« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2007-07-31 1 این که این دو تا آدم فانی، آقای مشکینی و آقای برگمان، تصادفن در یک روز آمدند این بالا، سر هرمس مارانای بزرگ را میخنداند. داشتیم فکر میکردیم فقط برای سه دقیقه کارهایتان را بگذارید کنار و بنشینید فکر کنید - حالا خواستید هم میتوانید ایستاده فکر کنید، ما که از این خردهخدایان سامیِ شما نیستیم که همهچیز را دیکته کنیم و انتظار داشته باشیم بیخود و بیجهت، اجابت کنید – از هر کدام از این دو نفر، چه چیزهایی به یادگار روی این کرهی زمین شما مانده است. یعنی کلاهتان را قاضی کنید و ببینید از این رییس مجلس خبرهگانتان و آن پیرمرد دوستداشتنی – که هنوز هم نمیدانیم چهطور میشود که از این سینمای کندِ آرامِ بیاتفاقِ کمپرسوناژِ کملوکیشنِ کمدیالوگ، این همه لذت برد. که چهگونه است که هی دلمان برای تکتک نماهایی که این آقا با این شفافیت و تروتازهگی ابدی خلق کرده است، تنگ میشود. که انگار این ساراباند را گذاشته بودیم کنار تا آقای پیرمرد بیاید همین بالا، کنار دست خودمان بنشیند و با هم تخمه بشکنیم و غیبت کنیم، بعد ببینیمش. که هی یاد آن تصاویر هولناکی که از تنهایی انسان به ما نشان داده است، بیفتیم و لذت ببریم از این دردِ جاودانهی تنهاییِ آدمها. که این اصلن کلوزآپ را و زن را و چهرهی بازیگر و چین و چروکها و نگاهها و سکوتها و رنگها و قابها را اصلن از سینمای همین آقا یاد بگیریم. هی... – از هرکدام، چه مانده است، (جز سرنگ انسولین! ) نشستهایم اینجا، منتظریم آقای مشکینی هم برسد. کمی با آقای برگمان سر به سرش بگذاریم و بخندیم. یادمان باشد دربارهی لیست نمایندهگان مجلس هفتم که به مهر و تایید آقای امام دوازدههمتان هم رسیده، حتمن از ایشان بپرسیم! آقای برگمان که از همین حال و با این هیستوریای که در همین چند ساعت در باب آقای مشکینی به ایشان دادهایم، کیفش کوک است و آن خندهی دلنشینش را بر لبهایش دوخته و بدجور بیتابی میکند تا آقای مشکینی کارش با نکیر و منکر تمام شود و گذارش به اینجا بیفتد. 2 یادتان هست یک بار برایتان از جهانِ داستانی خانم رولینگ نوشته بودیم و این که چه طور دارد ثابت میکند که خدا و دین و تمام متعلقاتِ بیاساسش، چیزی اضافی است؟ که در تمام این دنیای هری پاتری، اثری از متافیزیک سامی نیست؟ که اصلن – لابد بدون این که خودش بداند – دارد جهانی تمامن اومانیستی خلق میکند که انصافن کامل و جامع و مانع هم هست؟ حالا این خانم لیلای لرستانی، برداشته متنی به غایت بامزه نوشته و شده، مستند هری پاتر. همین امشب (سهشنبهشب)، همین شبکهی دوی تلهویزیون دولتی ما هم آن را با مونتاژی الکی از فیلمهای هریپاتر و ارباب حلقهها و جنگیر، آن را پخش کرد و یکی از مفرحترین لحظاتِ تماشای مزخرفات تلهویزیونِ وطنی را برای سر هرمس مارانای بزرگ ایجاد کرد. باور کنید – ای کاش جایی بود که ما کل متن این برنامه را برایتان از آنجا کپیپیست میکردیم. تا دو روز بساط خندهتان جور بود. – فقط دلمان میخواست همه دور هم نشسته بودیم و یک شکم سیر میخندیدیم. فرندز و برره و اینها جلوی این برنامه، مثل کونهی خیارهای قدیم، تلخ و عبوساند به زئوس! نه، طاقت نمیآوریم. چندتا فرازش را همینطوری سلکشن میزنیم برایتان: در مجموعهداستانهای هری پاتر، همهچیز وارونه جلوه داده میشود. جادو و جادوگری که پدیدههایی شوم و اهریمنی هستند و هرکس در دنیای واقعی دنبالشان برود، بدبخت میشود، به عنوان ارزش معرفی میشوند و استفاده از آنها مجاز است./ قهرمانهای داستان، هیچکجا برای حل مشکلاتشان دست به دعا برنمیدارند و همه جا فقط به خودشان و شجاعت و جسارتشان اکتفا میکنند. حتا برای درمان بیماریها هم به جای طلب شفا از خداوند، سراغ گیاهان و جانوران عجیب و غریب میروند./ به جای استفاده از کتابهای آسمانی، سراغ کتابهای جادویی و شیطانی میروند./ به جای پیروی از راه پیامران، از معلمان خود پیروی میکنند./ جای قطب خیر و شر در مجموعهی هری پاتر عوض شده است. (باور کنید همین را میگفت!)/ آموزش رفتارهای نادرست به کودکان، نظیر تحقیرکردن عمو، اذیتکردن مالفوی در هاگوارتز، سرپیچی از قوانین مدرسه، میل به پیروزی، رقابت برای موفقیت، تنها به خود اتکاداشتن، تنفر از دشمنان، دزدیدن موی آدمهای بیگناه دیگر برای درستکردن معجون تغییر قیافه (حالا لابد شما باور نمیکنید اینها را و میگویید سر هرمس دارد از خودش در میآورد. اما باور کنید! بعید نیست که در همین روزها دوباره این مستند بامزه تکرار شود)/ غذاهای چندشآور/ تبلیغ بازیِ خشنی به نام گوییدیچ که در آن اثری از تفکر نیست و همه میخواهند به جای ورزش سازنده، به هر قیمتی برنده شوند./ مکان میرتلِ گریان را در توالت قرار دادن و توهین به شخصیت و حرمت انسانی وی./ تغییردادن شکل و ظاهر اشیا و موجودات علارغم میل باطنی آنها با جادو (عمق حماقت است این یا خانم لیلای لرستانیِ نویسنده هم یک طناز بزرگ است و جماعت مدیران تلهویزیون را بدجوری سرکار گذاشته و الان دارد به ریش همهشان میخندد؟!)/ تصویرکردن شخصیتهای منفی داستان با چهرههایی زشت./ واکنش تند معلمان و والدین در دنیا به مجموعهی هری پاتر./ سینما کلن ابزاری است برای گسترش بیایمانی و البته استثناهای صادق و درستگویی مثل چاپلین و مایکل مور (یا شورتِ مرلین!) هم در خودش دارد./ افسانهها کلن همه در راستای دین هستند و مملو از مضامین دینی ولی خانم رولینگ (که فقط ماندهایم چهطور صهیونیست خوانده نشد در این مستند!) دارد با دوبارهسازی افسانهها، از آنها دینزدایی میکند./ ... فایده ندارد. تا نبینید این مستند را، به عمق طنز ماجرا پی نمیبرید. داشتیم فکر میکردیم به هرحال یک چیزی که پدیده شد، بر تلهویزیون وطنی ما واجب شرعی – درست مثل وقتی که شرافت به انجام میرسد و نوبت حمام میرسد! – میشود که نسبتش را با آن معلوم کند. وقتی اومانیسمِ لجدرآرِ هری پاتر این طوری جهانشمول میشود و میلیونها نفر مشتری آن میشوند، چه میماند برای علما جز حرصخوردن و فحاشی. گاس هم نشستیم و این کتاب هفتم هری پاتر را برایتان با همین عینک این مستند فوقالذکر، رمزگشایی کردیم تا بفهمید که از چه کتاب شیطانی و ضدخدا و بد و پدرسوخته و عوضی و مادرقحبه و شرور و نامرد و کثافت و تخمسگ و لیبرال و دموکراسی و کاندولینا رایس و دوم خردادی و مزلف و بدحجاب و مانتوکوتاه و دزآکسهای دارید این همه مشعوف میشوید! 3 رویمان به دیوار، یک کاری کردهایم که شرم و حیای المپیمان اجازه نمیدهد آن را برایتان همینجوری بیمقدمه تعریف کنیم. حالا گاس که مکین اگر بود، با آن بیحیاییِ ذاتیش، همچین بلندبلند برایتان تعریف میکرد. این جوری است که مجبوریم، مجبوریم یواشکی اعتراف کنیم که به همت این آقای نیمِ مهربان که باید تا حالا یک دوسههزار کیلومتری از ما دور شده باشد، دوسهشب پیش، دو فقره بلیتِ کنسرت خصوصی آقای محسنخان نامجو به دستمان رسید و با سری افکنده از شرمندهگیِ پیش ذوستان، با خانم مارانای دوستداشتنیمان، دو نفری – یعنی حتا جناب جونیور را هم پیچاندیم – به خانهی زیبایی در دزاشیب رفتیم و دو ساعتی مهمانِ مهربانی صاحبخانه و ساز و آواز بینظیر این آقا بودیم. نمیتوانید حدس بزنید شعفی را که نصیبمان شد. همانجا، خانم کوکا شاهد است، هی از زئوس میخواستیم قسمتتان کند که باشید و ببینید چه طوری میشود که تمام این دهپانزده ترانهای را که بارها و بارها شنیدهاید، در اجرای رندانهی زندهی آقای نامجو، اصلن یک اثر هنری متفاوت میشود. که چه طور تصویر اداها و میمیکهای چهرهی این آقا هنگام اجرا، از خنده رودهبرتان میکند. که برایتان بگوییم که لذتبردن از موسیقیِ زنده یعنی چه. که فراموش کنید آن مدلِ کلاسیکِ گوشدادن به موسیقی را وقتی میبینی که چهطور ملت یک لحظه هم خنده از روی لبشان نمیرود بس که اتمسفر سرخوشی بر مجلس حاکم است. ها راستی یادمان باشد دفعهی بعد، بغلی با خودمان ببریم که این همه نگاهِ حسرتبار به آن جماعتی که آن طرف نشسته بودند و کیفشان هی مرتب کوکتر میشد، نیندازیم. باور کنید که یاد همهی شماهایی که طنز غریب و شگرف کارهای این آدم را درک کردهاند و از موسیقی این آقا لذت بردهاند و میبرند، بودیم. اصلن گاس که طاقت نیاوردیم و در همین خانهی خودمان، به مدد مهربانیِ بیانتهای خانم مارانایمان – دقت داشته باشید که این دقیقن هندوانهزیربغلدادن نیست ها! – یک اجرای خصوصی برای آقای نامجو گذاشتیم و لابد همینجا یا یک خرده آنورتر هم اعلام کمی تا قسمتی عمومی کردیم قضیه را. درضمن این را به ئهسرینخانممان هم بگوییم که انصافن نوبهاری بهتر است که با همان سهتار اجرا شود تا گیتار! و این که کلن جبر جغرافیایی را اگر همه با هم بخوانند، چیز غریب دوستداشتنیای میشود. و این که یادتان باشد که از اول مجلس تا آخرش، گیر ندهید که ای ساربان بخواند. چون نمیخواند و هی میگوید: بیخیال شو این یکی رو! و این که این آفت را اگر آمد در اینترنت، ما را هم خبر کنید. و دههی شصت را هم همینطور. و بالاخره این که داشتن یک سی دی ارژینال باکیفیت از آثار این آقا که اتفاقن زیر نظر خودش تکثیر شده و پول بالای خریدنش میدهید هم عالمی دارد. (خب خدایان هم گاهی مجبورند، نمیفهمند، مجبورند پزِ بعضی چیزها را به بعضیها که آنطرف نشستهاند و نیامدند بدهند دیگر!) بعدالتحریر: ها! آقای آنتونیونی عزیزمان هم انگار دارند میآیند. یادمان باشد دربارهی این یکی دیگر باید یک شبِ هفت مفصل بگیریم با آن همه حالی که در همان اوان جوانیمان، به کلیت زندهگیمان دادند. |
2007-07-23 آمدیم چند تا چیز بگوییم و برویم. همین. باز نروید غر بزنید که پست شونصدخطی میخواهیم و اینها، ها!
اول این که این هزارتوی رنگ را بخوانید. از تنور درآمده. ما که نقدن جز قصهی خودمان، نوشتهی آقای بامداد/بیگناه/کودک تنها/گلکو (بگو چی صدات کنم!) را تا همین الان خواندهایم. طرح جلد این شماره و معرفی گوربهگور هم لابد از تراوشات سر هرمس مارانای بزرگ است. دوم این که این دختر تعمیدیِ ما ( خب باقی دختران و پسرانمان لابد هنوز غسل تعمید نشدهاند که این یکی هست) دوباره شروع کرده است با خودش حرفزدن. از دست ندهید. سوم این که این خانم و این آقا ظاهرن مناسبات زناشوهریشان را رسمن آغاز کردهاند که میدهیم برایشان این بالا، اسفند اعلا دود کنند. چهارم این که قضیه کارساز بود آقای ب! غمگین که نشدیم هیچ، کلی هم خواب از سرمان پرید و زود بیدار شدیم خیر سرمان! پنجم این که اگر دور و برتان مهندسی، چیزی برای سرپرستی یک پروژهی تکمیل و بازسازی یک ساختمان حدودن سه هزار مترمربعی سراغ داشتید، خبرمان کنید. گاس که آرشیتکت کارگاهی (داشتیم قبلن همچین ترکیبی یا بدهیم سند بزنند به نام خودمان؟!) باشد، چه بهتر! ششم این که برای معماران گاس، دنبال یک نقشهکش/ دیزاینر/ دِوِلُپر میگردیم. هفتم این که داریم دوسهروزی میرویم ولایت اجدادیِ زمینیمان، مشهد. زعفرانی، شیشلیکی، چیزی نمیخواهید؟ هشتم این که هزار سال است میخواهیم جواب آن ایمیل محبتآمیز آقای رضا قاسمی را بدهیم، نمیدانیم چرا نمیدهیم. (ربطی به شما داشت این بند؟!) نهم این که لابد این خانم فالشیست ویسکی خوب نخورده. یا جای خوبی و با آدمِ درستی نخورده که این حرفها را میزند. دهم این که خانم مارانا از آن طرف میفرمایند بنویس اگر کارگر/ پرستار بچهی خوبی هم سراغ دارید – بعله میدانیم که ترکیب کمیابی است – خبرمان کنید. یازدهم هم فعلن ندارد. |
2007-07-20 ![]() 1 پریسیلا، همین به خودی خود کافی است که من را خوشحال کند، وقتی که گردن درازم را روی گردن تو خم میکنم و گاز کوچکی از پشم زردت میگیرم و تو سوراخهای بینیات را گشاد میکنی، دندانهایت را نشان میدهی و روی شن زانو میزنی، کوهانت را تا سینهی من پایین میآوری تا بتوانم به آن تکیه دهم و از عقب خودم را به تو بچسبانم، روی پاهای عقبم بلند شوم، وای چه شیرین است به یادآوردن غروبهای صحرا هنگامی که بارت را از زین به پایین آوردهاند و کاروان پراکنده شده و ما شترها ناگهان سبک شدهایم و تو شروع به دویدن میکنی و من به دنبالت میتازم، و در نخلستانی به تو میرسم. از داستانِ میوز، تیصفر نوشتهی ایتالو کالوینو ترجمهی میلاد زکریا نشر مرکز 2 آقای کالوینوی کبیر، در ادامهی سریقصههایی که در آنها، با آمیزهای از کمدی و ریاضیات عالی و فیزیک و زیستشناسی، شیرینکاری میکند و سرگرمی میآفریند، انگار همهی ایدههای داستانی معرکهاش را در همان مجموعهی کمدیهای کیهانیاش، مصرف کرده است. این طوری است که مجموعهی دوم که تیصفر نام دارد، تقریبن خالی از جنبههای داستانی میشود، و بیشتر بازیگوشیهای مفرحی است با متریالها و اعداد و دادهها، با زمان و واژهها و فرمهای روایی که در مثلن قصهی منشآ پرندهگان به اوج میرسد و انگار با یک کمیکاستریپ متنی سروکار داریم. با سواستفادهی جذاب و خلاقانهای از عناصر کمیکاستریپ در پیشبرد داستانی خالی از تصویر. 3 در این هزارتوی جدیدی که گاس تا اینها را پابلیش میکنیم، از تنور درآمده باشد، برداشتیم یکی از قصههای قدیمیِ موسیو ورنوشمان را به جای نوشتهای از خودمان جا زدیم. گاس که بروبچههای شبکهی پیام، هنوز این قصه را یادشان باشد. خودشان بزرگواری کنند و به روی مبارک نیاورند. 4 داشتیم فکر میکردیم که به جای این قصهای که چپاندهایم به هزارتو، بنشینیم و در باب بیرنگی متن بنویسیم. این که چه گونه است که رنگ در کلمات در نمیآید. این که اگر نخواهیم هی بنویسیم قرمز، چه طور نمیشود که از لابهلای کلمات، قرمز را احساس کرد. یا این میل غریب به سیاهوسفید که هیچوقت کهنه نمیشود و هنوز هستند عکاسانی که با فیلمهای سیاهوسفید کار میکنند یا دیجیتال عکاسی میکنند و بعد، رنگها را حذف میکنند. چه دشمنیای دارند جماعت عکاس با رنگها؟ چرا این همه گاه، رنگ مزاحم برداشتی است به نام عکس از واقعیتی که دیده میشود؟ چهگونه است که عکس سیاهوسفید – بخوانید فقدان نهچندان تاسفانگیز رنگ – این همه گاه به واقعیت نزدیکتر است؟ نکند که رنگها اضافههایی هستند بر طبیعت؟ راست میگویند که نوزادان از ابتدا رنگها را تشخیص نمیدهند و دنیا را خاکستری میبینند؟ چرا این همه اصرار داریم که رنگ را وارد فضای شهری کنیم و بعد، یک جماعت پررویی هستند که هی رنگها را برمیدارند و به جایش خاکستری میگذارند تا جهان را خلاصه کنند و مواظبِ ما باشند تا حواسمان به رنگها پرت نشود و از نکتهی اصلی غافل نشویم؟ هان مکین؟! 5 از چند سالهگی است که این میل غریب به بازگشت، ما را در خود فرا میگیرد؟ دقیقن چند ساله باید باشیم تا از ته دل بخواهیم – و ادا درنیاوریم و تقلید نکنیم – که زندهگی شهری دلمان را میزند و میخواهیم گریز بیهودهای بزنیم به دنیای ماقبل مدرن، به روستا، به طبیعت؟ که این همه دستگاههای رویاسازی – سینما و تیاتر و ادبیات و نقاشی و ... – دارند مدام این آرزوی محال را تصویر میکنند که دلمان را خوش کنند که بعله، میشود برگشت و همهچیز سرجایش هست، همان جور یک روز ترکش کردید و برای همیشه به شهر آمدید و در ساختمانهای شیشهای شفاف، روز و شبتان را با اعداد مصنوع گذراندید. داشتیم a good year آقای رایدلی اسکات را میدیدیم. و خب بماند که چهقدر افسوس خوردیم از این همه ایدههای پیشپاافتاده و سمبولیسم اسنوبپسند که پراکنده شده بود در فیلم، لابد برای هضم آسان تماشاگرهای بیحوصله و کمتجربهی سینای هالیوود. داستان فرار ناگزیر مردی بهشدت پرکار و موفق در دنیای بورس لندن، به روستای بچهگیاش در فرانسه. و همینجوری خودتان ساموار، اضافه کنید بازگشت به معصومیت و عشق و شراب و کودکی و اینها! چهقدر این قصه تکراری است! داشتیم فکر میکردیم چرا این همه این کهنایده، این آرکیتایپِ بازگشت، طرفدار دارد؟ کجای کار را ما، سر هرمس مارانای بزرگ، هنوز نفهمیدهایم در کار شما آدمهای فانی؟ نکند که چند سالی بگذرد و باز، این مکین بردارد همین حرفهای الان ما را پیدا کند از آرشیو و بگذارد زیر حرفهای سالهایی که نیامده است و ببینیم که ای دل غافل! ببین که چهطور یک روز این میل شدید به بازگشت را نفی کرده بودیم و حالا – همان سالهای آتی – این همه دلمان میخواهد به چیزی دور در گذشته برگردیم، به معصومیتی از دسترفته. این مسالهی غامض ِنوستالژی هم ولکنِ ما نیست ها! حالا هی بیا و عکسهای کودکیت را پابلیش کن ئهسرینخانم! 6 جناب جونیور، صبح که از خواب بیدار میشوند، اولین کلمهای که بر زبان جاری میکنند: آبجو نِی! یعنی آبجو میل دارند با نِی! 7 زئوس را شکر که استعداد موسیقیِ جناب جونیور، به ما نرفته است. وگرنه ممکن نبود که برای دقایق طولانی بنشیند جلوی پیانو و ملودی تولدتمبارک را تمرین کند و انصافن برای موجودی یک و خردهای ساله، خوب هم دربیاورد! 8 اجباری هم بود اجباریهای قدیم (کِرم است دیگر لابد این نوستالبازی!) روزهای اول، فرصتی بود که هنگام اجباریکردن، فیلمی هم ببینیم. یعنی روزنامهمان را میخواندیم، دوسهتا تلفن میزدیم، ایمیلهایمان را چک میکردیم و با خیال راحت، فیلمی رویت میکردیم. این ماجرا ختم به خیر نشد البته. فیلمدیدن حذف شد، چککردن ایمیل حذف شد، تلفنهایمان را هم در راه میزنیم. حالا اجباریِ ما محدود شده به خواندن روزنامه، روزنامهمان را میخوانیم، پشتی صندلی را تا جایی که جا دارد، خم میکنیم، دقایقی چشمهایمان را میبندیم در این خلآ خودساخته، و بعد، باروبندیلمان را برمیداریم و اجباریِ امروز هم تمام میشود. سخت میگذرد سربازی، ها! 9 در راستای بند 5، یاد آن میل شدید به چوپانیتِ میرزای عزیزمان هم افتادیم! 10 یادمتان باشد یک زمانی چیزهایی بنویسیم در خدمت و خیانت فرندز. مثل هر مادهی مخدر دیگری، ترککردنش عوارض تحملناپذیری دارد. – بعله هنوز هم بعد از چند ماه، داریم از فرندز حرف میزنیم! – یکیش این که جلوی روند فیلمدیدن آدمها را میگیرد. یعنی خیلی راحت برایتان بگوییم که در این چند ماه اخیرِ بعد از فرندز، این فیلم آقای رایدلی اسکات، اولین فیلمی بود که رسمن ما و خانم مارانای دوستداشتنیمان، نشستیم و سرِ دلِ راحت، آخرشبی، مورد تفقد قرار دادیم! 11 یک اشتباه بسیار بزرگی از سر هرمس مارانای بزرگ سر زده است. – بزرگان، اشتباهاتشان هم بزرگ است خب – دیشب، بعد از یک خواب بعدازظهر در جوار جناب جونیور، بعد از یک دوش خنکِ مفرح، بعد از یک لیوان بزرگ قهوهی دمکردهی کوبایی، که خودش را برای یک شادخواری درست و حسابی آماده کرده بود، به جای ویسک، یک لیوان درشت ودکای اوکراینی فلفلی نوشید. و از آن جایی که این موجود به غایت خوشطعم است، فراموش کرد که این همه امشب را به خودش وعدهی ویسکیِ اساسی داده است. و مجبور شد، ؟، مجبور شد با همان ودکا تا آخر شب ادامه دهد. و آدمهای اهل میدانند تفاوت ودکا و ویسکی و کاری که با آدم میکند، از کجا تا کجا است. ساعت حوالی دوی نیمهشب بود و سرهرمس مارانای بزرگ غمگین بود. از این که با خوردن همین چند لیوان ویسکی به جای ودکا، میتوانست کجای آسمانها باشد و نبود. ودکا آدم را روی زمین نگه میدارد. نمیگذارد اوج بگیری. همینجور روی زمین برای خودت خوبی. ویسکی، درستش البته، میبرد تو را به یک جایی در اعماق وجودت، میگذارد که تمام استعدادهای داشته و نداشتهات، بیرون بریزد. پرواز میکنی. باور کنید! (فرانک علاوه بر این که به خاطر بنزین، برای فقط یک چهارلیتری نمیآید، که گران هم کرده است! حالا هی بگویید این سهمیهبندی بنزین خوب است!) 12 از شما چه پنهان، گاهی وقتها فکر میکنیم این سر هرمس مارانای بزرگ هم دارد پیر میشود. یعنی از همان چند سال قبل که بارگاهش را زد (!) دوران طفولیتش را به سرعت پشت سر نهاد و بالغ شد. این چکیدههایی که مکین این پایین دارد از آرشیو ما بازیافت میکند و به خوردتان میدهد، مال همان جوانی و سرخوشی سر هرمس مارانا است. برای یک وبلاگ، انگار عمر پنج-ششساله، زیاد هم باشد. الان برای خودش مرد کاملی شده است. گاس هم در سراشیبی عمر افتاده که این همه گاهی عبوس مینویسد. بیخود نیست که ما این هم روزها، کمتر برایش وقت میگذاریم. خودش لابد بلد است یک جور خوبی ادامه دهد. به جای آن، ترجیح میدهیم این روزها، به کودکی به نام معماران گاس بیشتر برسیم که نام دفتر کوچکی است برای معماریکردن گروهیِ ما و دو فقره از رفقای قدیمیمان. که دارد با شتاب عجیبی بزرگ میشود و گاهی ما از آن عقب میمانیم. آدم کم میآوریم برای انجام کارهایش. گاهی وقتها نمیرسیم درست تربیتش کنیم. کترهای بزرگ میشود و این اصلن خوب نیست. یک شرکت، در خردسالیش، احتیاج به مراقبت دارد. باید زبانِ خودش را بیاموزد نه این که زبان بزرگترهایش را تقلید کند. باید یک جاهایی ادبش کرد. توی دهنش زد. یک جاهایی باید برایش کف زد. باید به افتخار هر پروژهی جدیدی که شروع میکند، برایش شامپاین باز کرد. باید ترمیمش کرد. باید متناسب با رشدش، هی لباسهای بزرگتر برایش خرید. حالا که تصمیم گرفته هیچگاه صرفن روی کاغذ معماری نکند، که معماریکردن برایش همان ساختن و بناکردن است، باید کمکش کرد. تولید نقشه روی کاغذ را خیلیها بلدند. حالا که معماران گاس تصمیم گرفتهاند برگردند به سنت معماران سالهای دور، و بناکنندهی طرحشان باشند، خیلی چیزها را باید فدای این تصمیم کرد. یکی از این چیزهایی که دارد فدای این وقتهای بیشماری میشود که سر هرمس مارانای بزرگ، این روزها به پای معماران گاس میریزد، همین بارگاه است. حالا شما هی بگویید عدد بِدِه! 13 خواستیم غر نزنیم که فرهیختهگی خونمان این روزها خیلی پایین آمده. که خجالتآور است اگر بگوییم در دو ماه اخیر، یک فیلم دیدهایم و یک کتاب خواندهایم! که آخرین کنسرتی که رفتهایم، ارمغانش خواب ناراحتی بود که نصیبمان شد، که گاهی، بعضی روزها، خانم مارانا را بیشتر از دو ساعت در روز نمیبینیم. که جناب جونیور اگر این همه سحرخیز نبود، روزهایی بود که اصلن ایشان را نمیدیدیم. که این همه دلمان برای این چهارنفر و نصفی رفقای چندینسالهمان و قهقهههای مستانهی شبهای خانهدریا تنگ شده است. که زئوس پدر این آقای رازمیک را بیامرزد که هنوز هم میشود که با خانم مارانا، گاهی عالم و آدم را بپیچانیم و سری به لینت بزنیم و قهوهای بخوریم. (انگار زدیم ولی!) 14 برای شما تخفیف میدهیم لابد دخترم! Labels: سینما، کلن |
2007-07-11 آمده بودیم بنویسیم برایتان از هممیهن که جای عکسهای تمامقد و سرمقالهها و صفحات کتابش چهقدر خالی است. آمده بودیم بنویسیم از شرق که زئوس را شکر، هنوز هست و نمیدانیم تا کی. آمده بودیم بنویسیم این ستون بامزهی این مردمانِ خبیثِ آقای کاوهی میرعباسی را از دست ندهید، که ضدفراموشیهای آقای سپانلو را که این بار دربارهی جهانملک خاتونِ شاعره و روابط غیرافلاطونیش با حافظ نوشته، که ادبنامهی دیروزش را که قد سه ماه داستانهای کوتاهِ آخرِ شبیِ توالتفرنگیخوانی دارد، که سلسلهیادداشتهای محسن نامجو را که توسعهی یافتهی همان اولین و آخرین پستِ وبلاگش ، در باب ریتم است، که میرفتاحِ عزیز با کرگدننامهاش و قلندرانِ پیژامهپوشش، که سنت حسنهی استفاده از عکسهای بزرگ، که کاریکاتورهای معرکهی آقای صافی، که عکسها و سوتیترهای رندانهاش را از دست ندهید. که مصاحبهی پریروز آقای جوانفکر، مشاور مطبوعاتی آقای رییسجمهورمان که فرمودهاند: آقای دکتر احمدینژاد با طراحی حسابشدهای در ارتباط با آمریکا اعم از مصاحبههای مکرر با رسانههای آمریکایی و دو سفر به نیویورک، یقهی آمریکا را در خود آمریکا گرفت! را بخوانید و بخندید. که از پدرسوختهگی و بازیگوشی بچههای صفحهی تجسمی برایتان بگوییم که در آن مطالب مفصل درباب عکسِ پولیتزرگرفتهی آقای جهانگیر رزمی، چهار صفحه دربارهی آن عکس کذایی نوشتهاند ولی نتوانستهاند که یک ورسیون دو در دوی همان عکس را یک گوشهای یواشکی چاپ کنند که ملت هم بدانند دربارهی کدام عکسِ اعدام دستهجمعی در کردستان اصلن دارد دعوا و بحث میشود. که باز در مصاحبه با جمشید بایرامی، اصلن دربارهی تعهد اخلاقی عکاس در ارتباط با سوژهاش صحبت بشود و پای آن عکس معروف آقای باطبی وسط بیاید و بلاهایی که سر ایشان آمد، و باز نه اسمی از آن طفلک در روزنامه بیاید و نه همان عکس، دوباره چاپ شود. که هجده تیر بیاید و برود و مجالی نباشد برای نوشتن از آن ماجرایی که قلبِ رهبرِ فرزانهی جهان اسلام را به درد آورد! (الهی بگردم!!) که امروز شد و این تیتر بزرگ انحلال که ما دوست داریم آن را انهدام هم بخوانیم و این مقدمهی درخشان خانم بهناز صادقپور که: سازمان مدیریت و برنامهریزی منحل شد تا دیگر یک نهاد فرابخشی، خار چشم سایر دستگاهها و وزارتخانهها نباشد. سازمان از بین رفت تا درگیری میان ناظر و مجری از بین برود. سازمان منحل شد تا هر دستگاهی خودش بودجهی مورد نظرش را پیشنهاد دهد و بودجهی پیشنهادی با حداقل تغییر به تصویب برسد. سازمان تجزیه شد تا دیگر برنامهریزی در کار نباشد و هیچکس عملکرد پایینتر از اهداف برنامهها را به رخ دولت نکشد. سازمان ادغام شد تا دیگر وزرا اعتراض نکنند که ارزش افزودهی بخش آنها بیش از اعلام سازمان مدیریت و برنامهریزی بوده. یا شاید سازمان از بین رفت چون احتیاجی به مدیریت و برنامهریزی نداریم.
دلمان برای آقای ب تنگ شد ناغافل. |
2007-07-08 |
2007-07-02 حواسام هست پرندههايي كه آنجا نشستهاند/ بيهوده ننشسته باشند/حواسام هست وقت در نشستن و بلندشدن آنها/ تلف نشود./چندمين سيگار است؟/ چند ساعت گذشته؟/ - حواسام نيست- /برف شروع به باريدن ميكند./
به چيزي فكر نميكنم. شهرام شيدايي 1 به قول آقای رولان بارت، در جهانِ مدرن، ابراز احساسات، یک جور رسوایی است. خب گاهی هم دلمان برای جهان قبل از مدرن تنگ میشود. اشکالی که ندارد؟ 2 این تصویر باید از یک جایی آمده باشد. که آدم اسیر خودش بشود. که در خودش فرو برود. که آنقدر کیف کند در این چرخیدن، پرسهزدنهای درونی، که زمان را گم کند. که گیر کند در خودش و دنیای درونش. گاهی، سر هرمس مارانای بزرگ، فکر میکند چهقدر این خود را واکاویدن میتواند به دراگ شبیه باشد. لذتش را میگوییم. همین است که آن مادرمردهای که کراک مصرف میکند، لابد میداند که کرمهایی هستند که دارند در گوشتش میلولند، لابد میداند که دوام نمیآورد. پس چهقدر باید آن لذت، آن درخودفرورفتنش، کیفناک و عظیم باشد، که این همه بیارزد. 3 داشتیم فکر میکردیم مکین این جوری که دارد هرمس مارانای سهچهارسال قبل را میآورد میگذارد اینجا، این پایین، حال عجیب دوگانهای به ما دست میدهد. درد و لذتی است توام. پرسهزدن در نگاهها و لهجهها و الحان قدیمی است. دلت برای خودت تنگ میشود. برای سرخوشیت، برای گستردهگی پدیدههایی که مخاطبشان بودی. برای این ولبودهگی که وقتِ نوشتن از آن برخوردار بودی. برای این بندهای بیربطِ بیخودی ماراناییک که آن وقتها نبود یا کمتر بود. (حداقل دو نفر را میشناسیم که الان دارند میخندند!) گاس هم که دچار آن نوستالژیهای بیمقدار بیخاصیتِ تخمی شده باشیم. کسی چه میداند. 4 میدانید؟ محسن نامجو خودش درجهی حرارت را بالا برده است. آدمی که بههرحال برایش این جوری پیش آمده که حرفهایش – مصاحبهها و نوشتهها – در وهلهی اول اعتراض به وضع موجود باشد، که فریاد باشد، که با موسیقیاش گوش و سنت را به چالش بکشد، باید انتظار این همه فحش و توهین و مدح و تمجید و تحلیلهای آبکی را هم داشته باشد. زیاد حرف میزند. این را خیلی از دوستدارانش هم اذعان دارند. وقتی زیاد حرف زدی، آتو هم زیاد دست ملت دادهای. نسخه که برای دیگری نمیپیچیم. خواسته که این طور باشد. گاس هم که خیلی امیدی به زندهماندن نداشته باشد. حوصلهی صبرکردن نداشته باشد. بخواهد از این موجی که راه افتاده، به هرحال، حالش را ببرد. صدایش را به گوش آدمهای بیشتری برساند. تاثیرش را بگذارد. بعد برود. برود برای خودش یک گوشهای، زنده یا مرده. وقتی تصمیم بگیری پدیده باشی، در این جریانی که توامان، پشت سر و مقابلت راه میافتد، به هرحال، آنی که رو است، سطحی است و کمارزش. باید صبر کنی، چند سال شاید، که این لایهها بروند و بعد کمکم، به تاریخ که پیوستی، از اعماق این جریانها، آدمهایی پیدا میشوند که حرفهای درست و اصولی در تبیین تو و کارهایت خواهند زد، له یا علیهت. فرقی هم نمیکند. ما که داریم حالمان را میبریم. از ای ساربان و چشمی و صد نم و نوبهاری و مرغ شیدا و بگوبگو و شیرین و ترنج و زلفبرباد و ایکاش و عقاید نوکانتی و گیس و دیازپام 10 و رفتم سر کوچه و ... جاودانه بشود یا نشود. آنقدر هم دنیا گلوگشاد هست که جا برای همه موجود است. این را این بالا داریم میبینیم که میگوییم. کاری هم به نقد و نقادی نداریم. حوصلهاش را هم نداریم. گاس که خیلی هم بلد نباشیم. اینجا دوست داریم از کیفهایمان برایتان تعریف کنیم تا سر ذوق بیایید. راستش خیلی هم این ماجرا، ربطی به کپیرایت و اینها ندارد. سر هرمس مارانای بزرگ خودش از آن دسته موجوداتی است که به کپیرایت در اینترنت اعتقاد زیادی ندارد. یک توضیحات مکرر بیخودی را انگار مجبوریم که بدهیم در چند بند: اول- مخاطب آن حرفها، اصولن باید آدمهایی باشد که از موسیقی این آقا لذتی بردهاند. گاس که باید این را همان اول میگفتیم که در غیر این صورت مجبور نیستید، میفهمید لابد، مجبور نیستید آن حرفها را بخوانید، چه برسد به این که کاری بکنید. دوم- محسن نامجو آدم چندوجهیای است اصولن. مثل همین دنیای که داریم در آن زندهگی میکنیم، شلوغ و درهم است. برای قضاوت در بارهی این آدم، آن هم از این دست قضاوتهای کلی که ما و شما دوست داریم دربارهی آدمها بکنیم و پروندهشان را ببندیم، به گوشکردن به حداقل دهپانزده تا از کارهای این آدم نیاز دارید. آنقدر که فضاها و برخوردها و لحنها متفاوت است. و هیچ بعید نیست که درست مثل سر هرمس مارانای بزرگ، ای ساربان را هر روز گوش کنید و مثلن شیوهی نوشینلبان را هربار، رد کنید. سوم- این را مستقیمن به این دو رفیق قدیمیمان، آقای الف و خانم شین داریم میگوییم: مقایسهکردن این ماجرا با فرندز و دیویدی شرک و اینها، شوخی است. فهمیدیم که دارید سربهسر ما میگذارید. وگرنه جوابی که خانم فرنایس داده، جامع است. چهارم- انگار باید این بالایی را بازتر کنیم: ماجرا ساده است. محسن نامجو چه خوشش بیاید و چه نه مجبوریم این را بگوییم، اصولن عقل معاش ندارد! یعنی نه تنها از این آهنگهایی که پخش شده، هیچ خیری به ایشان نرسیده، که اصولن از کانالهای دیگری هم خیری به ایشان نرسیده است. گاس که اگر ما بودیم، شخصن اقدام به پخش کارهایمان به صورت زیرزمینی میکردیم و بعد خودمان را میزدیم به کوچهی علیچپ و در دلمان به ریش خیلیها میخندیدیم. اما محسن نامجو این کار را نکرده است. خیلی صادقانه، یک روز از خواب پا شده و دیده به فاک رفته است. پنجم- خیلی برایمان سخت است این بارگاه را به چنین توضیحات بدیهیای آلوده کنیم. شما هم بیخیال شوید. حال نکردید، نکردید دیگر. به ما چه مربوط که از موسیقی این آقا دفاع کنیم. حالمان را میکنیم و شعفمان را میبریم با چهارتا رفیقی که حال کردند، تقسیم میکنیم. با شما هم مینشینیم و دربارهی هزار تا چیز مشترک و موردعلاقهی دیگر گپ میزنیم، ها؟ پیکت را زودتر سربکش که وقت نداریم باباجان! 5 به قول آقای بالافشان، جیم موریسون در 28 سالهگی overdose کرد، تو خجالت نمیکشی سی و چند سال داری؟! 6 داشتیم فکر میکردیم بلند شویم به جای این که هر چند روز، یک پست جدید بگذاریم، هر چند روز، آخرین پستمان را پاک کنیم. این جوری هی این بارگاه و پستهایش به عقب میروند. فیلم را کلن به عقب برگردانیم تا نقطهی شروع. بعد هم لابد همان تنها پست باقیمانده هم چند روز بعد پاک بشود! ها؟ 7 خیلی خدای نمکنشناسی هستیم اگر در همین بند هفت، از ساسانخان عاصی عزیزمان یادی نکرده باشیم ها! |