« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2008-05-30 (+) |
2008-05-24 0 برای همهی این نیمساعتها است که گاهی زندهگی اینجوری پیش میرود. که پایت را فشردهای روی پدال گاز- گیرم میان آن نیزارهای سوخته باشی، یا صف اتوموبیلهای بیحوصله، یا برنجکاریهایی که بوی شیرینِ برهنهگی تفته میدهند- و آقای دمیس روسس دارد فریاد میزند که pause music when you need و تو گوش نمیدهی، برعکس، صدا را بلندتر میکنی، پایت را فشردهتر. برای همان نیمساعتها است که در آن لحظه، مهم نیست که شیطان صدای خوشیات را بفهمد و زودتر به سراغت بیاید. گاهی باید لبها را به هم فشرد و گاز داد. 1 از همان اول که آقای سیمور هافمن آنطوری زمینی و واقعی، فرسنگها دور از شیوههای مرسومِ سینما برای پرداختهای شاعرانهی عشقورزی، دارد ترتیبِ همسرش را میدهد - و باور کنید که دارد ترتیبِ خودش و زندهگیاش را میدهد و از این کلمه جا نخورید و صبور باشید - باید بفهمید که با چه جور سینمایی طرف هستید در Before the devil knows you're dead. قبول کنید که آقای لومت با این فیلم کمی غافلگیرتان کرده است. انتظارش یک فیلمِ مردانهی این همه واقعی را نداشتید لابد. فکر نمیکردید بشود دربارهی پدر/پسربودن، وسترنی ساخت این همه معاصر و شهری. 2 سر هرمس همیشه با خودش فکر میکند در برابر این همه فیلمهای درخشانی که در ژانر سرقت ساخته میشوند، باید ژانری علم کرد برای سرقتهایی که به در و دیوار میخورد و انجام نمیشود. برای وقتهایی که همه چیز جور دیگری پیش میرود و فاجعه، تنها سرانجامِ قهرمان داستان است. این بار جناب Kelly Masterson همین را دستمایهی فیلمنامهاش کرده است. لطفن اضافه کنید بیچارهگی را به سرنوشتِ آدمها. 3 جایی هست که همسرِ اندی، برادر بزرگتر (فیلیپ سیمور هافمن) تصمیم به جداییاش را میکوبد در صورت اندی و اعتراف میکند که مدتها است که هر پنجشنبه، با هنک، برادر کوچکترِ اندی میخوابیده و هنک، عاشقش بوده است. سیمور هافمن، با آن هیکل سنگین، با قدمهای سنگین، با نگاه سنگین، با صدایی که به زحمت از پس آن همه بیچارهگی و اضافهوزن بیرون میآید، با سایهای بسیار شبیه به آقای مارلون براندو، در جواب، فقط میپرسد که زن کجا قصد دارد برود. بعد زن میرود. اندی، با همان طمانینه، با همان اینرسی سنگین، سراغ میزی وسط سالن پذیرایی میرود. دوربین از بالا نشانش میدهد. ظرفی شیشهای، مملو از خردهسنگ را برمیدارد، بالا میآورد و آرامآرام، تمام خردهسنگها را روی میز میریزد، پخش میکند و آقای لومت دوربین را آنقدر روی خردهسنگها نگه میدارد تا تمامشان اول بیفتند روی میز شیشهای و بعد از برخورد، اندکی بلند شوند و جایی دیگر، فرود بیایند. 4 بیچارهگی، گاهی کلیدواژهی یک آدم میشود. گاهی کسی مثل آقای فیلیپ سیمور هافمن پیدا - یا کشف - میشود که آنقدر سنگینی حضور دارد که نمیتوانید نادیدهاش بگیرید. گاهی لازم است آدمهایی پیدا بشوند، از مولفبودن یک بازیگر غیرستاره بنویسند. 5 میدانید؟ سر هرمس مدتی است که با خودش فکر میکند که هر نسلی باید دواییِ خودش را داشته باشد، امیرنادری خودش را داشته باشد - و خدا میداند که چهقدر دلش میخواهد آقای ادریس یحیا که بانیِ این تعبیر درخشان است، اصلن، بردارد آن نامهی کذاییِ معرکهاش را علنی کند - گلشیری و براهنی و آغداشلو و کیارستمی خودش را داشته باشد. سر هرمس گاهی خوشحال است که نسلِ همسنوسالهای خودش را میبیند که دارند کسی میشوند برای خودشان. که کمکم این دههی خجستهی سیسالهگی که به اواسطش میرسد، بعضی پوستهها شکاف برمیدارد و آدمهایی متولد میشوند که بلدند دنیا را تکان دهند. با قلم و صدا و دوربینشان. 6 آقای شمالازشمالغربی را اینروزها از دست ندهید. نه وبلاگاش را فراموش کنید و نه نوشتههای هفتهنامهی شهروندامروزش را. معرکه نیست وقتی از انیمیشنِ هورتون صدای هو میشنود، مینویسد و بنمایهی نوشتهاش میشود سعدی؟ کیفتان کوک نمیشود وقتی از ژول و جیم مینویسد یا از 2:37 اینجوری که احساس میکنید نه نقدِ فیلم که دارید روایت زندهگی را میخوانید؟ اینجوری است که سینما تنیده میشود در جانِ جانِ آدمی و تاروپودش گره میخورد. که دنیای فیلم آغشته میشود با تنهاییها و غربتها و سکوتها و شبگردیهایت. 7 فیلم با رفتنِ آلبرت فینی، پدرِ داستان، به سمت سپیدی تمام میشود. با کشتهشدنِ شرترینِ موجود فیلم. پس چرا این همه دلمان میگیرد؟ چرا این همه دوست داشتیم که اندی رستگار شود؟ که شیطان هیچوقت نفهمد و به سراغش نیاید؟ برای همان لحظهای که پس از رفتن زن، با کت و شلوار، روی تختخواب خالی دراز کشید و پاهایش را جمع کرد در شکمش؟ برای صداقتی که داشت وقتی از رفتن به برزیل با زنش، درست بعد از آن همخوابیِ هولناک و انسانی و مقتدرانهاش، حرف میزد؟ چرا محکومش نکردیم وقتی بانی اصلی مرگِ مادرش شد؟ گاس که وقتی میبینیم به نیمساعت هم نکشید اقامتش در بهشت، غصهاش را میخوریم. انگار آن نیمساعت، کفِ حقِ هر آدمی است. Labels: سینما، کلن |
2008-05-19 آنطرف، دنیای غیروبلاگی را میگویم، روابطت با آدمها از یک زاویهای، تقریبن در یک سطح است: آدمی را که از بوسیدنش سیر نمیشوی، آدمی را که اصرار دارد با هم قهوهای بخورید، آدمی که دلت میخواهد هربار راهتان از کنار هم گذشت در آغوشش بگیری، آدمی که دلت میخواد هربار، ساعتها بخندید با هم به آدمی دیگر، آدمی که در هر ملاقات، حالِ عمهی بزرگت را میپرسد، آدمی که دلت میخواهد ساعتها و ساعتها، از کوبریک با هم حرف بزنید، آدمی که باید نامهات را بدهی دستش و خلاص، آدمی که دلت نمیآید صبح شود و از کنارش بلند شوی، آدمی که زنگ زده فقط تولدت را تبریک بگوید و ساعتها تعارفات مزخرف بارت میکند، آدمی که تمام فوتبالهای دنیا حتا تراکتورسازی- شموشک هم با او دیدن دارد، آدمی که برایت چایی میآورد، آدمی که هر آوایی که از حنجرهی نامجو و مرکوری و موریسون بیرون آمده میخواهی شرح و لذتش را با او قسمت کنی، آدمی که صرفن پسرعمویت است، آدمی که حاضری به پیشنهادِ عرقخوریاش، اول صبح حتا، جواب مثبت بدهی، آدمی که نشسته روبهرویت و مدام مزخرف میگوید تا ساعت جلسه تمام شود، آدمی که شب تا صبح نشسته مقابلت و در سکوت تاس میریزد، آدمی که دو کیلو گوجهفرنگی دارد به تو میفروشد، آدمی که برایت از رازهای سرزمینش میگوید، آدمی که رییس تو است صرفن، آدمی که زیردست تو است صرفن، آدمی که...، ها؟ آنوقت با همهی اینها باید یه حداقل معاشرتی بکنی، چهمیدانم دست بدهی، سلام کنی، سلام برسانی، گاهی در آغوش بگیری، نهار بخوری، سیگار بکشی، تلفنی حالِ اقوام را بپرسی، به امید دیدار بگویی و الخ. بعد گاهی دلت نمیخواهد همه در این حداقلها مشترک باشند. گاهی دلت میخواهد از کنار یکی عبور کنی و سرت را هم بالا نیاوری، یا چهمیدانم، حداقل هربار خداحافظی نکنی این طور طولانی. اما اینجا، مجازستان، میشود که به سهولت دستهبندی کرد آدمها را بر اساس نوع و سطح رابطه و مدیومی که میخواهی با آنها معاشرت داشته باشی. میتوانی سطوح متفاوتی تعریف کنی با حداقلِ اُورلپهای کنترلشده: آدمهایی که همسایهی وبلاگی هستید صرفن، آدمهایی که روی دیوار هم یادداشتهای محبتآمیز و بامزه مینویسید، آنهایی که با هم چت میکنید، آدمی که با هم فیلم میبینید، آدمهایی برای ایمیلهای طولانیِ تیآی، آدمی برای حرفهای اساسیزدن، انسانهایی برای همنوتنویسی در گودر، کسانی برای شِرکردنها، آدمی برای دعواهای ایدئولوژیک، آدمی برای کامپلیمانهای لایتِ بیضرر، آدمهایی برای ولگردیهای نیمهشب، آدمی برای هوررراکشیدن، کسی برای ایدهگرفتن، ایدهدادن، برای حمایتشدن و حمایتکردن، برای التیامبخشیدن و نمکپاشیدن، ... . میبینید؟ اینجا حوزهها با هم قاطی نمیشود. اینجا میشود سلام نکرد، احوالپرسی نکرد، بیخود با کسی دست نداد، بیاحساس کسی را در آغوش نکشید، بیجا دیده نشد، قربانِ کسی نرفت وقت پیادهشدن از تاکسی،... . حتا، میشود هروقت دلت خواست کسی را مهمان کنی به صفحهای، بی آنکه در رودربایستی بمانی و مجبور شوی جماعتی را دعوت کنی، میشود فقط و فقط عکسی را نشان یک نفر داد، میشود حرفی را برای کسی نوشت و داد چهار نفر آدم حسابی دیگر بخوانند، میشود که کارِ خوبِ کسی را برای هزار نفر تعریف کرد، میشود که حرفی را زد و پاک کرد، از آرشیو. میشود دروغ نگفت وقتِ دیدار که چه دلم برایت تنگ شده بود و اینها، میشود جای هر توضیحی، با چراغ خاموش حرکت کرد که انگار نبودم و ندیدم و نخواندم، میشود بود، میشود نبود، میشود با همه بود و با هیچکس نبود، میشود با کسی نبود و با همه بود. میشود نگران نبود، کلن. |
2008-05-14 چون گفتنی باشد/ و همه عالم، از ریش من، آویزد/ که مگر نگویم.../ اگرچه بعد از هزار سال باشد/ این سخن/ بدان کس برسد که/ من خواسته باشم. شمس تبریزی سخنش رسید. گیرم نه بعد از هزار سال، گاس که بیست سال، کم و بیش. لابد اگر آن سالها وبلاگی بود و گوگلریدری و شِرکردنی، این نوتها و یادداشتها و زیرخطکشیدهها، نوشته نمیشد با آن خودکاربیکهای آبی، روی تکههای حالازردشدهی کاغذهای خطدار و نمیرفت زیرِ فرش، درست همان گوشهی دنجِ اتاق، در جوار آن کتابخانهی کوچکِ دمدستی. میراثش، تحفهای که ماند، برای من، ما، همین شِرکردنیهایی بود از لابهلای انبوه کتابهایی که میآمد و میرفت و گاه، میماند. یکی مثل همین «خطِ سوم» آقای صاحبالزمانی، که سرزدن به آن، شده بود آیینی که در هر سفر تکرار میشد، برای من. این بار اما طاقت نبود. یا فرصت بود. یا دلنگرانیِ محوی که نکند دستی دیگر، محرم یا نامحرم، بیاید بچسبد به این گوهر، این کتاب و سفرِ بعد، آنجا، در آن کتابخانهی دوستداشتنی نباشد. خط سوم خزید و رفت در چمدان، لابهلای لباسها. رسید به کتابخانهی این خانه، اینجا. تکهشعری بود گاهی، از سعدی که محبوب بود، از حافظ که رازدار بود، از شاعری گمنام، حکایتی بود نغز از باستانیِ پاریزی، از میانِ آن همه کتابهای هفت و هشتدارش. شِرشدنیهایی که برای مخاطب نامعلومی، اگرچه بعد از هزار سال باشد، کنار گذاشته میشد، تا وقتش برسد. راست میگویند که کتابها سن و سال دارد خواندنشان. به قولِ آقاپیمانِ قاسمخانی، باید فهرستی ساخت برای روزهای بازنشستهگی، از برخی کتابها. بعد لابد آن روزها، میشود که جاهایی را انتخاب کرد، دورشان خط کشید، جایی، داخل ریزتراشهای، حفظشان کرد برای کسی که وقتی سنش رسید به آن، پیدایش کند و حظش را ببرد. اینها را نوشتم، گاس که بخواهم یکجوری بگویم فیدِ شرآیتمزهای داییجان، عجیب خواندنی بود این روزها، اگر بود.
(میمجان این سرهرمس را هم بفرست با میرزایت برود گوسپندچرانی گاهگداری) |
2008-05-11 میشود اسم من و گاوم را هم بنویسی آنتوُ؟ کدام توُ شاهعباس؟ همانجا که ناسا گفته؛ ببین، اینجا. بریدهی روزنامه را گرفته جلوی چشمهایم. نوشته ناسا در قالب پروژهی LRO نامی دارد اسامی ملت را جمع میکند که بگذارد روی ریزتراشهای و بفرستد به اطراف ماه. میگویم شاهعباس! اینها را تو از کجا پیدا میکنی؟ زنت خبر دارد؟ میگوید تو کاری نداشته باش. بنویس. اسم خودم را هم نخواستی، ننویس. اسم این زبانبسته را بنویس ولی. میگویم باشد. اسمش چیست که بنویسم؟ گاوِ زهرا. میگویم از خودش اسم ندارد مگر این گاو؟ دارد! اسمش همین است دیگر: گاوِ زهرا. مال دخترم است. میگویم که چه بشود شاهعباس؟ هزار سال دیگر، موجودات دیگری بیایند اینها را بخوانند، بعد بفمهند که گاوِ زهرایی وجود داشته روزی؟ میگوید ها خب. چه عیبی دارد؟ این گاو هم برای خودش آدم است. ایمیل بزن. خرجی که ندارد. حیوان گناه دارد. اینجوری شاید جاودانه شود. شاهعباس تو اینها را کجا میخوانی؟ کجایی اصلن این روزها؟ این زبانبسته چه دارد که جاودانه شود؟ کجای حال و روز و احوالش را میخواهی ثبت کنی و نگه داری؟ میگوید موسیوجان همه دارند خودشان را یک جایی ثبت میکنند. روزگار غریبی شده. یادت هست یک فیلمی نشانِ ایرماخانم داده بودی که تمام زندهگی آدم ثبت میشود عین فیلمِ سینمایی؟ که بعد از مرگت یکی اینها را برمیدارد از تویش یک فیلمی درست میکند که همهی کارهایی که تو کردی و حرفهایی که زدی و اینها، توی آن موجود است؟ یادت هست ایرماخانم دلش گرفته بود از این فیلم؟ یادت هست رفت لبِ پنجره نشست و غصه خورد؟ یادم هست شاهعباس. ایرما چیزی از جانِ جهان میداند که ایرما را ایرما کرده. که چیزهایی غصهاش را هوار میکند که روحِ من و تو هم از آن بیخبر است لابد. میگوید حالا من البته فکر میکنم دلدردی چیزی داشته. همان موقع هم برایش گلگاوزبان دم کردم. ها یادم افتاد. اسم این گاو را بنویس تو را به به روحِ پدرت قسم بنویس آقاورنوش. لپتاپ را جلوی رویش باز میکنم. میروم اینجا و اسم حیوان بدبخت را مینویسم. شاهعباس که خندان میرود که لابد خبر را به گاوش بدهد، وسوسه میشوم اسم خودم را هم بنویسم. ضرری که ندارد که. بعد با خودم فکر میکنم چه جانی داریم میکنیم همهمان که هی از خودمان یک تکههایی بگذاریم اینور و آنور. عین سگی که دور محیط خانهاش میچرخد و میشاشد گوشه و کنار تا اثرش و بویش بماند. سگ میشاشد تا همنوع دیگری آنطرفها پیدایش نشود. ما درست برعکس: ردپا میگذاریم که یکی پیدا بشود. موسیو ورنوش
پسنوشت از سرهرمس: این ورنوش برداشته رفته برای همان یکنفر هم که ممکن است به سرش بزند برود در سایت ناسا اسم گاوِ شاهعباس را سرچ کند، اسم گاوِ بدبخت را واقعن وارد کرده. میبینید شما را به زئوس؟! |
خوبی اين مجازستان اصلن در همين تنهايی پر هياهويیست که برامان میسازد. (+) |
2008-05-05
پ.ن.1: کارِ این پست دیگر از سلامکردن هم گذشته آقای اولدفشن! پ.ن.2: حواسمان به سیگارش هم بود بچهها. گفتیم بدآموزی نشود بعد از آن ماجراهای تننویسیتان! پ.ن.3: سلام وزینترین مجلهی معماریِ قرن؛ الکروکیسِ عزیز. |
2008-05-04 در راستایِ + و باقی قضایا، لیست آخرین فیلمهای رسیده به دبیرخانهی موقتِ جشنوارهی نوآوری و شکوفایی به نقل از نازلیییی دختر آیدین، اسپانسرِ صهیونیستِ رادیوزمانه، بدین وسیله اعلام میشود. قبلن از هرگونه خوانندهگان جدیِ این بارگاه، به سببِ کلیتِ این قضیهی تیآی، چشمپوشی به عمل میآید. دوازده یارِ شکوفا (سودربرگ) 2001، یک شکوفایی فضایی (کوبریک) شکوفاییِ آلفردوگارسیا را برایم بیاور (فورد) نوآوران مشغول کارند (حقیقی) شکوفایی جسی جیمز به دست رابرت فوردِ نوآور (دومینیک) شبهای شکوفاییِ من (کاروای) آخرین شکوفایی مسیح (اسکورسیزی) زنانِ خانهدارِ شکوفا (سریال تلهویزیونی) نوآوریِ خصوصیِ من (ونسنت) بدون شکوفایی هرگز (گیلبرت) شکوفایی بی نوآوری (کاپولا) اینجا جایی برای شکوفایی نیست (برادران کوئن) قبل از آن که شیطان بداند، شکوفا شدهای (لومت) نیا شکوفا شو (وندرس) علینوآور (مهرجویی) شکوفاییِ مامان (مهرجویی – در عین حفظ احترامات فائقهی نسبت به مامانتهآخییی!) به همین شکوفایی (میرکریمی) باد ما را شکوفا خواهد کرد (کیارستمی) شکوفایی، نوآوری و دیگر هیچ (کیارستمی) مردی که لیبرتی والانس را شکوفا کرد (فورد) شکوفاخوشگله (وایلدر) حدس بزن امشب چه کسی شکوفا میشود کارگران مشغول شکوفاییاند (حقیقی – البته به دلیل تقلبِ آقای حقیقی، این فیلم از جشنواره حذف شد) نوآوریِ گندهی چاقِ یونانیِ من شکوفاییِ زنی در میان جمع (مصفا) چه کسی امیر را شکوفا کرد کاماسوترا (به دلیل ماهیتِ نوآورانه و شکوفایانهی این فیلم)
دبیرِ موقتِ دبیرخانهی سنیِ فراکسیونِ تیآی سرهرمس مارانا |
2008-05-03 (+) |
آیدای پیادهرو، از مقربان وبلاگستان است. مدتهاست که طعم گس نوشتههایش، هردفعه، سرهرمس را مشعوف کرده است. حالا این روزها، دارد اندر روایت شما که رفتهاید، را مینویسد. یعنی هر دفعه، همان پست قبلی را کامل میکند. حیف است هر از چندی سر نزنید. این را گفتیم اینجا از آن جهت که تکههای تکمیلیِ داستانهایش در گوگلریدر نمیآید. |
واقعن چرا ما اینقدر دنبال حقیقت هستیم؟ حقیقتی که گاهی آنقدر سنگین است که تحمل یک لحظهاش را حتا نداریم؟ (+) |
برای کسی نوآوری کن که برایت شکوفایی کند. (+) |