« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
داشتیم قیمهی معرکهی هتلقناری را میخوردیم. حرف نوستالژیکبودن اینجا شد. پرسید نوستالژی یعنی گذشته؟ گفتیم نه دقیقن. یعنی آن تکهای از گذشته که جای خالیاش درد میکنه. بعد مثال زدم از اینسایداوت. که چطور خاطرههای خوش مرکزی آدم بعد از مدتی رنگ غم میگیرد. بعد مثال عشرتآباد را زدم. که چهطور هربار بهیادآوردنش برای من همین ترکیب لعنتی شادی از دسترفتهست. گفتم گاهی به فارسی نوستالژی را غمیاد میگویند. گوشیام را درآوردم. عکسهایی از عشرتآباد را نشانش دادم که یک ساعت قبل، آخرین بازماندهی آن خانه برایم تلگرام کرده بود. جواب داده بودم که چه پاییز خالی و غمگینی. جواب داده بود که تنها شدیم، که دلم خیلی گرفته.
آدم است دیگر، گاهی اینجوری همهچیش به همهچیش میآید، و قاطی میشود.
Labels: خوشیها و حسرت |
تمرین کنم توهین به عقیدهام را مساوی با توهین به خودم فرض نکنم.
تمرین کنم زیرسوالبردن عقیدهام لزومن مستوجب جوابدادن نیست.
تمرین کنم هیچکس هفتتیر روی پیشانیام نگذاشته تا به دیگری ثابت کنم من درست فکر میکنم.
تمرین کنم به هر عقیدهای میشود و جا دارد که توهین کرد و خندید.
شما هم تمرین کنید. راحتتر میشوید.
Labels: راهکارهای کلان |
اغراقی که میترا فراهانی در واقعنمایی روایت معرکهاش از آخرین ماههای حیات بهمن محصص، در «فیفی از خوشحالی زوزه میکشد» دارد، از صدای سیفون توالتش تا ماجرای قرض گرفتن و پس دادن یک نخ سیگار، چهارچوب محکمیست برای باورکردن این پیرمرد رشتی تندخو و بیتعارف، این غول خوشگذران و مغرور، آن جایی که قصه به تخریب و نابود کردن آثارش به دست خودش میرسد. جایی که آدم به چشم خودش میبیند این تخریب نه از سر افسردگیست، نه خودویرانگری و نه ژست و نه مانیفست و نه قهر. آقای محصص، خیلی بیریا و بیادا اعتقادی به حیات پس از مرگ ندارد، چه برای خودش، چه آثارش. به همین راحتی، و با کمی شیطنت و لذت، از پارهکردن و ازبینبردن نقاشیهایش حرف میزند. بیحسرتی و دردی. آقای محصص آخرین دکترش را صرفن به دلایل زیباییشناسانه دک کرده و نشسته به سیگارکشیدن و تفریحکردن با دخترک زیبایی که قرار است فیلمش را بسازد، نشسته به سیگارکشیدن تا تمامشدن. جاودانگی را درونی کردن بیشتر از این؟
خدا رحمت کند آقای کیشلوفسکی را. آخرین فیلمش را که ساخت، اعلام بازنشستگی کرد تا برود یک گوشهای بشیند، مشروب بخورد و سیگار بکشد و خوش بگذراند تا بمیرد. قریب به دو سال بعد هم مرد.
آقای محصص، وقتِ آخرین حملهی سرفه، با صدایی واضح اعلام میکند که دارد میمیرد. بهچراوکیمرگِخودآگاهتر از این؟
Labels: آدم از دنیا چی میخواد, سینما، کلن, نشاطآورها |