای فرزانه و عکس ایشان در انتهای کتاب، واقعن حوصله و صبر میطلبد خواندناش این روزها. منتظریم ببینیم این آقا تا کی میخواهد از آقای هدایت نان بخورد! (یک چیز بینظیری دارد ته این کتاب که عنواناش هست نکتهی فوقالعاده برای پژوهندهگان (نقل به مضمون!) که شامل نامهای است از آدمی که پدربزرگاش گویا یک سالی معلم مثلن دبیرستان آقای هدایت بوده و اسم آن معلم در کتاب قبلی آقای فرزانه آمده و حالا آن آدم دارد دربهدر دنبال آقای فرزانه میگردد تا ببیند این پدربزرگ همان معلم است یا نه!!) 10 یعنی خدا نکند آدم بیفتد به خواندن آرشیو خودش! داریم میگردیم در نوشتههای چهار-پنجسال پیشمان و کلی فاز میدهد لامصب! گاس که یک چیزهایی بامزهای پیدا کردیم و گذاشتیم اینجا تا با هم بخندیم نه به هم!! 11 یک بابایی جدیدن هی دارد دور و بر ما، سر هرمس مارانای بزرگتان، میگردد و هی اصرار دارد که به همه بگوید با ما فرق دارد و یکی نیستیم! چهکسی گفته تویِ آدمِ فانیِ عادیِ معمولیِ حیفنان، با ما، سر هرمس مارانای بزرگ یکی هستی رامینجان؟! نه اخلاقمان یکی است، نه کراماتمان، نه خلقیاتمان و نه ضعفهای نداشتهی ما و داشتهی شما پسرم! حالا گاس که قیافتن (!) یک شباهتهایی به هرحال، باشد، دلیل نمیشود که راه بیفتی دوره و خودت را هی به ما بچسبانی فرزندم! 12 گاس که این را البته مکین و سایر آدمهای فضول وبلاگستان بهتر از ما بدانند اما میگوییم: برای شناختن وبلاگنویسها، حتمن پستهای اولیهی آرشیوشان را بخوانید. یک چیزهایی باحالی کشف میکنید! در آن پستهای آغازین، هنوز شخصیت مجازی نویسندهی وبلاگ، کاملن ساخته و پرداخته نشده و سوتی زیاد میدهد! یعنی از شخصیت واقعیاش خیلی چیزها در شخصیت مجازیاش ناخودآگاه میآورد. اینها هی به مرور زمان و کسب تجربه و نوشتن، کم میشود تا جایی که شخصیت مجازی نویسنده، کاملن از شخصیت واقعیاش جدا میشود. مگر این که آن آدم یک جایی خودش این را زودتر بفهمد و وبلاگ اولیاش را تخته کند و جای دیگری شروع کرده باشد! 13 وقتی دنیا، دنیای مجازی است، چهطور میشود و چرا شخصیتها واقعی باشند؟ 14 Labels: سینما، کلن |
2006-12-05 عکس از آقای روتوشباشی عزیز 1 این که چه اتفاقی قرار است بیفتد، خیلی هم مهم نیست. شتابای که بیخود و بیجهت به روند کشدار و ملایم روزهای ما تحمیل کرده، اضافی است. وقتی سر هرمس مارانای بزرگ دارد از شانس حرف میزند، قطعن منظورش شانسهای بزرگ زندهگی است. وگرنه شانسهای کوچک که هیچوقت به سراغ آدمهای بزرگ نمیآیند! 2 گاهی وقتها، لینکهای کهنه هم عالمی دارند ها! اصلن لینک مگر تازه و مانده دارد؟! این برای آن زنِ دیگر را از خانم شین بخوانید. 3 داشتیم نتایج مسابقهی معمار 85 را مورد بررسی - و در نتیجه، تفقد!- قرار میدادیم. این که جایزهی بهترین ویلای مسکونی را – آن ویلای شدیدن ایرانی و بومی و پایدار و صمیمیِ شهرک مانلی- به رفقای ما بدهند و آن ویلای سفید/نارنجی با آن حجم جسورانهاش دوم بشود، یعنی جایزه را به درستی، به معمارِ برگزیده دادهاند، نه به معماریِ برگزیده. داشتیم فکر میکردیم اگر قرار باشد بنایی را برای استفاده انتخاب کنیم – حتا در همین المپ خودمان! – ترجیح میدهیم کار شمارهی دو را انتخاب کنیم. بدیهی است که هنگام انتخاب، معماری را انتخاب میکنیم، نه معمار را. ویلای شهرک مانلی، معماران پختهتر و کارآمدتری داشته، اما فضای خلقشده در ویلای دوم، به رغم تلاش نهچندان خلاقانهی معماراناش، که به سادهگی نمونههای فرمال چنین کالبدی را در خیلی از مجلههای معماری دیدهایم، به سبب الگوبرداری مستقیم از معماریهای خوبِ معمارانِ خوبِ آن سوی آب، تجربهی فضایی نابتری – برای ما که این سوی آب زندهگی میکنیم – به دنبال دارد. به هر حال، خانم مریم، آقای مهدی و خانم آیدامان را به خاطر برندهشدن در این مسابقهی وطنی مورد تفقد قرار میدهیم. 4 یک مدتی عمر خودمان را تلف کردیم. چون فکر میکردیم Project Manager هستیم. حالا داریم به ضرس قاطع به این نتیجه میرسیم که اتفاقن Executive Manager جای بهتری برای ما است. از هفتهی پیش تا حالا، هی داریم این را به همه میگوییم! 5 شرمندهی هزارتوی میرزای عزیز شدیم رفت! موضوع این ماه را خودمان پیشنهاد کردیم و حالا هی، هی زور میزنیم در ذیل عنوان نوستالژی چیزکی بنویسیم و ارسال کنیم و هی، هی چیز دندانگیری درنمیآید. کسی ایدهای ندارد، ما بدزدیم و به اسم خودمان پابلیشاش کنیم؟! 6 در راستای بند یکم، ما یک وایتبرد رومیزیِ کوچکی (مشابه قدح اندیشهی آقای دامبلدور) داریم که وقتهایی که تسکهای روزانه و هفتهگیمان بر اثر افزایش کمی یا تورم مغزی ناشی از انبساط فرسایشی اندیشهها و تاملاتمان، جای نگهداری در مغز مبارکمان ندارند، آنها را روی آن مینویسیم. این روزها، تعداد این یادداشتها به طرز بیرحمانهای زیاد شده است. زیاد و پراکنده. گاس که باید یک ارگانایز منیجر استخدام کنیم برای پیگیری و انجامشان و گاس که برای کسی جالب نباشد اما در راستای همان حافظهی نوشتاریِ قضیه – به زعم خانم آگراندیسمان – یادداشتهای فعلی وایتبردمان را مینویسیم:
پیدیاف/206/پاپکو/تابلوی ورودی میرعماد/تابلوی دیوار فنی/سامان/کارت ویزیت/طالقان/انجمن بتن آمریکا/فشارکی/چمخاله/چراغ سقفی/چیدمان دفتر جدید/نوستالژی/مخازن فایبرگلس/ستاد پدافند غیرعامل/پرشیا/ایمیل شرکت/آنتیکچی/پارک فناوری/شهرداری /قبض موبایل/چینی مقصود/گلمحمدی/حامد/گچ سوسککش/وبسایت/توسعهی نوشهر/مکین/فوتوگلاسه/پلیفرم/نیروگاه نما/تعمیرگاه سونی/کتابخانهی دانشکده/جلالی/اصلاح /آهنآلات دریافتی/گردشگری رشت/پروپوزال ایسیپی/فشم/ایزوی کیفیت/خانم سلیمی/الحاقیهی شمارهی پنج توانیر/دندانپزشکی/رزومهی موضوعی/همسا/نمایشگاه مبلمان اداری ! بد نیست اینها را در یک جدولی بنویسیم و یک درصد پیشرفت و زمان جلوی هرکدام بگذاریم تا از این همه هرصبحدیدن تنها عناوینشان، این همه روحمان خسته نشود! 7 یادتان باشد، روز آخر آذر، میآییم همینجا. دو کلمه مینویسیم و میرویم. وقتی برگشتیم، دوست داریم این کامنتدانی را خسته کرده باشید ها! 8 بروید رای بدهید. 9 کم بکش، همیشه بکش! 10 مادرتخصصی هم فحش است؟ 11 قسمتی از استراق سمع مکالمهی یازدهم آذرِ موسیو ورنوش و ایرما. ساعت دو نیمهشب: ... ورنوش: ... (سکوت به همراه صدای جویدن چیزی نرم و سفید) ایرما: حالا گوشهاتو بازکن! اینو خودم دارم بهت میگم که بعدن دبه درنیاری که تو بودی. ورنوش: ... (سکوت به همراه صدای بلعیدن چیزی سفت و سیاه) ایرما: مگه تو این شهر چندتا خیابون هست؟ چندتا چهارراه؟ چندتا میدون ورنوش؟ کجا باید میگشتم که نگشتم؟ ورنوش: ... (سکوت به همراه صدای جمعکردن لبها رو به بیرون و گرداندن سر به سمت دیوار) ایرما: باورت نمیشه کیها رو دیدم. بیربطترین آدمها رو. اونهایی رو که فقط یه تصویر محو ازشون داشتم. دیدمشون ورنوش. باهاشون حرف زدم. بهشون لبخند زدم. شماره دادم. شماره گرفتم. احمق نباش ورنوش. امکان نداره تو این چند سال، هیچجای این شهر نباشه. هرچی رستوران بلد بودم رفتم. به سر هرمس زنگ زدم. به خودِ خودش زنگ زدم ورنوش. نمیفهمی. ورنوش: ... (سکوت به همراه صدای خاراندن چانهی ریشِ چندروزهدار) ایرما: میدونم که هنوز تو همین شهره ورنوش. میدونم که هنوز منو یادشه. همهی قیافههای احتمالیشو تصور کردم. با ریش، با کلاه کپ، با اون اورکت سبز اسراییلی، با سیبیلهای قیطونیی رنگشده، با اون بارونی بلند آبی کهنه، سوار پژوی یشمی، سوار دوچرخهی نیمکورسی ایتالیایی، با سیگار برگ هاوانا، با عینک دودی دستهسفید کادوچویی، با عصای زرد منبتکار اصفهان، با کفشکتونیهای نمدار، کچل، خواب، خسته، شاد، گیج، عاشق، مست... چشمهاشو که نمیتونه عوض کنه ورنوش. کجا رو نگشتم؟ ورنوش: ... (سکوت به همراه صدای دستبهدستکردن گوشی و پوزخندی بیصدا به لب) ایرما: کارهایی کردم، جاهایی رفتم، از یه کسایی پرسیدم و نشونی گرفتم که اگه بهت بگم بالا میاری ورنوش. نبود. نیست. کجا مونده که نگشتم؟ خودش هیچی، باباش، ننهش، برادراش، خواهراش، اونا رو هم ندیدم. مسیرهای احتمالی کار و خونهش رو هزار بار، تو هزار ساعت مختلف چک کردم. خسته شدم ورنوش. تا کِی؟... (صدای خفهی بازشدنِ زیپِ جایی به همراه صدای فروبردن سر در میان زانوها) ورنوش: امممممم ... (صدای بازکردن دفتر تلفنِ سبزرنگ)... اینو یادداشت کن. ایرما: ... (سکوت به همراه صدای بستن انبوه موها با گیرهی سر مشکی بزرگ، به پشت) ورنوش: لالای خمیدهی زانوها/ میان بالا و پایینرفتنهای مکرر مدهوش/ زانو بزن/ بنوش/ تا آن چراغ قرمز به صفر نرسیده قیام کن/ لهله لهیدهی لالههای لای این لولا/ از هرچه مکرر است حالام به هم میخورد... (صدای تکاندادنِ کبریت خالی)... نزدیکی؟ ... 12 ما نوستالژیِ دیگران را زندهگی میکنیم قربان! 13 شهر شیشهای عجیب دارد بهتر میشود ها! چهقدر این آقای پل اُستر به ما شبیه بوده است و خودش نمیدانسته! 14 دسپرد هاوس وایفز را آقای م.س. لطف فرمودند به عنوان کادوی تولد به ما دادهاند. یک چند سیزناش را. حالای مایِ سریالنبین کارمان درآمده. باید فرندز را تا آخر پاییز تمام کنیم و بعد، لابد حوالی بهمنماه، بنشینیم پای این یکی. 15 اینجا، این بند پانزدهم را برای آقای عاصیِ عزیز خالی میگذاریم تا کامنتدانی را اشغال نکنند و جا برای باقی ملت باشد! |