« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2012-04-23
یکجایی هست در «هوگو»، وقتی آقای شعبدهباز برای اولین بار برادران لومیر را میبیند، دوربینشان را میبیند، وقتی به به شعف میآید از اختراعشان، ایستاده کنار دوربین، با شوق خیره شده به آن، نریشن میگوید، میگوید «دوست داشتم جزیی از این ماجرا باشم». بعد وقتی لومیرها دوربینشان را نمیفروشند، میرود دوربین خودش را میسازد. و غوغا میکند. خب؟ میخواهم بگویم اینجوری زندگیکردن چهقدر کیف دارد. اینجوری دیدنِ دنیا و مافیها. اینجوری که وقتی پدیدهای میبینی که سر شوقات میآورد، بیش از آن که بخواهی تصاحبش کنی، بیش از آن که غبطه بخوری به صاحبش، دلت بخواهد «جزیی» از آن باشی. مشارکت داشته باشی در آن عیش، در آن سفرهی طرب و لذتی که برپاست.
ایوانِ شمس، انتهای کردستان، هر شب ساعت 10، «هوگو»ی دوبله را سهبعدی نمایش میدهد. مختصر سانسور ناچیز و قابل اغماضی هم دارد. ها، صدای ناب آقای ناصر طهماسب را هم دارد راستی.
Labels: خوشیها و حسرت |
سرهرمس در جستوجوی یک دفتر کار است. اجاره طبعن. با این فرق که عجالتن اتاقی باشد میان یک دفتر کار. دفتر کاری که فعالیتش بیربط به هنر و معماری نباشد. محدودهاش هم هرچه به شمال شرق مملکت، تهران، نزدیکتر باشد، بهتر. ژانگولر خاصی هم قرار نیست در آن اتاق هوا بشود. همین که خلوتی باشد و استقلالی و بشود خط کشید و طراحی کرد و کارهای مرتبط، کافیست. یک جور استودیوی جمعوجور. یکوقت دیدید بساط عکاسی هم راه انداخت. ها؟
ایمیل بزنید. دستتان طلا.
sirhermes@gmail.filan
Labels: من، رسانه |
2012-04-21
با تمام اینها، اینکه آدم فکر کند یک روزی بزرگ میشود و «میتواند» خودش چیز امیدوارکنندهایست. حتی اگر آن «توانستن» تنها کنار آمدن با ناتوانی وارده باشد.
Labels: کوت |
2012-04-17 "میخوام شاه بشم، شاه راستکی. پادشاهی بکنم تا بشه روز 26 دیماه. بعد هواپیما که اومد، بگم «من نمیرم!» نرم. واقعا نرم و بمونم. وایستم وسط باند فرودگاه بگم «آخی نه ایستیورسوز منیم جانیمنن؟» و بعد به تمام لهجهها و زبانهای اقوام ایرانی بگم که «آخه چی میخواین از جون من؟» و نرم خارج. بمونم بگم «بیایید منوُ جر بدین اصلا! من از ایرانبرو نیستم! نیستم! عزیزان من، نیستم! نمیرم! شما بیاین منوُ بخورین اصلا! والله به خدا.. قصهای داریم با اینا...» و در این لحظه حال چشام خوب باشه و چشام از جنس مرغوب باشه. میخوام مسیر تاریخ رو عوض کنم، از زنجان ردش کنم اینبار. فامیلای پدرم چشمبهراه اند." و بر شماست که کل این آروزهای زمستان تهران قبل نوروظی را بخوانید، دقیق بخوانید، عیش کنید و غصه بخورید و کیف کنید و بخوانید. بلند شوید. همین الان Labels: کوت |
2012-04-12 سوال اینجاست که آیا یک فقره فیلم، کافیست برای این که بگویی فلان کارگردان رفت توی فهرست چندتاییهای آدم؟ به گمانم بلی، کافیست. Labels: نشاطآورها |
آدمها خلاصه نشدند، بی حوصله شدند، میخواهند زود جواب بگیرند و بروند پی زندگیشان، اگر یک خط خواندند و جوابی نگرفتند میروند سراغ خانه دیگری. آدمها پرت شدهاند، هرگدام یک گوشه، گوشههای فراوان و هرکدام با یک آدم تویش. نقطههای کور. آنوقتها که مینوشتی نیمی همذاتپنداری میکردند، الان هرکس یاد بدبختی یا خوشبختی خودش میافتد . تنها تنها برای خودش گریه میکند یا مثل دیوانهها در تنهاییش میخندد. کسی برای کسی وقت ندارد. کسی برای خودش هم وقت ندارد. باید تند تند لایک بزنند و چیزی بگویند و بروند سراغ بعدی، تا روزشان تمام شود. تا نکبت وقت نکند خودش را رو کند. صبح بعدی استاتوسهای نکبتی بقیه را لایک میزنند تا شب. یعنی که خوب نوشتی دوستم! بدبختیات را خوب نقاشی کردی! تا نکبت خودشان هم زیر کامنتها و همدردیهای نیمخطی کمرنگ شود تا صبح بعد. Labels: کوت |
Amused to Death یحتمل باید اینجوری باشد، که برداری در یک بازهی چهارفصل، جاها/آدمها/صداها/چیزها/مومنتهایی از زندگی، از خودت را که «لایک» زدی و آنهایی که «دیسلایک»، جمع کنی، آمار بگیری، خوب نگاهشان کنی. آخر شب، دوباره، بگذاری جلوی رویت، بعد دمدمای صبح، همان لحظههای تنها و پرسکوت و سبکای که گرگومیش شده هوا، بسته به کفهی ترازو، یک تصمیمِ درمجموع بگیری، کدامشان را نگه داری، کدامشان را بدرقه کنی. Labels: خوابهای مکرر |
2012-04-08 طراحی داخلی شرکتمان به فرم «فضای باز» است. این را روز اول هر مصاحبه استخدامی میگویند و جوری میگویند که انگار شرکتهایی با طرح «فضای بسته» هم وجود دارند. ولی علاوه بر من، بقیه کارمندهای دنیا هم میدانند که تمام ادارات و شرکتها «فضای باز» هستند. ایده اصلی طرح «فضای باز» از یک معمار معروف میآید که قبل از معمار شدن چوپان بوده و صبحها گله گوسفندانش را از آغل به چراگاه میبُرد و عصرها هم به آغل بر میگرداند. ایده «فضای باز» را هم از آغل گرفته. فضای باز هم در حقیقت چیزی جز یک آغل نیست؛ یک سالن بزرگ که ما کارمندها تویش حریم شخصی نداریم و همینطور کنار هم قوز کردهایم روی کامپیوترهایمان. در همان روز اول مصاحبه البته سریع اضافه میکنند که اینطوری با «فضای باز» جو صمیمیت بین کارمندان برقرار میشود و اندرکنشهای کاری راحتتر انجام میگیرد. آقای خرس Labels: کوت |
2012-04-05 هر دههای، هر نسلی، باید یک خانم گرترود استاین داشته باشد، در واقع، یک خانهی خانم گرترود استاین داشته باشد، خانهای که درش همیشه باز است به روی دارودستهی نوابغ آن روزگار، یک جور مامن، یک «هاب» درست وسط پاریس که خودش یک «هاب» دیگر بود. جوری که در آن بیایند و بروند و عاشق بشوند و فارغ بشوند و چیزهایی بسازند و خلق کنند که بماند. بینِ همهی عجایب و لذتهای نیمهشب در پاریسِ آقای وودی آلن، خانهی خانم گرترود استاین، خودش، منشاش، روی گشادهاش، بیش از همهچیز، چشمِ سرهرمس را گرفته بود. جوری که حتا ایدهی انشقاق و بیگانهگی آقای نویسنده از جغرافیا و پیرامون خودش (و نه لزومن از زمانهی خودش) آن جوری که آقای وودی آلن متافورش را به آن قوت تصویر کرده بود، کمی رنگ باخت. Labels: خوشیها و حسرت, سینما، کلن |