« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2006-09-28 1 در معیت این آقای مهندسی که همراه خودمان آوردهایماش، یله شدیهایم بر تخت درپیت هتل، خیره شدهایم به مونیتور این نوتبوک گرامی و داریم مستند تخیلی جذابی از بیبیسی را مورد رویت قرار میدهیم که ناماش اودیسهی فضایی است. ادای دین به کوبریک عزیزمان. (این هم از آن پارادوکسهای ماراناییک است ها! مستند تخیلی!) شرح ماجرای سفر شش سالهی چند فضانورد به منظومهی شمسی شما آدمهای فانی، با هدف فرودآمدن بر اکثر سیارات و اقمار آن و نمونهبرداری. (خب میگفتید ما از این بالا هم برایتان فیلم و عکس میفرستادیم و هم نمونه. چرا این همه انوشهبازی و خرج و مخارج و اسراف و ریخت و پاش؟!) چشمهای شهلایمان از زور خواب باز نمیشود اما دلمان نمیآید از این کار درخشان چشم برداریم. مثل باقی تولیدات کمپانی دوستداشتنی بیبیسی، دقیق، جذاب و پروفشنال است. تصاویر بازسازیشده از سطح خورشید و مریخ و ونوس و مشتری، خیرهکننده است. این آقای مهندس ما هم از آن بچههای خوبی است که شیفتهی آسمان است و کلی اطلاعات بهدردبخور دارد و هی ما را در این زمینه آپدیت میفرمایند. میفرمایند که جاذبهای این زمین شما اصولن اجازه نمیداده است که ارتفاع اورست و عمق درههایتان بیش از این شود اما در مریخ که جاذبه کلی از زمین کمتر است، (کمیت اطلاعات ارایهشده از سوی ما را که دارید!) درههایی داریم با عمق فوقالعاده زیاد! گروه فضانوردان در لبهی یکی از این درهها ایستادهاند، در چشمانداز پشت سرشان، جایی که زمین زیر پایشان تمام میشود، اعماقی است که در مقیاس باور شما آدمهای فانی نمیگنجد. یکی از فضانوردان سنگی را با پا به درون دره پرتاب میکند. سنگ قل میخورد و میرود. تا بینهایت. دوربین بالا میرود. مقیاس خارقالعاده است. آدمها و بزرگترین و عمیقترین درهی مریخ. گروه به سفرش ادامه میدهد. یکی از اعضای تیم بر اثر شدت تشعشعاتی که دریافت کرده، بیمار میشود. امیدی به نجاتاش نیست. آرزو میکند آن هالهی خردهسنگی دور اورانوس را (شما اورانوس میگوییدش یا مشتری؟ ما المپیها تیلهنازنازی خطاباش میکنیم آخر!) ببیند و بمیرد. تابوتاش، لفافی درخشان میشود که دور پیکرش میپیچند و در همان هالهی پیرامون، برای ابد رهایش میکنند. (این برای ابد رهاکردن پیکر بیجان هم عجب حس تنهایی خلوت و مقدسی دارد ها! فکرش هم هر آدم فانیای را وسوسه میکند برود یک قرضی از خانم انوشه بگیرد!) خلاصه که حیرتی بود. 2 به قول خانم پالین کیل، بعضی فیلمها مثل درخت کریسمس هستند، هر استعارهای را میتوان بهشان آویزان کرد. حالا به این مستند کذایی هم کلی تاملات و خاطرات جورواجور ما اضافه کردیم حین تماشا! در وهلهی اول، بدون هیچ درنگی و طبیعتن، یادی از اودیسهی فضایی استنلی خودمان افتادیم و البته سر آرتور سی کلارک که از رفقای گرمابه و گلستان ما هستند. بعد فکر کردیم درستترین و بهجاترین عنوان بدلی که در زبان فارسی برای یک فیلم غیرفارسی گذاشتهاند، همین راز کیهان به جای اودیسهی فضایی است. (بعله میدانیم کارکرد واژهی اودیسه در آنجا چیست، اما مگر چند نفر بار تاویلی اودیسه را میدانند در این مملکت؟!) بعد یاد انبوهی از قصهها و فیلمهای ساینسفیکشنی افتادیم که خواندیم و دیدیم و هنوز هم ژانر محبوب سر هرمس مارانای بزرگ است. یاد آن قصهی کوتاهی افتادیم که روحمان را پشت و رو کرد و در آن ویژهنامهی سالهای دور مجلهی دانشمند، دربارهی داستانهای علمیتخیلی، چاپ شده بود. همانی که ناماش چرخه بود و به زعم سر هرمس مارانای آنروزها که طبیعتن هنوز این لقب شیک سر را نداشت، کتاب داستانهایی را که دربارهی بازگشت در زمان بودند، بسته بود. (ماجرا این بود که آقای محققی به همراه دستیارش پس از موفقیت در ساخت ماشین زمان، برای آزمایش، درست به چند دقیقه قبل برمیگردد و میبینیم که دوباره دارد روی ماشین زمان کار میکند و تکمیلاش میکند و برای آزمایش، به چند دقیقه قبل برمیگردد و الخ! بدون هیچ درک و خاطرهای از این تکرار. چهقدر مایوسکننده و عبث!) داشتیم در تصاویری که از قصههای آقای ژولورن و کلارک و ریبرادبری و (راستی اسم آن آقای عزیزی که قصههای بلیدرانر و گزارش اقلیت را نوشته بود یادتان هست؟) آسیموف و لم و دیگران گلچرخ میزدیم که یکهو، ناغافل آقای کالوینوی پدرسوختهی عزیزمان با آن لبخند رندانه در برابرمان ظاهر شدند و انگشت اشارهشان را مستقیم به سمت پاتختی گرفتند که یعنی نگاه کن هرمس! نگاه کردیم و جز پاکتی سیگار و فندکی و زیرسیگاری چیزی ندیدیم. اول فکر کردیم میخواهند در مذمت دخانیات نکتهای بگویند. خودمان را برای قهقهه آماده کردیم. بعد دیدیم بلافاصله انگار متوجه اشتباهشان شدند و از جیب پالتوی مبارکشان کتابی بیرون آورند و آن را روی پاتختی گذاشتند و بعد دوباره با اقتدار و اعتماد به نفس بیشتر به سمت همان پاتختی اشاره کردند. آها! خب بگو جانم! کتاب مستطاب کاسموکومیکس یا کمدیهای کیهانی! بزرگترین هجویهای که برای این ژانر نوشته شده. داشت یادمان میرفت ها! ممنون ایتیجان! (ایتالوجان!) یادمان نمیرود اعجابی را که موقع خواندن قصهی آن موجودات خداگونهی پیش از تاریخ داشتیم وقتی مشغول شرطبندی روی چیزهایی بودند که هنوز خلق نشده بود، از جمله همهچیز! (مثل اعداد و خود شرطبندی!) یا آن داستانی که ماه آنقدر به زمین نزدیک میشود که میتوان با یک پرش از زمین جدا شد و رفت در جاذبهی ماه و برای همیشه از زمین دور شد. دلمان تنگ شد ها! 3 از تبریز امروز که خیری جز همان کباب خجستهی هتل ائل گلی به ما نرسید اما اردبیل آخر شب، آبادمان کرد! راه افتادهبودیم در راستهی حلوای سیاهفروشان و کبابپزان گرامی! حلوای سیاه کرهعسلی و دوغ محلی و بعد عینهو پیادهروهای پاریس خودمان، نشستیم روی صندلیهای پلاستیکی گوشهی پیادهرو و مجموعهی متنوعی از کبابهای ذغالی را مورد اطعام قرار دادیم! از گوشت و جگر و دل و قلوه و پستان و روده و خوشگوشت و دنبلان و هرجای نهبدتر گوسفند دوستداشتنی! شکر زئوس را این که این معدهی کبریایی ما را جوری خلق کرده که با این چیزها از میدان به در نمیرود وگرنه باید تختمان را در سرویس بهداشتی علم میکردیم! خیالمان تخت است که برای بال و قیماق (سرشیر و عسل) صبحگاهی جا داریم هنوز! این بساط دلانگیز و روحنواز و شکمپرداز کنار پیادهرو، بدجوری عرق میطلبد ها! یادمان باشد دفعهی بعد مجهز بیاییم اینور! 4 گاس که گذارمان طی روزهای آتی به بندرعباس و خرمشهر بیفتد. از فلافل روبروی سینما رکس آبادان و دل و جگر کنار کارون که نخواهیم گذشت اما آن دفعات قبل هم که بندرعباس شما را مورد تفقد قرار دادیم، خوردنی هیجانانگیزی نصیبمان نشد. حالا اگر کسی چیزی برای پرزانته دارد، کامنتی چیزی بگذارد تا از بندرعباس هم دست خالی برنگردیم! (اگر هم نظری ندارید مثل دفعات قبل کامنت بگذارید که یعنی دور شما را خط بکشیم!) 5 داریم این روزها Last Days جناب گاس ون سنت را مزمزه میکنیم. توصیه میکنیم در یک وقت سرخوشی و هشیاری و دلسیری این شاهکار را مورد عنایت قرار دهید تا هی خوابتان نبرد! 6 از آقای جودت عزیزمان، اولین کاری است که از نزدیک میبینیم: مقبرهالشهدای تبریز. مونومانتالی که ناگزیر شما را به یاد برج شهیاد حسینآقای امانت میاندازد اما هنوز هم خیلی چیزها برای کشف و لذتبردن در خودش دارد. برخلاف برج شهیاد که هسته و پوستهی تاریخی/ ایرانی/ اسلامی دارد، بتن اکسپوز این یکی، نشانهی درستی از معاصربودن در خودش دارد که انتخاب سنجیدهای از آقای جودت بوده است. کلکی که آقای جودت برای جبران محدودیت ارتفاع سازهی بنا زده است، بردن آن بر روی صفهای سنگی است که با حدود دو متر اختلاف از سطح زمین، پلههای پیراموناش، سلسهمراتب و حرمت و حریمی برای آن ایجاد کردهاند. افسوس خوردیم از کجفکری شهرداری تبریز که با دیوارهای بستهی پیرامون باغ مقبرهالشهدا، امکان دیدهشدن از تراز ناظر پیاده را از بنا گرفتهاند. این اتفاق بد البته برای برج شهیاد نیفتاده است اما در عوض، بزرگی میدان شهیاد (آزادی) از عظمت برج کاسته است و این روزها، دور میدان شهیاد که میچرخیم، بدجوری هوس میکنیم نوک برج را بگیریم و با دستان مبارکمان، یک ده متری آن را بالاتر ببریم. حالا ببینیم چه میشود؛ گاس که همین روزها یک دست غیبی را دیدید که آمد و برج شهیادتان را کمی بالاتر برد تا این نشانهی محبوب تهران، در قیاس با پیراموناش، مقیاس درستتر و جایگای درخوری پیدا کند. 7 داریم در این تظاهرات اخیر اهالی بوداپست، هی دنبال آقای ب عزیز و خانم شین عزیزشان میگردیم. پسرم نکردید که لااقل یک ضربدر ناقابل بالای سرتان بگذارید که ما این همه چشم نچرخانیم ها! 8 شکر زئوس را که این خانم مارانای دوستداشتنی ما را جوری آفرید که برنامهریزی کند دفعهی بعد در جوار ایشان به آن پیادهروهای کذایی اردبیل سری بزنیم! 9 اینقدر هی دنبال «مکین» در این پست آخرمان نگرد مکین! نیست! (داری آدم مهمی میشوی ها مکین! اسمات در گیومه آمده است. کی بشود در تیتر بیایی دخترم!) 10 فعلن همینها تا برگردیم ولایت تهران! 11 خب، برگشتیم. اتفاق مهمی هم نیفتاد! همینها که این بالا گفته بودیم! Labels: سینما، کلن |
2006-09-24
1
در این چند روز یک پیشنهاد هیجانانگیز از جناب میرزا داشتیم که به زودی صدایاش را درخواهیم آورد. خانم انار بالاخره و به سلامتی اسم کامل ما را یاد گرفتند که جای تبریک دارد. وبلاگ خانم ژرفا را مورد تفقد قرار دادیم و با این که لبریز از این هایپرلینکهای لعنتی است، توصیهاش میکنیم. علیالخصوص آن پستی را که دربارهی شهرهای خیالی آینده نوشته بودند، برایمان خیلی هیجانانگیز بود. این نامهی آقای بامدادخانمان به آقای طالبینژاد هم خواندنی و بامزه بود. تعجب میکنیم این آقای بامدادخان با این قریحهی خوبی که دارند، چرا این همه ژستهای عبوس در وبلاگشان میگیرند. این تعبیر بهجا را هم از خانم آگراندیسمان داشته باشید که «وبلاگ جای حافظهی کمکی من است». تاریخ موسیقی راک در اتاق من را هم اگر دوست دارید نوستالژی خونتان بالا برود، حتمن بخوانید. ما که منتظریم به آقای فردی مرکوری دوستداشتنیمان برسند. اما اگر از احوال سینما بخواهید، بروید ریویوهای کوتاه و خواندنی آقای سکوت سنگین را بخوانید از جشنوارهی ونکوور. تا آنجا اگر رفتید، سری هم به دو پست قبلاش بزنید و آن تحلیل عالی دختران قربانی هنر را بخوانید. از این خواب آخر آقای ونگز کبیر غافل نشوید که دریایی از تاویل در خودش دارد ها! کامنتهای آقای پالپفیکشن را از دست ندهید که مصداق برابری ارزشی حاشیه و متن است. همینروزها است که ما و جناب جونیور را در حال قدمزدن رویت بفرمایید. طبق معمول و روال ماضی، به روی خودتان نیاورید! (ببین چه خوب بود وبلاگ از خودت داشتی مکین؟! الان بهت لینک داده بودیم کلی مشعوف شده بودی. برو یک وبلاگ بزن دخترم! تعارف میکنی؟!) چرا هول میدهی جناب بکس؟! وقتاش بشود خودش میآید! (به قول آقای م.ک. عاصی، این جملهی آخر را با اکو بخوانید!) استثنائن آن تعبیر نانشنامه را ما اختراع نکردهایم دخترم! درضمن گویا سری فرندز شما آماده است. عنقریب تلفن آن آقای فیلمیمان را برایتان ایمیل میکنیم که با ایشان قرار بگذارید و فرندزدار شوید و حالاش را ببرید. پای مکین هم گویا به قاعدهی یک پنج تومانی بنفش شده که به زئوس قسم از این بالا دیده نمیشود. راست و دروغاش با خودش. (بدجنسی غیرذاتی ما گل کرده بود و میخواستیم برای زدن مشتی محکم بر دهان استکبار جهانی، برای هیچکدام از آدرسهای بالا، لینک نگذاریم!) 2 داشتیم درودیوارنوشتههای توالتهای عمومی را در وبلاگ آقای الفمان میخواندیم، یاد این کامنتهای بدوبیراهای افتادیم که بعضی از شما آدمهای فانی برای هم میگذارید. فکر کردیم این هم گاس که وندالیسم وبلاگی باشد! یک آدم فانی بیکاری بیاید وبلاگ یک مادرمردهای را بخواند، خوشاش نیاید، کامنتهایاش را باز کند، فحشی بنویسد، وردورتیفیکشناش را هم پر کند و برود! کی چی؟! 3 بعضی از رفقا و اذناب که آشنایی حضوری و زمینی با ایشان نداریم، برای ما بلانسبت، خودِ وبلاگشان هستند. یعنی به قول آن مرحوم، مکلوهان، نویسنده، همان وبلاگ است. این است که مثلن تصویری که از کلیت آقای ایکس داریم، آدمی است که 24 ساعت عمرش را در راه اصلاحات اجتماعی میگذراند! یعنی به مرور یادمان میرود که این آدم ممکن است عاشق بشود، تنگاش بگیرد، ترشی بخورد، سرفه کند، پایاش پیچ بخورد، انگشتاش را توی دماغاش فرو کند، شیفتهی آش رشته باشد یا حتا سفر حج برود. این اتفاقی است که برای وبلاگنویسانی که روزنگار نمینویسند، کموبیش میافتد. (در واقع برای خوانندهی وبلاگشان میافتد و تصویر نویسنده، بر محتویات و دغدغههای درون وبلاگ منطبق میشود.) خوب و بد این قضیه هم مثل هر چیز دیگری، دقیقن معین نیست اما موضوع جالبی است. حالا شکر زئوس که مردم ویترینشان را توی وبلاگشان میگذارند. وقتهایی که یکی از همین رفقا و اذناب نادیده، مدتی میشود که وبلاگاش خاک میخورد، ما پیش خودمان فکر میکنیم یعنی ممکن است این آدم اصلن وجود نداشته باشد؟ یعنی اگر قرار باشد نویسنده، همان وبلاگ باشد، وقتی وبلاگ نیست – بهروز نیست، غیبت دارد، دچار عدم حضور است- تکلیف نویسنده چه میشود؟ (مثلن الان این مردک ورنوش کجاست؟ کجاست نه به معنی جغرافیایی آن. یعنی چه جوری در جهان وجود دارد؟ اگزیستانس قضیه چهجوری است؟) 4 شبهای احیا نزدیک است ها! (این را با آقای فرانکمان بودیم که بهانه نیاورد و سهمیهی ما را به وقت برساند!) 5 آنی که ضربدر ندارد ما هستیم! |
2006-09-19 1 از آقای مسعودخان فراستی به دو دلیل- فقط- خوشمان میآید. یکی همان کتاب مستطاب هیچکاک، همیشه استاد و دوم همان حرفی که پس از اولین ملاقاتشان با آقای حاتمیکیا زدهبودند: مگر میشود آدمی با این چشمها، فیلم بد بسازد؟ ارتفاع پست در مجموعهفیلمهای آقای حاتمیکیا، نسبتن مهجور است. با این که از معدود واکنشهای بهجای یک سینماگر (از لحاظ زمانی و مکانی و موضوعی) به اتفاقهای معاصر پیراموناش است. تجربهی فیلمساختن در لوکیشنی محدود و درآوردن میزانسنهای درست. (یاد آن نقشهی پرواز مزخرف افتادیم و آن ماکت هواپیمای غولپیکر و این که حتا نتوانسته بود حس مکان را برای بیننده، درست دربیاورد) برخلاف مثلن آژانس شیشهای، نگاه حاتمیکیا به سیاهیلشگرها مهربانتر شده است و تنها شخصیت سیاه و غیرسمپاتیک فیلم، مامور علنی امنیت پرواز است. (کار سختی است احساساتینشدن در برابر حاتمیکیا. طرف، استاد هدفگرفتن احساسات است! عین هالیوود!) پرسونای یک بازیگر بزرگ در این فیلم شکل میگیرد: حمید فرخنژاد. یادتان میآید آنجایی را که دستهایاش با دستبند به میلهای بسته شده، نرگس (اوووووف! باز هم نرگس، مکین!) به دیدناش آمده و قاسم دارد آخرین توصیههایاش را تندتند، قبل از این که پا در مسیر اعدام بگذارد، به او میکند: قاسم: یهمقدار دلار تو پاسپورتم هست. خودت هرجور صلاح دونستی خرجش... حالا یکی ندونه فکر میکنه چقد هس! این جملهی آخر را با طعنه ولی خندهی واقعی میگوید. در اوج درام. چه کسی را میتوانید در آن سکانس به جای فرخنژاد تصور کنید که از عهدهی این پیچش حس برآید؟! پرهیزش از نشاندادن اوج اکشن، جایی که نرگس با اسلحه (اسکله نه ها مکین!) به سراغ مامورین امنیت پرواز میرود و تمام صداها را روی ریاکشن فرخنژاد میبینیم، معرکه است! داشتیم فکر میکردیم بنیان خانواده- زناشوهری- در سینمای حاتمیکیا چهقدر مستحکم و زیبا است. (بگذریم از این مردسالاری پنهاناش که تحکم این بنیان فقط در ایمان زن به شوهر است و همیشه کنش از آن مرد است و واکنش مناسب از جانب زن که آن هم تایید شوهر است!) ایمان و اعتقاد زن به شوهر - به خودش- و نه به آرمانهایاش که اتفاقن آرمان و شیوهها را خیلی وقتها نمیپسندد اما ایمانی که به خود انسانی شوهر دارد، باعث همراهیاش با او میشود. درست مثل همان ایمانی که مردان حاتمیکیا به راهشان دارند. بهنام پدر را هنوز ندیدهایم – حوصلهی سینمارفتن نداریم این روزها و ماهها و سالها!- اما کنجکاویم بدانیم چه به سر این ایمان مردهای حاتمیکیا میآید. در سکانس آخر، آنجایی که دست نوزاد تازهمتولدشده بالا میآید و پنجهاش را باز میکند، جدا از تفسیرها و تاویلها، نمیدانیم چرا یاد اودیسهی فضایی آقای کوبریک خودمان افتادیم. ادای دین بوده یا ما ذهن مشوشی داریم؟! وقتی با حاتمیکیا طرف هستیم، خیلی چیزها را ندید میگیریم. یادمان میرود که آدمهایاش هی به نوبت پشت تریبون میروند و شعار میدهند. یادمان میرود مولف مدام دارد قضاوت میکند شخصیتهایاش را. خیلی چیزهای دیگر را فراموش میکنیم، اغماض میکنیم چون با آدمی با آن چشمها طرف هستیم که نمیتواند فیلم بد بسازد! 2 آقا کشتید ما را با این ویکیپدیاتان! داریم میبینیم که یکروزی برسد که در هر متنی که در این وبلاگستان شما میخوانیم، هر کلمهای، هایپرلینکی داشته باشد به معنایاش در ویکیپدیا! (این را به آقای ونگز عزیزمان نمیگوییم که طفلک دو بار این عمل را مرتکب شده و نه بیشتر، خیلی جاها دیدهایم این روزها) حالا باز جای شکرش باقی است قرار نیست هی به نانشنامه لینک بدهیم! 3 از این بالا میبینیم که عمومن شما آدمهای فانیای که دایلآپ وصل میشوید، بارگاه ما را میگذارید بعد از دیسکانکتشدن، سر فرصت بخوانید. خودمان هم با متنهای طولانی همینکار را میکنیم. گاس که اصلن دو سه روز بعد بخوانیمشان. اصولن قضیه آفلاینخوانی است. این وسط هایپرلینکها مایهی عذاب است! (مکین درد ما را میفهمد!) 4 این را هم از همین آقای فاکینگویستد داشته باشید که لینکاش این بغل هست! این خانوم با شما چه نسبتی دارن؟ سه پنجم. 5 اگر حال و حوصلهی خالهزنکی در وبلاگستان را دارید، بروید یک نگاهی اول به وبلاگ این نوجوان بیندازید، بعد یکی از بازتابهایاش را در وبلاگ آقای منصورخان شرح بخوانید که خیلی بامزه است. این آقکورش هم فنومنی است برای خودش ها! 6 داشتیم فکر میکردیم جهان دیگر آبستن کسانی چون خانم فالاچی نخواهد شد. نه دلیلی برای این کار هست، نه نیازی و نه بستری. اوریانا فالاچی فقط و فقط میتوانست در میانهی قرن بیستم چنین گردوخاکی بکند. به هرجای جهان سرک بکشد و یک تنه کار یک رسانه را انجام بدهد. خانم فالاچی به تنهایی یک رسانه بود و حالا، امروز به تعداد همهی آدمهایی که سری به وبلاگستان میزنند، رسانه داریم. برویم، برویم یک مرد را دوباره برداریم، ورق بزنیم و از آن همه ایدهآلیسم، یواشکی کیفی بکنیم! 7 این پستچی ما خودش تشخیص داده بهجای مرحوم شرق، برایمان اعتماد ملی بیاورد! کاش لااقل کمی از این آقای کروبی شما خوشمان میآمد! 8 آقای دکتر مرتضا خاکی عزیز دربارهی آقای اخوان و آقای شاملو و دشواری فرمی شعرهای سالهای آخر عمرشان، تعبیر عجیب و جالبی دارند. اخوان و شاملو در سالهای آخر، آنقدر بر زبان فارسی مسلط بودند که نمیتوانستند ساده حرف بزنند. یکهو خیلی این تعبیر برایمان ملموس و قابل درک شد. 9 حالا لحن سر هرمس مارانا کپیرایت ندارد و ما هیچی نمیگوییم، شمارهگذاری در پستها که لابد دارد و باز ما هیچی نمیگوییم که! 10 ببینید کار به کجا رسیده که آقسانسوری ما هم پای مکین را به متناش باز کرده! تا حالا کجا بودی برادر؟! 11 نه یادمان نرفته! قرار بود آخرین عکسمان با زئوس را اینجا بگذاریم! گاس وقتی دیگر! 12 قطع کردی یا قطع شد؟! Labels: سینما، کلن |
2006-09-17 1
سر هرمس مارانای بزرگ از همان قدیمالایام فکر میکرد و میکند که نوشتن نوعی درمان است (یا حداقل تسکین). یک نوع پیشرفته، هوشمندانه و تقریبن آگاهانه. این است که بازگشت ظفرمندانهی خانم پیاده را به وادی نوشتن – و نوشتن به زعم خودش برای یک مخاطب کموبیش گوشت و پوستدار و واقعی- تبریک میگوید. هرچند که کودکاش را عق بزند، تلختر از قبل شده باشد، پریشانتر و در مقام نویسنده، ناامیدتر. 2 یادمان بیندازید دفعهی بعد، آخرین عکسمان را با جناب زئوس همینجا برایتان بگذاریم! 3 این آقای شهرامخان ناظری هم یک وقتهایی یک کارهایی با روح باریک و نازک و حساس ما میکنند که شرحاش در این وادی لاممکن است! اینروزها داریم هی این تصنیف را از آلبوم درخشان گل صدبرگشان مورد تفقد قرار میدهیم و حالمان هی دگرگون میشود. آخر به این مولانایمان چه بگوییم! نهنگ به آن گندهگی را ببینید چهجوری بهسادهگی وارد قضیه کرده است! مقام ما در مواجهه با این شعر آقای مولانا، حیرت و حیرانی است: چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون/ دلم را دوزخی سازد دو چشمام را کند جیحون/ چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید/ چو کشتیام دَراندازد میان قُلزُم پُرخون/ زند موجی بر آن کشتی که تختهتخته بشکافد/ که هر تخته فرو ریزد ز گردشهای گوناگون/ نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را/ چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون/ شکافد نیز آن هامون نهنگِ بحرپیما را/ کِشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون/ چو این تبدیلها آمد نه هامون مانْد و نه دریا/ چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون/ چهدانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم/ که خوردم از دهانبندی از آن دریا کفی افیون 4 از زئوس پنهان نیست، از شما چه پنهان که این بارگاه مقدس ما صد و خوردهای بازدیدکننده داشت کلن، دل ما هم خوش بود. حالی میبردیم و حالی پخش میکردیم(گوشات را درویش کن مکینجان!). که یک هو این تبدیلها آمد و بازدیدکنندههای ما شدند دویست و خوردهای. با این که از این بالا قاعدتن(!) میدیدیم اما کنجکاو شدیم و گوگلی کردیم. (گوگلِ گوگل که نهخیر! با همین پرشیتاستت شما ور رفتیم!) دیدیم این آقای خوابگرد که از همان سالهای دور وبلاگنویسی، مشتریاش بودیم، لینک آن پستِ «به همین پ ر ی ش ا ن ه گ ی که میبینید» را در لینکدانیشان گذاشتهاند و التفاتی هم به هر حال کردهاند. البته منظورشان آن عکس کذایی آن عروس و داماد و رابطهاش با عنوان پست بوده است. هیچی! خواستیم همین جوری یک تشکر لایتی کرده باشیم! 5 باز بیخود شلوغاش کردید! بروید اصل خبر را بخوانید بعد گردوخاک کنید. ببینید که چهطور از یک نقل قول در سخنرانی آقای پاپ، پیراهن عثمانی ساختهاند که دور کمرش قد استوا است! ما که از این بالا باور نمیکنیم همه این همه سفیه باشند که نفهمیده باشند آقای پاپ دارد چه میگوید. مساله ایجاد آشوب است. مساله همان درد همیشهگی، همان مکانیسم دفاعی رو و کلیشهی تاریخی بزرگان این قوم (ایران و ایرانیها!) است که فراافکنی است. حالا ما که میدانیم ته این قضیه هم چیزی برای این ملت و جکومت نمیماند، هی بگویید به فلانی توهین شده! قضیهی همان کاریکاتورها است ها! پ.ن. نه، زئوسوکیلی آن بیزانس دوم در شش قرن پیش، خیلی بیراه گفته است؟! با شمشیر و اینا نبود قضیه؟! نکند باور کردهاید که «ملت ایران که از ظلم و ستم ساسانیان کاسهی صبرش لبریز شده بود، اسلام را با آغوش باز پذیرا شد»! کجای تعالیم ما دیدهاید که کشتن انسانی را – حالا به هر دلیلی- مجاز بدانیم؟! خودمان را که نمیخواهیم گول بزنیم. ما که فکر میکنیم – و خیلی جدی فکر میکنیم – که زئوس هم به هرحال، معصوم که نبوده، یک چیزهایی گفته- از دهان مبارکاش در آمده- و شما زرتی ثبتاش کردهاید و هی به آن استناد میکنید! 6 بیا و برو سرِ کار و دست از سر کچل ما بردار! پ.ن. خودش میفهمد کی را میگوییم، ها! 7 شرم و حیای ذاتی خانم مارانای دوستداشتنیمان نگذاشت که این اساماس را خودش برایتان تعریف کند. ما هم که وقیح(!!): سریال نرگس 90 شب است که دارد پخش میشود، هر شب هم این نرگس دارد نماز میخواند، پس کی پریود میشود؟! |
2006-09-13 1 خب، بالاخره از این بالا هی گشتیم و هی گشتیم (در حد یک بار گوگلیدن!) تا وبلاگ این آقای امیرخان قادری شما را پیدا کردیم. فقط کاش گاهی کمفروشی نمیکرد و نوشتههای چاپشدهاش را دوباره اینجا پابلیش نمیکرد! 2 یاد آن بحثهای حجیم مهاجرت خانم انار و اینها بهخیر. قصهای پیدا کردیم (اگر یادمان مانده باشد، لینکاش را خانم فرنایس داده بود) که بدجوری روحمان را نوازش کرد. 3 حالا که افتادهاید در راستای قصهخواندن، این را هم از دست ندهید که پیچشی دارد شاهانه و ترفندی رذیلانه و بکر! کاری میکند که حدستان دربارهی انگیزهی نویسندهی نامه (نه نویسندهی داستان) به کل غلط از آب دربیاید. حالاش را ببرید! 4 چند روز پیش رفته بودیم سری به رفقای قدیم بزنیم. وبلاگ چخوف منو ندیدی. آن روزها که آقای هوشمندزاده در آن مینوشت، مشتریاش بودیم. دیدیم 2-3 سالی گذشته از آخرین پست و آمار کامنتها به صد و سی و خوردهای رسیده. جالب این جا بود که خود بندهخدا، هنوز هم گاهی به آنجا سر میزند و دستی به سروگوشاش میکشد! این هم یکجور ولکردن است. حالا هم که لطف کرده و جواب دید ما را با بازدید داده! دلمان برای آن حذف به قرینهی مستیهایاش تنگ شد ناغافل! 5 سر هرمس مارانای بزرگ اصولن مسؤول نوشتههای بارگاه خودش هم نیست چه برسد به این که بخواهد زبانمان لال، مسؤولیت کامنتهایاش در وبلاگ ملت را به عهده بگیرد. از آن بدتر، مسؤولیت حضور لینکاش را در وبلاگ دیگران بپذیرد. حتا مسؤولیت نوشتههای آدمهایی را که این بغل لینکشان را گذاشتهایم. یا مسؤولیت کامنتهایی را که ملت برای ما میگذارند. یا نوشتههای وبلاگهایی را که لینک ما را درج کردهاند. یا مسؤولیت کامنتهایی را که در وبلاگهایی که ما لینکشان کردهایم یا آنها ما را لینک کردهاند، ملت برای هم میگذارند. ما، همچنین، مسؤولیت کامنتهایی را که برای آقای هودر هم ملت میگذارند، به عهده نخواهیم گرفت. مسؤولیت حرفهای بامزهی آقای رییسجمهور، آقای الهام، موسیو ورنوش، خانم آقای الهام، آقای گنجی، خانم مرکل، آقای الف، آقای ب، آقای پ، آقای ت، آقا یا خانم ث، خانم سین، خانم شین، آن یکی خانم شین، خانم صاد، خانم ضاد، جناب بکس، آقای مایکل مور، خانم مکین، جناب جونیور، ماشاالله شمسالواعظین، کورش کبیر، قرصهایی که دکتر به خانم مارانا میدهد، فاطمهی زهرا، آقای ژیگاورتوف و حتا زئوس را هم به عهده نمیگیریم. اینها را گفتیم که گاس که بعدن در یک دادگاه صالحه یا غیرصالحه، با هیات منصفه یا بدون آن، بتوانیم بهشان ارجاع بدهیم و بخندیم! همه با هم! 6 یواش نوشتیم که غر نزنید! 7 ما هنوز نفهمیدیم آن راستی آبادانا جوجو بوده، دقیقن یعنی چه! |
2006-09-10 1 این ولایت قم شما هم از همه لحاظ دارد هی طنز آماده تولید و صادر میکند ها! متن زیر را از یک آگهی مندرج در روزنامهی شرق برایتان انتخاب کردهایم. «با ساخت پروژهی عمار یاسر، شهرسازی قم متحول میشود: زیباترین و باشکوهترین خیابان دنیا با مشارکت شهرداری قم و شرکت سامانسازان در حال احداث است... دستاندرکاران این پروژه معتقدند شاید این برای اولین بار است که حوزهی عرفان در یک سیمای شهری جلوهنمایی میکند... در پشتبام و ایوانهای این پروژه فضای سبز ایجاد میشود که به صورت پارک خود را نشان خواهد داد... مشخصات فنی پروژهی عمار یاسر: ... - اسکلت از نوع بتن مقاوم و با بارگزاری سنگین محاسبه شده، در اجرای آن از مصالح سبک نیز استفاده میشود و بر اساس آییننامهی 2800 دارای یکسری محاسبات پیچیده و دقیق است. - سقفهای ساختمانها ابداعی و ویژهی خود این شرکت بوده و شبیه سقفهای کامپوزیت است. - کلن سقفها دوجداره یعنی یک سقف اصلی و دیگری کاذب بوده و سقفهای کاذب اجرایی مخلوطی از چند نوع استیل و آلومینیوم و کناف است. - کف ساختمانها از کفپوشها و نوعی سنگ گرانیت مصنوعی ویژه که اخیرن در ایران تولید شده و حدودن متری 80 هزار تومان است، استفاده میشود. - سیستم گرمایشی و سرمایش از یک نوع تهویهی مطبوع خارجی با تکنولوژی جدید در دنیا که از لحاظ صرفهجویی در انرژی با دیگر سیستمهای رایج متفاوت است، استفاده میشود. - آسانسورها و پلههای برقی از مارکهای معتبر دنیا که در این پروژه از حدود 80 پله برقی استفاده خواهد شد. ... همچنین شرکت سامانسازان با مجوز سازمان فنی و حرفهای اقدام به برگزاری دورههای آموزشی صنعت ساختمان میکند و مدرک معتبر به دانشآموختهگان اعطا خواهد کرد.» 2 شکم ما و آقای بودا اساسن از دو جنس مختلف است جناب بکس! مغالطه نکنید! 3 این سخن معرکه و درست را هم از این آقای ناصر تقوایی خودمان داشته باشید. «داستان کوتاه با فرماش تمام میشود.» 4 آقارضای کیانیان هم که معرف حضورتان هستند. ایشان معمولن در نقشهایشان دخل و تصرفهای بهجایی میکنند و انصافن تحلیلهایی که از شیوههای اپروچشان به نقش میدهند، بالاتر از بضاعت سینمای ما است. این نمونه را دربارهی نقش دکتر روانکاو در فیلم باغ فردوس، پنج بعدازظهر از ایشان داشته باشید که چهطور به هدف زدهاند. «وقتی به کسی تعلق عاطفی داشته باشی و بعد از سال ها زنده شود، درست است که دیگر آن علاقه را نداری اما کارهایی برای او می کنی که برای دیگران نمی کنی... وقتی شخصیت ات در فیلم را معماری می کنی، چه حرف بزنی چه نزنی (دیالوگ در فیلم داشته باشی یا نه) فرقی نمی کند.» 5 Tango دقیقن دربارهی چیست؟ یکی از همان دست فیلمهایی که از ارزش همینی که داری میگویند و در مدح قدر داشتههای امروزت را بدان؟ یا کمدی سیاه زن و مردی ِمفرحی که فقط قرار است سرگرممان کند؟ هرچه که هست، ابزورد سیاهی که دارد، کاری میکند که فیلمی با سه قتل تقریبن خشن و کلی بیوفایی و ضداخلاقگرایی، سرخوش و شاد برایات جلوه کند. فرانسوی است دیگر! داستان مرد خلبانی که همسر و فاسق همسرش را میکشد و تبرئه میشود. قاضی پرونده به همراه برادرزادهاش به وی مراجعه میکنند تا او را مجبور کنند زن برادرزادهی قاضی را بکشد، چون جناب برادرزاده را ترک کرده و برادرزادهی موردنظر، از غم دوری و فکر با دیگری بودن زن، دارد دیوانه میشود! عمدهی فیلم، شرح سفر طولانی این سه مرد است برای رسیدن به زن آقای برادرزاده! چیزی که سر هرمس مارانا در این فیلم دوست داشت، غافلگیریها و سورپرایزهای قصه بود. آنجاهایی که چیزی را میدیدیم یا میشنیدیم و بعد، دفعتن اتفاقی میافتاد که میخکوبمان میکرد! نمونه بیاوریم. - اولین نمایی که همسر آقای خلبان را میبینیم، از پنجرهی خانه به بیرون خم شده و با تکانهای ملایمی که به خودش میدهد و لبخندی که بر لب دارد، مسیر پرواز شوهرش را در آسمان دنبال میکند که برای خوشآیند او، با دود، روی آسمان دارد اسم زن را مینویسد. دوربین پایین ساختمان، رو به بالا، قرار دارد. دوربین کمکم بالا میرود، حالا مردی را درست پشت سر زن میبینیم که مشغول دادن ترتیب خانم هستند و تکانها از آن لحاظ بوده است! - زن طاقباز روی تخت دراز کشیده و همان مرد قبلی مشغول انجام عملیات مهرورزانه بر روی ایشان است! سر زن از بالای تخت رو به پایین خم شده و از پنجره دارد آسمان را نگاه میکند که شوهر بیخبرش، باز دارد با دود هواپیما، اسم او را روی آسمان مینویسد. ظاهرن اوضاع برای عملیات مهرورزانهی پنهانی خانم مساعد است. ناگهان زن از جا میپرد و لباس میپوشد و با فریاد به مرد متعجب میگوید: دستخط اون نیست! یکی دیگه تو هواپیما است! میفهمیم که شوهر جایی کمین کرده تا مچ گیری کند. - همان روز، زن که لو رفته با اتوموبیلاش دارد فرار میکند. مرد با هواپیما او را تعقیب میکند. در اوج ترس زن، دستهگلی به همراه کارت از هواپیما برای زن پرت میشود که به عنوان سورپرایز سالگرد ازدواج، او را به پروازی هیجانانگیز دعوت کرده است. در میانهی پرواز و خندههای عاشقانهی زن و کلمات محبتآمیز شوهر، مرد به زن میگوید که میخواهد به این مناسبت، چرخ بزند و کمربند زن را هم پاره کرده است. هواپیما در لانگشات دور خودش میچرخد و زن از همان بالا به پایین پرت میشود! اینها تازه 15 دقیقه از فیلم هستند، پیشنهاد میکنیم باقیاش را ببینید. به این مجموعه، یک فقره فیلیپ نوآرهی دلنشین هم اضافه کنید که همان آقای قاضی است که اتفاقن عقیده دارد همسرکشی قتل محسوب نمیشود! 6 Cronos آشغالی بود مکزیکی (اگر درست یادمان مانده باشد!) که قرار بوده گویا روایت مدرنی از دراکولا باشد. ماندهایم آن جایزهی منتقدان کن را چرا گرفته است! 7 نهخیر! لازم شد دفعهی بعد که داشت پروسهی خلقت موجودات فانی در المپ اتفاق میافتاد، این آقای دیوید کراننبرگ را هم دعوت کنیم یک چندتایی از آن موجودات عجیب و غریب و انسان/ماشین/حیوانهایشان را بسازند و بفرستیم میان شما! Naked Lunch را به همهی دوستانی که با جماعت سوسکها مشکل دارند توصیه میکنیم. در این فیلم، همهی ماشینهای تحریر، سوسکهای بزرگی هستند که لباس مبدل پوشیدهاند! (تحلیلمان که نیاید همین میشود دیگر! Naked Lunch به آن خوبی و شگرفی را اینجوری برگزار میکنیم!) 8 اصولن اگر جشنوارهای باشد که سر هرمس مارنای بزرگ با تمام مشغلههای ذهنیاش (خدایان که میدانید، کلن مشغلهی بدنی ندارند، مستندمان هم به همین شکم مبارک آقای بودا و فرزند خلفاش، شکم خود ما است!) بخواهد در آن شرکت کند، همین جشنوارهی ساندانس شما است. این البته گاس که ربطی به رفاقت دورودراز ما و آقای رابرت ردفورد عزیزمان نداشته باشد و از سر تعلق خاطرمان به این نوع سینمای مستقل و قوامیافته و جمع و جور باشد. Friends with Money خانم Nicole Holofcener گویا فیلم افتتاحیهی ساندانس 2006 بوده است. از آن فیلمنامههای مرتب و دقیق و نکتهسنج دارد ها! روزمرهگی، خستهگی، رابطهها و زندهگی طبقهی متوسط آمریکایی، جانمایههای فیلم است. از آن دسته قصهها و پرداختهای ظریف و هوشمندانه که فقط ساختن و پرداختناش از عهدهی یک روح بزرگ و فراخ زنانه برمیآید. فیلمِ دیالوگ، لوکیشنهای محدود، تقریبن بدون اتفاق خاص، و موقعیتها به جای شخصیتها. بدون هیچگونه سوپراستارگرایی و زیبایینماییهای زنانه و اروتیک در هیچکدام از چهار نقش زنانهی فیلم! با یک عدد فرانسیس مکدورماند همیشه خوب و عالی با سنس آو هیومر بینظیری که به همهی نقشهایاش میدهد. (یکی از آنهایی که انگار آفریده شدهاند برای درآوردن روح خستهگی، ملال و دلزدهگی و روزمرهگی در یک نقش. با آن حرکت معروفاش که وقتی که خیلی خوشحال است و دارد کیف میکند، زباناش را پشت لب پاییناش، بین دندانها و لب، قرار میدهد. انگار که دارد روی این قسمت از فیزیکاش که اتفاقن با معیارهای مرسوم زیبایی، عیب محسوب میشود، تاکید میکند!) و البته خانم جنیفر انیستون که آنقدر طفلک این سالها از نقشاش در Friends خودش را دور کرده که دارد کمکم مجسمهی تلخی و غم میشود! هنر نویسنده و کارگردان، خصوصن اگر زن باشد، اینجور جاها، تعمیمندادن قضیه به کل هستی و مقولههای فلسفی و فلسفهبافیهای متعارف برای این جور قصهها است. این جا است که سر هرمس مارانای بزرگ باز هم میگوید که زنان برای بقا، احتیاجی به فلسفه ندارند ها! 9 ماندهایم در عجب که این گزارش آقای کیارستمی چهطور در آن سالهای دههی پنجاه این همه مهجور ماند و کشف نشد و حلواحلوا نشد! به معنای واقعی کلمه گزارشی است از زندهگی روزمرهی یک زوج طبقهی متوسط ادارهجاتی آن سالها. با تصاویری رئالیستی و بدونفیلتر از تهران دههی پنجاه. بدون اغراقها و تکهگزینیهای فیلمهای آن دوره. (حتا آثار بزرگان) بحث یافتن رگ و ریشههای شیوهی فیلمسازی عباسآقای ما در فیلمهای قدیمیاش نیست. خیلی واضح تمام تکنیکها و بداعتها و استادی این مرد در قصهگویی (قصهنگویی)، پرداخت، بازیگرفتن از نابازیگران، دیالوگنویسی و در مجموع مولفههای سینمای کیارستمی، در این فیلم مشهود است. اگر یادتان بیاید، آن سکانس بامزهی ساندویچفروشی، اوجی است برای خودش! و حسرتی که میماند از کوچ شهرهخانم آغداشلو که اگر میماند، بزرگترین هنرپیشهی زن ایران بود. اغراق نمیکنیم. ببینید با صدا و فیزیک و میمیکاش چه میکند در همین فیلم (که تازه زیر کارگردانی کیارستمیای بوده که جلوی هرگونه قروقمبیلبازی هنرپیشهها را میگیرد) از تکانهای خفیفی که باسناش میدهد هنگام راهرفتن، تا اوج دعوای فیزیکی زن و شوهر که اتفاقن مدام پشتاش به دوربین است و همین شکوه بازیگری او را نشان میدهد. البته یادمان نمیرود که هنر بزرگ آقای کیارستمی انتخاب درست همهچیز است. 10 از آقای کیارستمی گفتیم؛ همین Colour me kubrick آقای برایان کوک، با بازی دوست خوب و باهوشمان، آقای جان مالکوویچ دوستداشتنی، اگر منصف هم باشیم، باز ایدهی مرکزیاش را از کلوزآپ گرفته است. انصافن هم به اندازهی کلوزآپ بامزه نشده. با آن اغراقهایی که در کاراکتر همجنسباز شخصیت آلن از سوی آقای مالکوویچ شده، باز هم فیلم در کلیتاش چیزهای زیادی کم دارد. ماجرا، داستان واقعی مردی است روانپریش (یا خیلی باهوش و زرنگ!) که در لندن اواخر دههی نود، خودش را بدون هیچ شباهت ظاهری و باطنی، برای ملت جای استنلی کوبریک بزرگ جا میزند! با کمترین اطلاعات دربارهی کارها و زندهگی کوبریک! 11 برای اندی گارسیا، البته تجربهی موفقی است کارگردانی Lost City و فقط همین! وگرنه بازیگوشی حضور چند دقیقهای داستین هافمن و مزهپرانیهای بیل مورای که دیگر این روزها برایمان عادی شده است! قصهی انقلاب کوبا (یا هر انقلاب دیگر) به عنوان بستر ماجرا، روند زندهگی یک خانواده در این پروسه، تغییرات جامعه، قلعهی حیوانات اورول بزرگ، انتخاب دو سه نفر به عنوان نمونه برای بررسی آثار انقلاب بر مردم کوبا، تمثیل زن به جای کوبا و این حرفها هم که کمی توی ذوق میزند و کهنه شده است. میماند فیلمبرداری پرکنتراست و نورپردازیهای اغراقشده و زیبای فیلم با تصاویر توریستی از کوبا و البته ادای دین (بخوانید تقلید) مدام اندی گارسیا از آل پاچینوی کبیر در حرکات و گفتار! 12 فیلمریویو میخواهید؟! یک سفر فرنگ چند روزه برای این خانم مارانای گل ما جور کنید (سه روز بیشتر نشود که طاقت نمیآوریم ها!)؛ ببینید چه کولاکی میکنیم! جایتان خالی، از فتوچینی مکین و لیکور معرکهی آقای سانسورشده که بگذریم، نشستیم هی فیلم دیدیم و تخمه ژاپنی شکستیم! بطری عرقمان را هم از دهانهاش به دست گرفتیم و سرکشیدیم و سیگارمان را هم به جای تراس، جلوی تلهویزیون کشیدیم! شبها هم همانجا جلوی تلهویزیون خوابیدیم! از آبخوردن با بطری هم نهراسیدیم چون در حضور خانم مارانایمان هم گاهی مرتکباش میشویم! 13 واقعن بیدارشدن بدون حضور صبحگاهی ملایم و خندان جناب جوجوی جونیور، لطفی ندارد ها! Labels: سینما، کلن |
2006-09-05 1
ما را در دردسر میاندازید ها! گفتیم به زبان خودش بیایید برای ما رزومه بفرستید بلکه عاقبت به خیر شوید. کار ما هم راحت بود. صد و خوردهای آدم اینجا را میخوانند. با حساب ما بیستدرصد علیالقاعده باید مهندس باشند. ما حسابمان سالها است که دیگر خوب نیست. یعنی آنوقتها خوب بود اما از وقی دچار عدم قطعیت شدهایم، خیلی مطمئن نیستیم از جمع و تفریق. این وسط هی ذهنمان میپرد. مثلن فکر میکنیم اگر واقعن دو دوتا بشود پنجتا، از این کائنات ما چی کم میشود، به شبهای بیخوابی شما چی اضافه میشود، به حال محصولات کارخانهی دورکس چه فرقی میکند و الخ! اینها را گفتیم که بگوییم پیش خودمان حساب میکردیم یک بیست تایی رزومه به دستمان برسد. صد و خوردهای هم کامنت از آنهایی داریم که قرار بود اعلام برائت کنند از این فراخوان! هم فال بود هم تماشا. حالا دو سه روز است کارمان درآمده. در روزنامه آگهی کردیم. جای شما خالی، سی تا ریبون فکس عوض کردیم! حدود 500 تا رزومه رسیده؛ همه مهندس، آقا، گل! بررسی رزومهها و تصمیمگیری هم رفت در پاچهی مبارک ما! ما هم که حساس و دلنازک! دلمان نمیآید کسی را حذف کنیم. همینجور هی نشستیم دستهبندی کردیم. هی دستهبندی کردیم. هی دستهبندی کردیم. تا امروز شده 7 دسته! آن دستهی اول که باید فوری با ایشان تماس بگیریم، شده است حدود 17 نفر. سرِکاریم ها! مصاحبه و اینا! هی میرویم، برمیگردیم، به قیافهی طرف نگاه میکنیم (آخر ملت فتوکپی شناسنامه و گواهینامهی رانندهگی و اینها فرستادهاند!)، دلمان میسوزد، یک دسته ارتقاءاش میدهیم، بعد دچار عذاب وجدان میشویم، بقیهی آن دسته چه گناهی کردهاند، چرا بین شما آدمهای فانی فرق میگذاریم، این است که دفعتن همه را میبریم یک دسته بالاتر! زئوسمان شاهد است تکتک رزومهها را موبهمو خواندهایم. نه به خاطر مرض خواندن که داریم ها، نع! روحمان نازک است! آخر طرف با سی سال سابقهی خفن که جور کرده، هنوز دارد دنبال کار در آگهی روزنامه میگردد. یکی نیست بهش بگوید: چهکا میکنی ها؟! او هم بگوید: چهکا میکنم؟! نه، چهکا میکنم؟! دنبال کار میگردم! و بعد ما بگوییم: گو میخوری دنبال کار میگردی!! الان چه وقت دنبال کار گشتنهگیه؟! (فایده ندارد! اگر آن اخبار افغانی را نشنیده باشید، هزار بار هم بنویسیماش، اینجا، اینجوری درنمیآید! مکین تو بگو!) ماشاالله همه هم سرپرست کارگاه بودهاند ارواح عمههاشان! انگار در این مملکت در هر پروژه، سیصد نفر در پست سرپرست کارگاه کار میکنند! طرف مامور تامین آبدارخانه بخش کارگری بوده، نوشته سرپرست کارگاه! ما که از این بالا میبینیم خب! 2 نه واقعن ما که بدمان نمیآید از سیر و سیاحت. حالا این خانم مارانای دوستداشتنی ما آخر هفته دارند با جناب جونیور تشریف میبرند فرنگ، گاس که ما هم سری به این پروژهی اردبیلمان زدیم! (گاس هم نشستیم خانه و یکضرب فیلم دیدیم و وبلاگ نوشتیم، گاس هم رفتیم در معیت آقای بالافشان به دماوند و لوهکباب و شراب مفصل، گاس هم خوابیدیم عین اسب، دلتنگی را چه کنیم؟) ما که ضدضربه هستیم اما اگر یک وقت در لیست مسافران اردبیل که به علت ترمزبریدن هواپیما به دیار باقی شتافتند، اسم ما را دیدید، شما باور نکنید! آخر سر هرمس مارانای ونیزی افسانهای بزرگ که اینجوری نمیمیرد! باید آمپول اشتباهی به ما بزنند تا بلکه رضایت بدهیم به ملکوت اعلیمان برگردیم! پروژه و کار و اینها که میدانید، به قول جناب این بکس ما، فانیاند. ما یکی به نیت آن کباب راستهی گوسفندی و آن عسل مومدار آقای پیرایرانی و آن حلوای سیاه آن راستهی حلوافروشان و هلوهای معرکهی این فصل و بهویژه بال و قیماق صبحگاهی، بار سفر میبندیم. گاس که این وسط چهارتا چیز هم یاد این سرپرست کارگاهمان دادیم. چهار تا جلسه هم با آقایان برگزار کردیم، چهارتا صورتجلسه هم ردیف کردیم، ها؟! داریم یک دورخیزی برای یک کاری در یزد میکنیم که صدایاش همین روزها درمیآید. شیرینی و قطاب و پشمکمان هم زئوس بطلبد، در پیش است! دلمان ناغافل برای کبابترش و باقلا و گردو و اشپل خام و سیر مبسوط تنگ شد! واجب شد سری به کار چمخاله بزنیم. راستی رونوشت قراردادمان را هم از رشت بگیریم. فصل ماهی هم که دارد کولاک میکند! با این وضعیتی که کار لنگرود پیش میرود، گاس که خودمان عزممان را جمع کردیم و رفتیم یک مدتی در همانجا ساکن شدیم تا کار را تمام کنیم و برگردیم. این البته میدانید به وضع هوا بستهگی دارد. مثلن ما هیچوقت در اوج گرمای مرطوب لنگرود، هوس نمیکنیم بازدیدی از کار چمخاله داشته باشیم! شیشلیک که همیشه هست. موضوع این است که دلمان برای آبمیوه توچال تنگ میشود. با آن شیرموز عسلی پر از سرشیرش! به بهانهی نیروگاه برویم یا آن برج کذایی؟! همینجوری الکی حوصلهی کباب تبریز را نداریم. وگرنه گاس که این کار تبریز از همه واجبتر بود سرزدناش! بلند شویم برویم همین امروز یک سری به کارگاه پارک فناوری بزنیم که قزلآلا و عرق دوآتیشه بدجوری به هم میسازند! پ.ن. 1: حالا تو باز بگو این شکم کارِ آبجو است! پ.ن. 2: فکر کنید آدمهای شرکت اینجا را بخوانند! چی فکر میکنند دربارهی ما؟! نه، واقعن چی فکر میکنند؟! پ.ن. 3: من بگردم (کپیرایت آقای ونگزمان) دور این خانم مارانای گلمان که حالا اینها را میخواند و دهان مبارکشان هی آب میافتد! 3 خبری که نباشد، مجبوریم اینجوری چراغ این بارگاه را روشن نگه داریم! شرمنده و اینا! چیمان از این میرزا پیکوفسکی عزیزمان کمتر است که تشریف بردهاند بلاد چین و ماچین و هی مینویسند! بعد هی بگویید فیلترینگ در چین غوغا میکند! 4 یعنی واقعن 27 بند شده بود نادر؟! 5 نامههامان دارد زیاد میشود. مجبوریم بعضیها را که جواب عمومی دارد و سوال عدهی کثیری از شما آدمها فانی است، همین جا پاسخ بدهیم: دخترمان، اس.پی.النگ ات هاتمیل: نه عزیزم، ما اصلن توصیه نمیکنیم در این مقطع موضوع را بیشتر باز کنید. هرچه باشد او هم آدم است. پسر گلمان، آوینوس112 ات یاهو: چشم! قول میدهیم نگاهی به مال شما بیندازیم! پسرکمان، علی546090 ات یاهو: آخر این هم شد آیدی؟! الاغ! دخترم، غزلویزدام ات جیمیل: به روانشناس مراجعه نکنی ها! بیا پیش خودمان! سگات را هم بیاور! بالاخره عمری با هم بودهاید. درست نیست اینجوری! پسرم، هرگز ات ورلدآوآس: به این سختی هم که شما میگویی نیست جانم! ما خودمان یک بار امتحان کردیم، جواب داد. باید به وقتاش کلید کنترل+اف 8 را بزنید. دختر تکافتادهمان، اختون ات هاتمیل: نه دخترم، با سه تا بچه نمیشود. فکر بهتری بکنید! مکین22 ات یاهو: دزد بدبخت! آیدی میدزدی؟ تو سرت بخورد آن ابراز ارادتات! میدانی اگر مکین واقعی بفهمد، میدهد چوقی قورتات بدهد؟! علیرفتی ات تام: میدانم، سرت شلوغ است، به این کارها نمیرسی. ولی پسرم آن دختر هم دلاش میخواهد خب! به چشمهایاش نگاه بکن وقتی یکیشان را از دور میبیند. دوادرمون که زیاد شده این روزها! دورهای، استاژی، چیزی برو! غمزر ات سگالنت: بعله حق با شما است! شیواز ات ریگال: آقا دلمان برایتان یک ذره شده! چرا سری به ما نمیزنید؟! مردیم از بس فرانک خوردیم! هشتارزتب ات المپ: به زئوس ما نبودیم! تابلو را عوض کرده بودند شما گمراه شوید. حالا نقدن با همین آقای الف بسازید. تا فکری به حالتان بکنیم! کوکا ات پرشینبلاگ: ببین دخترخانم من فکر میکنم ما دو تا عین هم هستیم. به بقیه هم ربطی ندارد. تلفنام را برایات میفرستم. حتمن زنگ بزن. باید موضوع مهمی را برایات تعریف کنم! با یک قهوه چهطوری؟ دوتایی، تنهایی، خب؟! مرگ من یک زنگ بزن! عکسام رو هم برات میفرستم! اون وبلاگهای دیگه مال من نیست به خدا! تشابه اسمیه! من فقط مال توام جیگر! 6 راستاش گاهی وقتها که وبلاگ یکی از رفقا را باز میکنیم و با یک پست طولانی طرف میشویم، احساس خوبی بهمان دست میدهد. شبیه به فکرکردن به لذت بلندمدتی که در پیش داریم. صفحه را سیو میکنیم. کارمان که تمام شد، باقی پنجرههای باز را میبندیم. دستور میدهیم برایمان دیشلمهای مهیا کنند. چپقمان را میدهیم چاق کنند. صفحهی سیوشده را باز میکنیم. قورتی از دیشلمهمان مینوشیم. آتشی به چپقمان میدهیم، تکیه میدهیم، مونیتور را میچرخانیم تا بهترین دید را برای ما که یله شدیم، داشته باشد، دود مربوطه را بیرون میدهیم و شروع میکنیم به خواندن. حالا متن خوبی باشد و سرذوقمان بیاورد که دیگر فبهالمراد! (گاس هم که این را گفتیم که خودمان را توجیه کرده باشیم!) 7 وبلاگنوشتن ما هم گاهی میشود در حکم جایزهای که به خودمان میدهیم. کارهایمان را راست و ریس میکنیم. قهوه و توتون و آتشمان را دم دست میگذاریم. دوروبرمان را خلوت میکنیم و استارتاش را میزنیم. معمولن هم نمیدانیم به کجا قرار است برسیم آخرش! میرویم تا کشف کنیم. خودمان را. داریم فکر میکنیم مثل این است که یک تکه از خودت را جدا کنی، بیرون خودت بگذاری و بعد هی تماشایاش کنی و کشفاش کنی و دورش بگردی!! (خب پیش میآید که خیلی وقتها شرمنده هم میشویم! اما وقتی پیش میآید که در دیدارهای بعدی با آن تکه از خودمان، هنوز هم سرمان را بالا میگیریم، نمیدانید چه کیفی میدهد!) 8 داریم سنگی بر گوری جلال را دوباره میخوانیم. بعد از بیست سال شاید! همان وقتها هم با سوالهای زیادی که برایمان پیش آمده بود، احساس میکردیم که با چیز عجیبی طرف هستیم. این بار فکر میکنیم اصلن در کل نوشتههای آقای آلاحمد این یک چیز دیگر است. نظیر ندارد. نه در خودش نه در پیراموناش. این همه خودافشاگری و خودویرانگری و برهنهگی. یاد بعضی وبلاگها میافتیم که فکر میکنند با جسارت دارند خودشان را پیش ملت لخت میکنند. و خب، گاهی اسم و رسمشان هم معلوم است. فقط مقایسه کنید با کار این آقا در آن سالها. معروف و مشهور باشی و این جور چیزها را در کتاب چاپ کنی! آقای آلاحمد اگر وبلاگ داشت چهها میگفت! پ.ن. تازه دارد شیرفهممان میشود که همان چندتا کتابی که در آن سالهای نوجوانی از آقای آلاحمد خوانده بودیم، با فرم نوشتاری ما چه کرده که هنوز که هنوزه، یک جاهایی خودش را بیرون میزند و بعد که دوباره رجوع میکنیم، میبینیم که چه تاثیری گل و گشادی از سبک نوشتن جلال گرفتهایم. (این خودافشاگری لایت را هم از سر هرمس مارانای بزرگتان داشته باشید!) با محتویات باقی کارهای آقای جلال خیلی کاری نداریم. گاس که خیلی جاها هم عقاید و نظریاتاش را نپسندیم. ولی نمیتوانیم منکر این لحن روان، ساده و خوشآهنگاش باشیم که! میتوانیم مکین؟! 9 چهقدر ما خودشیفتهگی کردیم در این پست! پس تا تنور داغ است این را هم بگوییم و برویم: انصافن چندتا وبلاگ سراغ دارید که لحنشان هی دارد ماراناییکتر میشود، ها؟! 10 نه، واقعن 27 تا خیلی زیاد است نادر! 11 نه ماشاالله این آقای ساسانخان م.ک. عاصی هم در حاشیه غوغایی میکنند ها! |
2006-09-02 1 وبلاگ حافظهی من شده. حافظهای که خیلی هم نمیتوانم به دلخواه خودم در آن دست ببرم. این تعبیر معرکه را از آقای ساسان م. ک. عاصی داشته باشید. خصوصن آنجایی که قید «خیلی» را به کار میبرد. 2 داشتیم تصور میکردیم چه عیش مدامی بود اگر پیرامون ما هم مثل آپارتمان آقای ریچارد اودون بود. باید اعتراف کنیم همین آقای اودون بود که ارج و قرب عکاسی پرتره را به ما بازگرداند و شوری در ما بیدار کرد که حالاحالاها خاموش نخواهد شد. هنوز هم هربار سری به عکسهای ایشان میزنیم، ناغافل اشتیاق وافری از یک جای وجود ماراناییمان قلقل میکند و بدجوری هوس میکنیم دوربینمان را برداریم و کلیککلیکای راه بیندازیم. 3 سرعت اینترنت اصولن در المپ ما تعریفی ندارد. گاس که علتاش ولگردیهای بیشمار آقای زئوس باشد و چتهای ابدیاش و جستجوی پایانناپذیرش در این سایتهای غیراخلاقی. یا گاس که اخبارگردیهای بیهدف آتیلا و وبلاگخوانیهای مشکوک آفرودیت خودمان. هرچه هست، نتیجهاش این است که ما با میلی شدیدی که برای گشتوگذار در این فرینکلگالری و تماشای مجموعهی باشکوه آرشیو عکسهایاش داریم، انگشت حسرت در گوشمان کردهایم. (المپ اینجوری است دیگر؛ گیر ندهید!) 4 راستاش اول میخواستیم یک گوگلی بکنیم دربارهی این خانم سلما رفیعی اما تا این لحظه هنوز فرصتاش نشده. نقدن توصیهی شدید میکنیم این سه داستان ایشان را در همین آخرین شمارهی ماهنامهی هفت بخوانید. علیالخصوص آنی را که دربارهی دختری است که مرده و زیر قبر است و نامزدش هی به دیدارش میآید و مشعوف شوید از این زاویهی دید فوقالعادهای که انتخاب کرده و تلفیق ملایم و نامحسوس عالم مادی و عالم ماورا. آن محمد همتیاش هم که کولاکی است در خلاقیت. در سفر هوایی به این اردبیل شما بودیم که بیهوا رفتیم سراغ این قصهها و هوش از سرمان پرید و فیلمان یاد هندوستان المپ کرد. (توضیح ضروری: هندوستان المپ دقیقن در مجاورت پاکستان المپ است!) خلاصه کسی از شما آدمهای فانی از این سلماخانم خبری اگر دارد، یک ندایی بدهد. 5 بعید میدانیم تا حالا خودتان نخوانده باشید اما سر هرمس مارانای بزرگ دل رئوفی دارد و قلبن راضی نمیشود این سخنان گهربار حضرت آقای مشکینی را (که در مجموع یک ده بیست سالی از این آقای نوح ما کمتر عمر کردهاند) خودش تنهایی بخواند و قهقهه بزند. (مکین قهقهه یا قهقهه یا قهقهه یا که چی؟!) فرمودهاند (شرق چهارشنبه): «تنها حکومت مشروع جهان، حکومت ایران است... حکومت ما از تمام لحاظها مورد تایید و امضای معصومین است. ما این سعادت را داریم. هر فردفرد ملت ما، هر قانونی از قوانین کشور را به قصد قربت به جا آورد، ثواب دارد در غیر این صورت گناه کرده است... سال قمری سرشار از فیض آسمانی است. ماههای پرفضیلت، اعیاد، ایام سوگواریو... اما یکی از این روزها را در سال شمسی پیدا نمیکنید. تمام داراییهای آن یکی روز نوروز است. در حالی که سال قمری ایام حرام و احکام ثلاثهی حج دارد. اعتکاف در ماه رجب است و ملت ما به ویژه جوانان در حال احیای این سنت هستند.» دربارهی تفاوت انسان و حیوان هم فرمودهاند: «همهی حیوانها دهان خود را به سمت غذا میبرند، اما انسان غذا را به سمت دهان میبرد.» و آنوقت همهی این درفشانیها در آخرین اجلاس رسمی نمایندهگان دورهی سوم مجلس خبرگان رهبری که ایشان رییساش هستند، رخ داده است! انصافن داشتیم فکر میکردیم این مجلس خبرگان رهبری شما هم جای جالبی است و موجوداتی در خودش میپروراند ها! 6 حالتان را بگیریم؟ مرگ با چشمان باز در انتظار کسانی است که با مصرف قرص برنج دست به خودکشی میزنند. مرگ با چشمان باز از معدود انواع مردن است که فرد تا آخرین دقایق حیات پرزجرش، بیدار و هشیار است و ثانیهثانیه تمامشدن و محوشدن و ازبینرفتن خودش را نظاره میکند. دردی مضاعف که طاقتی فوقبشری میطلبد از سرگذراندناش. تصویر اینجور عریان و هشیار، دردکشیدن تا مردن، چند روز است که ولمان نمیکند. شما آدمیان چه کارها که با خود نمیکنید... 7 در راستای حمایت شما بدجوری طلبه شدیم بازگشت نرگس یا نرگس در نیویورک را بنویسیم. گاس که مقادیر متنابهی کشتوکشتار هم در آن گنجاندیم تا روی آقای تارانتینو کم شود. گاس هم که اصلن به روی مبارک نیاوردیم و چیزی در این باره ننوشتیم! 8 همینجوری کترهای، بیهوا، ناغافل، بدجوری هوس کردیم الان که در ابتدای تاریکی است، در میانههای زمستان بودیم و برفی سبک و پاک روی همهچیز را گرفته بود و هوا از آن هواهای صاف شفاف تمیز سرد بود و ما داشتیم سیگاری میگیراندیم و حرکت سرخوشانهی دودش را در پیرامونمان مشاهده میکردیم و سیگار، تازه بود و تازه آن نوار باریک شفاف را از روی پاکتاش برداشته بودیم و آن صفحهی آلومینیومی را با فشار مختصری کنده بودیم و اولین بوی درون پاکت را استنشاق کرده بودیم و از احساس باریک بوی مبهم الکل در ابتدای هر پاکت نو، سرمست شده بودیم و سیگار اول پاکت را حالا داشتیم دود میکردیم. زمستان هم عالمی دارد ها! 9 ما مدتی است داریم فکر میکنیم از توالت بهتر، جا برای تاملات فلسفی و تفکرات خلاقانه و نتایج عالیه، زمان پرواز است. حالا امتحان نکردیم اما گاس که توالت هواپیما چیزی بشود در مایههای نور علینور! 10 مملکت جالبی دارید ها! در متنهاعلیه شمال شرق پایتختاش، به فاصلهی تقریبی بیست/سی کیلومتر از هم دو فقره رستوران موجود است. اولی را اگر چادر به سر نداشته باشید، از در راهتان نمیدهند. دومی بر سر میز، برایتان عرق مطلوب و اگر شانس داشته باشید و به وقت رفته باشید، شرابی سرو میکنند که خاطرهاش تا مدتها ولتان نمیکند! 11 توتون پیپمان تمام شد وگرنه گاس که هنوز حرف داشتیم که بزنیم! |