« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2012-05-20
یک جایی هست در کتاب «پاپیون»، که پایپیون و رفیقش برای یکی از فرارهایشان از «جزیرهی شیطان»، احتیاج دارند که در یک ساعت مقرری، چندتا از قاچاقچیان بومی جزیره، قایقی را به نقطهی مخصوصی آورده باشند و آنجا منتظرشان باشند. طبعن در آن شرایط و آن وضعیت و آن روزگار و جغرافیا، آدم به آرنج خودش هم اعتماد نمیکند. پاپیون هم نکرد. برای همین، برداشت یک دستهاسکناسی را که قرارشان بود با قایقدارها، از وسط نصف کرد. نصفش را نگه داشته و نصفهی دیگر را داد دست آنها. با این توجیه که این اسکناسها فقط وقتی ارزش دارند که شما در آن ساعت مقرر آنجا باشید و ما هم باشیم، تا دوباره بچسبند به هم و بشوند پول. در این حالتی که الان دارند، نیمههای اسکناس نه برای شما تنبان میشوند و نه برای ما. پس هردو ناچاریم به عهدمان وفا کنیم.
پاپیون را اولبار بهگمانم حوالی بیست سال پیش خوانده بودم. یادم هست که همانموقع هم کیف کرده بودم از این طرفهای که آقای پاپیون بسته بود برای معامله. که چهطور دو طرف درگیر بشوند و جای پیچاندن نداشته باشند. بعد با خودم خیال کرده بودم یکبار واقعن همینجوری معامله کنم. حالا؟ حالا ملت قرارداد میبندند، با وکلا مشورتهای مبسوط میکنند، چک میدهند و چک تضمین میگیرند، سفته میدهند و میگیرند، محضر میروند و وکالت و ثبت و الخ. وضعمان این است. وضع معاملات و قرارها و مدارهایمان به همین افتضاحیای است که میبینید. دیوار اعتمادمان را هم که کلن موریانه و ملخ جوید، چهار تا پتک هم خودمان زدیم سرش و خلاص. یک مشت گرگ افتادهایم به جان هم. به قول معروف آنقدر شیرِ داغ به خوردمان دادهاند که ماست را هم فوت میکنیم قبلِ خوردن. این همه میگیریم و میبندیم و آخرش هم سرمان کلاه میرود و سر ملت کلاه میگذاریم و الخ.
من؟ من رشوه و رشوهدادن هیچ وقت خط قرمزم نبوده. طبعن یک وقتهایی بیمیل و ناراضی و یکوقتهایی هم از خداخواسته رشوه دادهام تا کارم انجام شود. انجام که شده نیشام باز بوده و گفتم نوشِ جانش، انجام که نشده هم حرص خوردم و به خودم و دنیا فحش دادهام. همینقدر غیراخلاقی و غیرمسوولانه، بعله. این یکی دو ماه اخیر دوسه تا وضعیت بیاعتمادی دوگانهی مطلق را در برنامه داشتیم. اولی به کل انجام نشد چون هر دو طرف مثل سگ میترسیدیم طرف مقابل بپیچاند و به تعهدش عمل نکند. قضیه هم آنقدر سردرگم و خرتوخر بود که مشورت با چهار تا وکیل زبده هم کمکی نکرد به تنظیم یک قراردادی که جای پیچ باقی نگذارد برای طرفین. دومی را دادم، رشوه را عرض میکنم، در یک راستای خیلی بشردوستانه و برای کاری که انجامنشدنش آزاری برای هیچ مورچهای نداشت و شدنش دل جمعی را شاد میکرد. شرایط اما پاپیونی بود. اگر پول را قبلش میدادم هیچ تضمینی نداشت که انجام دهد، و اگر انجام میداد هیچ تضمینی وجود نداشت که پول/هدیه/رشوهی مورد نظر را پرداخت کنم. ریسک کردم و دادم، هدیه را عرض میکنم کماکان. کار را انجام نداد. دلم میخواهد خیلی بدوی و غارنشینانه، با یک چماق بروم سراغش. من؟ نمیروم، طبعن.
داشتم فکر میکردم مدل پاپیون چقدر برای این سیستم جاری رشوهدادن و گرفتن شیوهی کارآمدی است. بانک اگر گیر ندهد به تراولچکای که از وسط نصف شده و دوباره چسب خورده، دفعهی بعد همین کار را خواهم کرد.
Labels: راهکارهای کلان |
و فیلمهایی هستند که گشادهدستند؛ بیش از آن که در پیِ روایتِ این یا آن داستان باشند، به دنبالِ بنا کردنِ یک جهاناند. جهان را بنا میکنند؛ جهانِ خود را. سرشار از رنگها و نورها و صداها. تا آنجا که میتوانند از آنها به دستمان میدهند. بعد میگویند برگردید و خود داستان(ها) را در این جهان دنبال کنید.
Labels: کوت |
2012-05-17
"I remember this one night which began like this."
راستش را بخواهید سرهرمس اصولن ارادت خاصی به موسیقی زبان ترکی ندارد. برعکس، از آنجا که حتا آذری هم نمیداند، این زبان همیشه برایش یک سرزمین بیگانه بوده، بی که ناشناختهگی جذابیتی بیاورد. امشب اما همینطور که سرش را انداخته بود پایین و کبابتابهاش را آرامآرام فرو میداد و مغزش را خالی میکرد از ناخوشآیندیهای ریزریز این روزها و شبها، همینطور که "روزی روزگاری در آناتولی" داشت پخش میشد در دستگاه نمایش خانگی، حس کرد که یک چیزی از یک جایی دارد آرامآرام خودش را یله میکند. باند صوتی نیمساعت اول فیلم، روزمرهگی خسته و بیحوصلهی دیالوگهای دکتر و عرب و افسر پلیس، وقتی در آن بیهودگی نیمهشب وسط دشت داشتند دنبال محل دفن جسد میگشتند، بادی که لابهلای گندمزار، زیر نور چراغهای ماشین پلیس، میوزید، کار عجیبی کرد با سرهرمس. یکهو دید که چقدر امشب این کلمههای خستهای که از دهان این آدمها، وسط این ناکجاآباد، دارد بیرون میآید و دریغ از یک کلمهاش که به گوش سرهرمس آشنا باشد، دارد جور خوبی موسیقی ملال را تشکیل میدهد.
یک زمانی مانی حقیقی وقتی داشت اولین روخوانیهای "پذیرایی شیرین" را ترتیب میداد تا به ترکیب دلخواهاش از بازیگران برسد، به نوبت از نامزدها میخواست که بدون آن که درگیر حس دیالوگ باشند، دیالوگها را بخوانند. میگفت میخواهد ترکیب صداها را صرفن بشنود. ببیند موسیقی کلامی حاصل از صدای این چند نفر چهقدر همانیست که میخواهد. چیزی شبیه به ترکیببندی و کمپوزیسیون صوتی صدای آدمهای فیلم. امشب، در سکانسهای نیمهشب فیلم آقای جیلان، در دیالوگهای عرب و دکتر و افسر پلیس، توی ماشین، این اتفاق با ترکیبی باورنکردنی افتاد. و موسیقی زبان ترکی ناگهان آشنا شد، گوشنواز شد، آرام شد.
یک جایی همان وسطها، عرب و دکتر دارند با هم حرف میزنند، با هم که چه عرض کنم، رو به باد، رو به یک منظرهی بیتاریخ دارند مونولوگهایشان را میگویند. بعد از یک جایی به بعد دوربین دیگر صورت آدمی که دارد دیالوگ میگوید را نشان نمیدهد. کمی بعدتر، همینطور که دارند حرف میزنند، حرف میزنند که وقت را سپری کرده باشند، که این بیهودگی جستجوی جسد را بکنند در چشم ما، دوربین دوباره صورت آن کسی را که دارد حرف میزند نشان میدهد، انگار اما در لحظههایی پستر، یا پیشتر. صورتشان خاموش است و صدایشان روی باند صوتی فیلم هست. انگار گفتوگویشان درونی شده، شخصی شده، مال یک جای دیگری شده بهکل. انگار حرفهای از جایی غیر از آن نیمهشب و جستوجوی بیحاصل و پرملال میآید.
سربازرس فیلم، بیچارهترین آدم فیلم است، ترحمبرانگیزترینشان. تنها کسی است اما که گاهی میخندد، شوخی میکند، و به نظر میرسد در صلح و آرامش است. فیلم که جلو میرود، تمام گذشتهاش که به تنش میافتد، کنتراست آن خندههای آرام چشمهایش با حقیقت تلخی که جلوی چشمش دهن باز کرده، با همهی سعیای که برای پوشاندنش میکند، برای ادامهدادن به همان خوشخیالی لاجرماش، بیشتر دل آدم را به درد میآورد. یادتان هست نم چشمهایش را؟
Labels: سینما، کلن |
2012-05-07
"داستان و فیلمی که، شاید، تکلیف آدم را با خودش روشن میکند و نشان میدهد زیر این آفتاب عالمتاب هیچچیز قطعیتر از این نیست که آدم گاهی (یا همیشه؟) باید گوشهی تنهایی خود (خلوت خود) را تاب بیاورد و به هیچکس اعتماد نکند. به دست دوستی و مهربانییی که دراز میشود سویش، به دیدهی تردید (یا انکار؟) بنگرد. بهتر است کسی را نبیند و باور کند که گاهی (یا همیشه؟) چشمها چیزی را میبینند که دوست دارند، نه چیزی را که حقیقتاً هست و این ابتدای ویرانی است اگر ببیند و دوست بدارد و دل خودش کند به بودنش، به این که یکی هست، که یکی، شاید، از راه برسد و دنیای آدمی را بهتر کند... فرقی نیست بین مارتینزِ شکستخورده و درهمشکستهی این داستان با آدمی در دنیای واقعیت که در این پیادهروها راه میرود و زیر لب، بارها، تکرار میکند «دنیا چهجوری جلوی چشم آدم به آخر میرسد؟ هواپیما چهجوری تو مسیر خودش شیرجه میزند؟» و میرسد به این حقیقت رسواکننده که تنهایی، شاید، تقدیر محتوم آدمی است (تنها حقیقت دنیا؟) و چه بهتر که آدمی از دست تقدیرش، از آیندهاش، از تماشای خودش، نگریزد..."
اینها را آقای محسن آزرم نوشته، در آخرین صفحاتِ کتابی که ترجمه کرده، «مردِ سوم»، نوشتهی گراهام گرین. قصهی فیلمِ آقای کارول رید. ننویسیم نوشتهی گراهام گرین. بنویسیم نوشتهی معرکهی آقای گراهام گرین. ننویسیم فیلمِ آقای کارول رید. حیف است. بنویسیم شاهکار تیره و تلخ و گیرا و ماندگار آقایان گراهام گرین و کارول رید. صدای ماندولینِ شبهای سیاهِ وین را یادتان هست در فیلم؟
باورتان نمیشود چهقدر ترجمهی روانای کرده محسن. جدی عرض میکنم. یعنی خب سرهرمس که بلند نشده برود تطبیق بدهد با اصل نوشته. دلیلی هم ندارد. خیلی دلش انطباق نعلبهنعل بخواهد دندهش نرم میرود نسخهی انگلیسیاش را میخواند. آدم کتاب را به فارسی میخواند که فارسی بخواند. که فارسیِ خوب بخواند. ترجمهی محسن آزرم یک فارسیِ خوب و نرم و روان دارد. یک زمانِ روایتِ دلانگیز دارد. یک لحن محاورهی گذشتهبازانهای که آدم انگار نشسته پای حرفهای کالووِی، یکی دو گیلاس هم جفتتان بالا رفتهاید، صدایتان کمی تا قسمتی شل شده است، و دارید روایت آقای کالووِی را میخوانید از رولو (در فیلم: هالی) مارتینزی که به دعوت رفیقش، هری لایم، بلند شده بود آمده بود وین، درست در میانهی جنگ. آمده بود تا جا بخورد از همان ابتدا که شنیده بود هری لایم در یک تصادف اتوموبیل کشته شده. بعد بشنود که هری در تجارت کثیف پنیسلین بوده.بعد برود عاشق آنا، دوستدختر هری بشود، بعدتر سایهی هری را ببیند، بعد شک به جانش بیفتد که نکند همهی اینها بازی هری بوده. بعد خود هری را ببیند. تصویر قهرمانانهی رفیقش دچار ترک بشود. و آخر کار، هری لایم را لو بدهد به پلیس و خودش تیر خلاص را بزند و تنهاتر بشود و برود پی کارش. داستان را لو دادم، بلی. اصلن راستش اگر «مرد سوم» را ندیدهاید خیلی هم برایم مهم نیست که این پست را بخوانید و قصه لو برود.
محسن آزرم از تلخی و تیرهگی و ناامیدی تماشای بار اول فیلم نوشته. از این که چهطور بعدها، در هر بار دوبارهدیدن فیلم، تلخی و تیرهگی و ناامیدی «مرد سوم» به مرور، کمتر نشده؛ سال به سال، در دیدارهای بعد، بیشتر شده و با آدم مانده. برای سرهرمس اما حکایتِ «مردِ سوم»، حکایت خیانتِ رولو مارتینز نیست به هری لایم، آنجا به پلیس لو میدهدش، خیانتِ هری لایم است به مارتینز. آنجا که دعوتش کرده و بعد قرارش داده جلوی یک بازی. آنجا که مارتینز میفهمد بازی خورده، که از بازی کنار بوده اصلن. اینجوری که نگاه میکنم میبینم حقش بود هری لایم که پایان کار در آن دخمههای فاضلاب، زیر وین، جان بدهد. آدم که با رفیقش اینجوری نمیکند، میکند؟ برای سرهرمس تلخیِ عمدهی فیلم در همین تنهاییِ بیحدوحصر مارتینز بود. در بازیخوردنش. هرکی به نوعی دیگر، نه؟
لابد یادتان هست این دیالوگِ مشهورِ آقای اُرسن ولز، هری لایم، را، بالای آن چرخوفلک کذاییِ فیلم، آنجا که میگوید: «این قدر اخم نکن رفیق. به هرحال همهچی هم اینقدرها افتضاح نیست. یکی میگفت سیسال ت ایتالیا که خانوادهی بورجا بهش حکومت کردند فقط درگیری بود و وحشت و خونریزی. ولی از دلش میکلآنژ و لئوناردو داوینچی و رنسانس هم درآمد. مردم سوییس عشقِ برادرانه داشتند؛ پانصد سال دموکراسی و صلح، به کجا رسید؟ ساعتِ خروسدار. خداحافظ هالی.»
Labels: ادبیات، همهچیز و هیچچیز, سینما، کلن |
آقای سلمان راست میگوید. عادت کردهایم که نگرانیها و غرها و گلایهها و کمبودها را جار بزنیم. بعد، برطرف که شد، آرام که گرفتیم دیگر حالش را میبریم. لزومی نمیبینیم بیاییم مثلن اینجا بنویسیم که سرهرمس یک دفتر نقلی تر و تمیز را در یک ساختمان اداری چشمگیر شریک شده است با یک آقای طراح صنعتی بسیار خوشفکر و همگون و آرام و ملایم. میخواهم بگویم یک چیزی قریب به همان 100درصدی که دنبالش بود. فوقش بیاییم بنویسیم که سرهرمس سال 91 را قرار است کمی خلوت بگذارند. قرار است بیشتر معماری کند. عکاسی کند. قرار است گذارش تا اطلاع ثانوی به کارگاه و دادوبیداد نیفتد. این جوری است که رفته سراغ وسایل شخصیاش، خاکشان را گرفته، آورده گذاشته در دفترش. قلم و ماژیک و خودنویس و مدادرنگی و دفترهای طراحی و الخ. یکی دوتا پروژه را گرفته دستش، و خوشحال است، میدانید، خوشحال است.
در همین راستا، عجالتن میتوانید به یک سرهرمسای فکر کنید که اگرچه کافهدار نشد امسال، گاس که معمار پروژههایتان باشد اما.
Labels: من، رسانه, نشاطآورها |
2012-05-05
از قدیمها میگوید. هر داستان را هزار بار، هر بار با جزئیات تازهتر. ذهنش جاهای خالی را پر میکند. داستان شاخ و برگ میگیرد. مرز آن چیزی که اتفاق افتاده و آن چیزی که دلش میخواسته اتفاق بیفتد گم شده. داستانها خوشآیندتر میشوند و دروغتر. سیندو میگوید توی سن و سال او دیگر مهم نیست داستانها راست باشند یا دروغ. توی سن و سال او دیگر هیچ چیز مهم نیست.
Labels: کوت |